گاهی آدم طوری اسیر طعمهی تکنیک پرتاب قلاب و تمرین شکیبایی بعدش میشود که پاک یادش میرود مثلاً آمده ماهیگیری خیر سرش.
یادداشتهای یک آدم
۱۳۹۶ مرداد ۱۴, شنبه
۱۳۹۶ خرداد ۲۶, جمعه
گاهی آدم 353
گاهی آدم از خودش میپرسد: «حالا این آشغالها، که گاه به گاه میبریم میگذاریم دم در، آیا واقعاً هیچ کاربردی ندارند؟ یا ما نمیتوانیم برایشان کاربردی بیابیم؟» خودش [اکثراً] میگوید: «اگر یک آشغال دم در بردن اینقدر صغری کبری دارد، اصلاً نمیخواهد. بده من میبرم.» آدم میگوید: «نه، واقعاً میگویم. ببین، اگر ما در تشخیص آشغال بودن یا نبودن چیزی دچار اشتباه شویم، اگر اصلاً این تشخیص بر عهدهی ما نباشد چی؟ در این صورت آیا...» خودش بیاعتنا آشغالها را برمیدارد میبرد میگذارد دم در و برمیگردد.
۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه
گاهی آدم 352
گاهی آدم سرعت رشد موهای زبانش که خیلی زیاد میشود ناگهان وسط اصلاح زبان دلش میخواهد آن تیغ را کمی محکمتر بکشد و مو و زبان و گردن و کله و پاچه و هرچی که هست را ببُرد بپزد بیاندازد لای سنگک و یک آبلیموی مشتی هم بزند و برود بالا؛ امّا بدون جگر چه فایده؟
۱۳۹۵ تیر ۶, یکشنبه
گاهی آدم 351
گاهی آدم کِرم که داشته باشد، کسی هم که ازش جلو نزند برمیگردد میگوید چرا همهش دارید من را تعقیب میکنید؟
۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه
وقتی میخواهی بروی: بیست و چهارُم
وقتی میخواهی بروی،
با تو هستم خوشگله،
وقتی میخواهی بروی،
اصلاً حرفش را نزن، حتی فکرش را نکن.
مراحل اداری را هم که دیگر خودت میدانی و لازم به توضیح نیست،
[ولی مثالی در این باره برایت میزنم:
من خودم یک بار میخواستم بروم، نمیدانم چرا، فقط میخواستم بروم، به دفتر خدمات رفت و آمد رفتم و گفتم خانم من میخواهم بروم. چون اولین کسی که به من لبخند زد و مرا به سوی میز خود دعوت کرد یک خانم بود. والا جنسیتزده نیست. شلوار ما را پرچم نکنید ای محافظان کلّ عالم. خلاصه گفتم خانم من می خواهم بروم. خانم گفت ئه؟ به سلامتی. به کجا میخواهید بروید؟ عرض کردم به هرجا شما بگویید و منتظر بودم بگوید ای بابا، حالا که نمیدانید کجا میخواهید بروید، اصلاً چرا میخواهید بروید؟ اصلاً حرفش را هم نزنید، حتی فکرش را هم نکنید، مراحل اداریش بلانسبت پدر درمیآورد آقا. اصلاً شما چرا میخواهید بروید؟ شما میتوانید بیایید. بیایید همینجا پیش خودم. ولی او اینها را نگفت. او هیچی نگفت. او از اینکه من به او گفته بودم هرجا شما بگویید ناراحت شده بود و مرا به همکارش ارجاع داد. همکارش هم یک خانم بود. گفتم خانم من به همکارتان هم عرض کردم که میخواهم بروم. خانم گفت ئه؟ به سلامتی. بفرمایید بروید. گفتم به همین سادگی ست؟ گفت بله. به همان سادگی که آمدید. از همان دری که آمدید، میتوانید به راحتی بروید. بروید هرجا دلتان خوش است. گفتم عجب. گفت بله، بفرمایید بروید. من هم رفتم. یعنی آمدم. از رفتن پشیمان شدم. دیدم هیچ سودی در رفتن نیست. وقتی آمدم دیدم در آمدن هم هیچ سودی نیست. خوب نگریستم دیدم هرچه سود است، در بودن است. یعنی همین الآن که من هستم، دارم مثل خر سود میکنم. این شد که دیگر نرفتم، اصلاً حرفش را نزدم، حتی فکرش را هم نکردم. بدون اینکه پا به مراحل اداری گذاشته باشم. یعنی دیدم اولش که این است، بعدش چیست؟ و دیدم پای آدم حیف است به مراحل اداری باز بشود.]
ولی اگر دیدی میخواهی بروی و باید بروی و کاریش نمیشود کرد،
بدان که وقتی میخواهی بروی من تو را میبینم.
وقتی هم که نمیخواهی بروی من تو را میبینم.
وقتی هم که نشستهای من تو را میبینم.
وقتی راه میروی من تو را میبینم.
وقتی خوابیدهای من تو را میبینم.
وقتی لبخند [آه] لبخند میزنی من نمیدانم چطور دوام میآورم و جانم نمیرود برای دیدنت
وقتی هرکاری می کنی من تو را میبینم
وقتی هستی، من تو را میبینم
وقتی نیستی، من تو را میبینم
و در تمام این اوقات،
وقتی تو را میبینم،
خودم را میبینم.
وقتی میخواهی بروی،
تو را میبینم
خودم را میبینم که میخواهم بروم
و میدانم که در رفتن هیچ سودی نیست.
خودم را میبینم که روی همین صندلی که تو روی آن نشستهای، نشستهام
خودم را میبینم که دارد رفتن تو را میبیند
خودم را میبینم که با تو میرود تا تو را ببیند
حال آنکه همچنان روی صندلی نشسته است
همان که تو روی آن نشستهای
خودم، تو را میبیند که میخواهی بروی
خودم، خودم را میبیند
خودم را میبیند که میخواهد برود
و می داند که در رفتن هیچ سودی نیست
خودم را میبیند که روی همین صندلی که تو بر آن نشستهای و من بر آن نشستهام، نشسته است
خودم را میبیند که دیدن تو را به بودن با خود برمیگزیند و با تو میرود
و من همهی اینها را میبینم
تو را میبینم که میخواهی بروی
مرا میبینی که روی همین صندلی که تو بر آن نشستهای نشستهام و رفتن تو را میبینم
میبینی که من خودم را میبینم
میبینی که تو را میبینم
میبینی و بهتر از من میدانی که من هرچه از خودم میبینم از تو میبینم
تو را که میبینم، خودم را میبینم
خودم را میبینم که وقتی تو میخواهی بروی با هر قدمت چطور خاموش میشود
تو را میبینم و خودم را میبینم که چطور فراموش میشود
اما نه،
راستش تو که مرا میبینی این خاموشی و فراموشی را میبینی
من تو را میبینم که میبینی
خودم را میبینم که میبیند.
خودم را میبینم که میخواهد برود، خودم را میبینم که میرود و خودم را میبینم که رفته است
تو را میبینم که میخواهی بروی
مرا میبینی که تو را میبینم
میبینی که خودم را میبینم که وجودش را از دست میدهد
میبینی که بر روی همان صندلی که خود بر آن نشستهای، نشستهام
مرا میبینی
تو را میبینم
...
دیوانه میشوم یا به خواب میروم؟
...
خودم را میبینم که بر پهنهای ایستادهام
خودم را میبینم که معلق بین زمین و آسمان ایستادهام
تو را میبینم که لبخند [آه] لبخند میزنی
به من لبخند میزنی
به سوی تو گامی میزنم، پیش نمیروم
زیر پایم خالی ست
دورتادورم خالی ست
به هرسو چشم میگردانم، خودم را میبینم
تو را میبینم که مرا در بر گرفتهای
خودم را میبینم که تو را میبیند که در برش گرفتهای
احاطه کردهایش
خودم را میبینم که خود را احاطه کردهام
میبینم که مرا میبیند
به خود لبخند میِزنم...
...
بیدار میشوم یا هشیار؟
مهم نیست.
خلاصه این شد که کبوتری به منقار آب برای بچهاش میبرد، قطرهای بر گونهام چکید و دیگر نه خواستم بروم، نه اصلاً حرفش را زدم، و نه حتی دیگر فکرش را کردم.
۱۳۹۴ اسفند ۱۹, چهارشنبه
وقتی میخواهی بروی: بیست و سوُم
وقتی میخواهی بروی
ای آرامِ جان،
ای مهربان،
وقتی میخواهی بروی،
حتی فکرش را هم نکن.
واقعاً عرض میکنم
اصلاً صحبتش را نکن
وقتی میخواهی بروی یعنی چه؟
نمیشود که اینطوری.
مگر دست خودت است که میخواهی بروی؟
رفتن که رفتن است و ناگزیر است
برای همه هم هست
همه میرویم،
و ایشالا همه با هم.
به همه جا میرویم و باید برویم
و باید هم بخواهیم تا برویم
وگرنه میتوانیم نرویم
اما خیال میکنیم که نمیرویم
چون حتی وقتی نمیرویم،
باز داریم میرویم
چون جهان دارد میرود
و ما جزء جهانیم و با آن میرویم.
میخواهیم برویم.
آن وقتی که میخواهیم برویم،
همین حالاست که داریم میرویم
و یک لحظهء بعد است که در آن هم داریم میرویم
و یک لحظهء پیش بود که در آن هم داشتیم میرفتیم
چون جهان دارد میرود
چون جهان میخواهد برود
و همهء اجزاء آن هم
در اعماق وجود خود میخواهند بروند
و همراه با هم همه میروند
من هم با تو.
میگویم یعنی وقتی میخواهی بروی خیال نکن فقط تویی که میخواهی بروی
همهء ما میخواهیم برویم
یکی به تنهایی کجا میخواهد برود؟
به خارج از جهان؟
جهان کجاست؟
جهان کلّ عالم است
جهان رئیس همه است.
در این جهان چطور یک نفر میرسد به نقطهای که بخواهد برود؟
اگر هم پیش میآید که در خیال خود میخواهی بروی
برای این است که جهان میخواهد برود
و من میخواهم بروم
و همه میخواهیم برویم.
ما،
خودمان خیلی که بخواهیم برویم
میتوانیم از این ولایت برویم
من و تو
«تو دست منو بگیر و من دامن تو»
این آن رفتنی ست که ما میتوانیم برویم
و میتوانیم بخواهیم برویم
چون توی جهان است
و نسبت به جهان صفر است.
آن رفتنی که میخواهی بروی،
خودت تنها بروی،
دست من را نگیری و من دامن تو را نگرفته باشم،
میتواند آن رفتنی باشد که
مثال عرض میکنم
از این اتاق به آن اتاق بروی
از هال به مستراح بروی
از بیداری به خواب بروی
که تازه در تمام اینها هم،
تویی که دست من را نگرفتهای به خیال خودت
وگرنه دست من از دامن تو برداشتنی نیست
حالا ممکن است نشان ندهم،
و به روی خودم نیاورم،
و مثلاً تو هم حواست نباشد.
اما این عین واقعیت است.
اصلاً تعریف عشق همین است.
اگر روزی در امتحانی از کسی بخواهند عشق را با رسم شکل تعریف کند،
هر جوابی غیر از «دستی به دامنی»،
و هر شکلی غیر از دست من به دامن تو،
جواب غلط است.
یعنی اگر آن آزمون را من برگزار کنم البته.
هرکسی ممکن است با توجه به آنچه آموخته و آنچه بلد است
آزمون را به شکل دیگری برگزار کند.
اما درستش این است
و درستش هم همین است.
این است که میگویم،
حالا که ما در این جهانیم،
و این جهان خودش میخواهد برود
و این جهان خودش اصلاً دارد میرود،
چرا ما بخواهیم برویم؟
جهان دارد میرود و ما خواهی نخواهی با آن میرویم.
عرض بنده این است.
به خصوص که پای عشق هم که گفتیم، از طریق دست بر دامن در میان است.
[یک بادی هم بوزد و آن زلفها را قدری به هم بریزد که دیگر نور علی نور است
زلف شما را عرض میکنم
ما که کچلِ دوعالمیم.
والا.]
حالا این هم که جهان میخواهد کجا برود مطلب دیگری ست
که البته جاش اینجا نیست
و من هم مسلماً نمیدانم.
الله اعلم.
ای آرامِ جان،
ای مهربان،
وقتی میخواهی بروی،
حتی فکرش را هم نکن.
واقعاً عرض میکنم
اصلاً صحبتش را نکن
وقتی میخواهی بروی یعنی چه؟
نمیشود که اینطوری.
مگر دست خودت است که میخواهی بروی؟
رفتن که رفتن است و ناگزیر است
برای همه هم هست
همه میرویم،
و ایشالا همه با هم.
به همه جا میرویم و باید برویم
و باید هم بخواهیم تا برویم
وگرنه میتوانیم نرویم
اما خیال میکنیم که نمیرویم
چون حتی وقتی نمیرویم،
باز داریم میرویم
چون جهان دارد میرود
و ما جزء جهانیم و با آن میرویم.
میخواهیم برویم.
آن وقتی که میخواهیم برویم،
همین حالاست که داریم میرویم
و یک لحظهء بعد است که در آن هم داریم میرویم
و یک لحظهء پیش بود که در آن هم داشتیم میرفتیم
چون جهان دارد میرود
چون جهان میخواهد برود
و همهء اجزاء آن هم
در اعماق وجود خود میخواهند بروند
و همراه با هم همه میروند
من هم با تو.
میگویم یعنی وقتی میخواهی بروی خیال نکن فقط تویی که میخواهی بروی
همهء ما میخواهیم برویم
یکی به تنهایی کجا میخواهد برود؟
به خارج از جهان؟
جهان کجاست؟
جهان کلّ عالم است
جهان رئیس همه است.
در این جهان چطور یک نفر میرسد به نقطهای که بخواهد برود؟
اگر هم پیش میآید که در خیال خود میخواهی بروی
برای این است که جهان میخواهد برود
و من میخواهم بروم
و همه میخواهیم برویم.
ما،
خودمان خیلی که بخواهیم برویم
میتوانیم از این ولایت برویم
من و تو
«تو دست منو بگیر و من دامن تو»
این آن رفتنی ست که ما میتوانیم برویم
و میتوانیم بخواهیم برویم
چون توی جهان است
و نسبت به جهان صفر است.
آن رفتنی که میخواهی بروی،
خودت تنها بروی،
دست من را نگیری و من دامن تو را نگرفته باشم،
میتواند آن رفتنی باشد که
مثال عرض میکنم
از این اتاق به آن اتاق بروی
از هال به مستراح بروی
از بیداری به خواب بروی
که تازه در تمام اینها هم،
تویی که دست من را نگرفتهای به خیال خودت
وگرنه دست من از دامن تو برداشتنی نیست
حالا ممکن است نشان ندهم،
و به روی خودم نیاورم،
و مثلاً تو هم حواست نباشد.
اما این عین واقعیت است.
اصلاً تعریف عشق همین است.
اگر روزی در امتحانی از کسی بخواهند عشق را با رسم شکل تعریف کند،
هر جوابی غیر از «دستی به دامنی»،
و هر شکلی غیر از دست من به دامن تو،
جواب غلط است.
یعنی اگر آن آزمون را من برگزار کنم البته.
هرکسی ممکن است با توجه به آنچه آموخته و آنچه بلد است
آزمون را به شکل دیگری برگزار کند.
اما درستش این است
و درستش هم همین است.
این است که میگویم،
حالا که ما در این جهانیم،
و این جهان خودش میخواهد برود
و این جهان خودش اصلاً دارد میرود،
چرا ما بخواهیم برویم؟
جهان دارد میرود و ما خواهی نخواهی با آن میرویم.
عرض بنده این است.
به خصوص که پای عشق هم که گفتیم، از طریق دست بر دامن در میان است.
[یک بادی هم بوزد و آن زلفها را قدری به هم بریزد که دیگر نور علی نور است
زلف شما را عرض میکنم
ما که کچلِ دوعالمیم.
والا.]
حالا این هم که جهان میخواهد کجا برود مطلب دیگری ست
که البته جاش اینجا نیست
و من هم مسلماً نمیدانم.
الله اعلم.
۱۳۹۴ مهر ۱۰, جمعه
گاهی آدم 349
گاهی آدم فراموش میکند که تنها محصول جهان که در طول تاریخ توانسته به معنای واقعی کلمه همهچیزدان بشود سطل زباله بوده است.
۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه
وقتی میخواهی بروی: بیست و دوُم
وقتی میخواهی بروی
اصلاً یک حرف بیمعناست
اصلاً برای تو تعریفنشده است
که حالا من هی میگویم حتی حرفش را هم نزن
اصلاً فکرش را هم نکن و این مسائل
وقتی من میایسیتم در برابر تو
وقتی مینشینم
یا نیمخیز میگویم:
وقتی میخواهی بروی
در بهترین حالت
انگار ایستادهام بعد از علامت حد
و گفتهام: صفر صفرُم
یا: بینهایت منهای بینهایت
که یعنی ابهام.
تو پیش خودت میگویی این دارد چه میگوید؟
با که کار دارد؟
وقتی میخواهی بروی دیگر چیست؟
البته در همان حال تو میفهمی من دارم چه میگویم
چون تو همه چیز را میفهمی
ولی این که من به تو بگویم وقتی میخواهی بروی
تو خواهی گفت: این خودش اصلاً میفهمد دارد چه میگوید؟
بگذار خودم بگویم: خیر
من چی میفهمم؟
من اگر میفهمیدم چه دارم میگویم که این نبود وضع و حالم
هر چه هم بگویم
یک ابهام متحرک است که تا نرود پشت علامت حد،
و تا از ان رفع ابهام نشود،
خودم هم حالیم نخواهد بود که چه گفتهام
وقتی کار به تو میرسد ها!
بقیه بُل نگیرند.
فقط در برابر توست که من نمیفهمم چه میگویم
نمیدانم چه بگویم
و اصلاً چه میتوانم بگویم؟
تو که من هنوز به حرف نیامده، جوابم را حاضر داری
یعنی گاهی میشود،
بگذار کمی صادق باشم
گاهی میشود که
پیش خودم دارم به یک چیزی فکر میکنم
بعد نمیدانم دارم به چی فکر میکنم
جدی ها
یا یک چیزی میخواهم بگویم
نمیدانم چی میخواهم بگویم
یا چطور میخواهم بگویم
این است که میگویم بگذار به تو بگویم
چون تو همه چیز را میدانی
بعد همین که آن چیزها را به تو میگویم
ناگهان میفهمم چه میخواستم بگویم
یا به چی داشتم فکر میکردم
[حتماً هم که متوجه منظورم میشوی.]
خلاصه یعنی میدانم که وقتی میخواهی بروی بیمعناترین حرفی ست که میتوان به تو زد
یعنی راستش از اول نمیدانستم
پس از چندین بار که گفتم به مرور فهمیدم
ولی میخواهم تا جایی که کامل آن را درک کنم بگویم
هی آنقدر بگویم بگویم بگویم
خیلی بگویم
چون من آدم بگویی هستم
تا نگویم نمیشود
مثلاً همین الآن یک چیزهای دیگری هم میخواستم بگویم
بعد دیدم نمیشود نگویم
یعنی میخواستم بعداً بگویم
ولی بگذار همینجا یکهو بگویم برود پی کارش
راستش،
من دربارهی تو زیاد فکر میکنم
یعنی بیشتر از هر چیزی که به آن فکر میکنم
به تو فکر میکنم
به خودم هم زیاد فکر میکنم
تا مدتها به خودم بیشتر از تو فکر میکردم
ولی فکر تو مثل یک چی بگویم؟
غاصب اشغالگر اگر بگویم ممکن است ناراحت بشوی
مثل یک سپاه پیروز و پرقدرت
مثل سلطان جهان
بر فکر خودم غلبه کرد
و از یک جایی به بعد بیشتر از خودم به تو فکر کردم
وقتی اینطوری شد،
دیدم وقتی میخواهی بروی چقدر بیمعناست
چون بیشتر فکر من تویی
و بیشتر من فکر من است
پس بیشتر من تویی
یعنی اینجوری حساب کردم برای خودم
و این حساب را بردم در کتاب
و کتاب را خواندم
بعد دیدم بله
درست است
وقتی میخواهی بروی
انگار همه چیز من، همه چیز جهان من میخواهد برود
چون تو همهی آن چیزی هستی که هست
حتی میخواهم پا را از حیطهی درک خودم فراتر بگذارم
و بگویم تو حتی همهی آن چیزی که نیست هم هستی
و ادعا کنم آنقدر تو را دوست دارم
که هیچوقت از نبودنت دلگیر نخواهم شد
از رفتنت ناامید نخواهم شد
چون نبودن و رفتن مثل تمام چیزهای دیگر
تمام هستها و نیستها
تمام نورها و تاریکیهایی که جهان من را ساختهاند
تویی
اگر هستی، تو هستی
اگر نیستی، تو نیستی
تو
چیزی که مهم است تویی
چون مهم دل آدم است
و دل من مال تو شد و تمام شد رفت پی کارش
به معنای واقعی کلمه
سلطان قلبم تو هستی، تو هستی
دروازههای دلم را شکستی، شکستی
و من از این بابت آنقدر خوشحالم
که حتی خودم هم به درستی متوجه علت و چگونگی آن نمیشوم
یک چیزهای دیگری هم میخواستم بگویم
ولی واقعاً بهتر است دیگر نگویم
چون آدم وقتی با تو حرف میزند،
گاهی یادش میرود دارد با کی حرف میزند
و دوست دارد هی حرف بزند
غافل از اینکه حرف باد هواست
و مهم دل آدم است.
که دل ما هم به آن شکل که عرض کردم.
بنا بر این،
فقط سپاسگزاری میکنم از تو.
دمت گرم.
اصلاً یک حرف بیمعناست
اصلاً برای تو تعریفنشده است
که حالا من هی میگویم حتی حرفش را هم نزن
اصلاً فکرش را هم نکن و این مسائل
وقتی من میایسیتم در برابر تو
وقتی مینشینم
یا نیمخیز میگویم:
وقتی میخواهی بروی
در بهترین حالت
انگار ایستادهام بعد از علامت حد
و گفتهام: صفر صفرُم
یا: بینهایت منهای بینهایت
که یعنی ابهام.
تو پیش خودت میگویی این دارد چه میگوید؟
با که کار دارد؟
وقتی میخواهی بروی دیگر چیست؟
البته در همان حال تو میفهمی من دارم چه میگویم
چون تو همه چیز را میفهمی
ولی این که من به تو بگویم وقتی میخواهی بروی
تو خواهی گفت: این خودش اصلاً میفهمد دارد چه میگوید؟
بگذار خودم بگویم: خیر
من چی میفهمم؟
من اگر میفهمیدم چه دارم میگویم که این نبود وضع و حالم
هر چه هم بگویم
یک ابهام متحرک است که تا نرود پشت علامت حد،
و تا از ان رفع ابهام نشود،
خودم هم حالیم نخواهد بود که چه گفتهام
وقتی کار به تو میرسد ها!
بقیه بُل نگیرند.
فقط در برابر توست که من نمیفهمم چه میگویم
نمیدانم چه بگویم
و اصلاً چه میتوانم بگویم؟
تو که من هنوز به حرف نیامده، جوابم را حاضر داری
یعنی گاهی میشود،
بگذار کمی صادق باشم
گاهی میشود که
پیش خودم دارم به یک چیزی فکر میکنم
بعد نمیدانم دارم به چی فکر میکنم
جدی ها
یا یک چیزی میخواهم بگویم
نمیدانم چی میخواهم بگویم
یا چطور میخواهم بگویم
این است که میگویم بگذار به تو بگویم
چون تو همه چیز را میدانی
بعد همین که آن چیزها را به تو میگویم
ناگهان میفهمم چه میخواستم بگویم
یا به چی داشتم فکر میکردم
[حتماً هم که متوجه منظورم میشوی.]
خلاصه یعنی میدانم که وقتی میخواهی بروی بیمعناترین حرفی ست که میتوان به تو زد
یعنی راستش از اول نمیدانستم
پس از چندین بار که گفتم به مرور فهمیدم
ولی میخواهم تا جایی که کامل آن را درک کنم بگویم
هی آنقدر بگویم بگویم بگویم
خیلی بگویم
چون من آدم بگویی هستم
تا نگویم نمیشود
مثلاً همین الآن یک چیزهای دیگری هم میخواستم بگویم
بعد دیدم نمیشود نگویم
یعنی میخواستم بعداً بگویم
ولی بگذار همینجا یکهو بگویم برود پی کارش
راستش،
من دربارهی تو زیاد فکر میکنم
یعنی بیشتر از هر چیزی که به آن فکر میکنم
به تو فکر میکنم
به خودم هم زیاد فکر میکنم
تا مدتها به خودم بیشتر از تو فکر میکردم
ولی فکر تو مثل یک چی بگویم؟
غاصب اشغالگر اگر بگویم ممکن است ناراحت بشوی
مثل یک سپاه پیروز و پرقدرت
مثل سلطان جهان
بر فکر خودم غلبه کرد
و از یک جایی به بعد بیشتر از خودم به تو فکر کردم
وقتی اینطوری شد،
دیدم وقتی میخواهی بروی چقدر بیمعناست
چون بیشتر فکر من تویی
و بیشتر من فکر من است
پس بیشتر من تویی
یعنی اینجوری حساب کردم برای خودم
و این حساب را بردم در کتاب
و کتاب را خواندم
بعد دیدم بله
درست است
وقتی میخواهی بروی
انگار همه چیز من، همه چیز جهان من میخواهد برود
چون تو همهی آن چیزی هستی که هست
حتی میخواهم پا را از حیطهی درک خودم فراتر بگذارم
و بگویم تو حتی همهی آن چیزی که نیست هم هستی
و ادعا کنم آنقدر تو را دوست دارم
که هیچوقت از نبودنت دلگیر نخواهم شد
از رفتنت ناامید نخواهم شد
چون نبودن و رفتن مثل تمام چیزهای دیگر
تمام هستها و نیستها
تمام نورها و تاریکیهایی که جهان من را ساختهاند
تویی
اگر هستی، تو هستی
اگر نیستی، تو نیستی
تو
چیزی که مهم است تویی
چون مهم دل آدم است
و دل من مال تو شد و تمام شد رفت پی کارش
به معنای واقعی کلمه
سلطان قلبم تو هستی، تو هستی
دروازههای دلم را شکستی، شکستی
و من از این بابت آنقدر خوشحالم
که حتی خودم هم به درستی متوجه علت و چگونگی آن نمیشوم
یک چیزهای دیگری هم میخواستم بگویم
ولی واقعاً بهتر است دیگر نگویم
چون آدم وقتی با تو حرف میزند،
گاهی یادش میرود دارد با کی حرف میزند
و دوست دارد هی حرف بزند
غافل از اینکه حرف باد هواست
و مهم دل آدم است.
که دل ما هم به آن شکل که عرض کردم.
بنا بر این،
فقط سپاسگزاری میکنم از تو.
دمت گرم.
۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سهشنبه
وقتی میخواهی بروی: بیست و یکُم
وقتی میخواهی بروی
میدانم که میدانی
حتی فکرش را هم نباید بکنی
و حتی حرفش را هم نباید بزنی
پیچ و خمهای مراحل اداری را میشناسی
خیالم از این بابتها تخت است
اما از یک بابتی
راستش را بخواهی،
تخت نیست
یعنی راستش چطور بگویم،
یک آشفتگی تویش هست
یک چیزی تویش موج میزند
توی خیالم
توی دلم
آن بابتش را اگر بخواهی بدانی
نمیدانم چطور بگویم
یعنی میدانم،
رویم نمیشود
آخه باعث شرمندگی ست
یعنی حرف بدی نیست ها،
کار بدی هم نیست،
ولی آخه آدم به خودش میگوید
چی بگویم؟
مگر آشفتگی خیال تو کجای جهان را میآشوباند؟
که حالا بخواهی بابتش را بگویی
یعنی می خواهم بگویم خودم اینها را میدانم
ولی راستش
یک طوری هستم که احساس میکنم حتماً باید بگویم
که من
راستش...
آخه میدانی،
تو خیلی خوشگلی
تو خوشگلِ خوشگلهایی
خوشگلتر از تو اصلاً ممکن نیست
و اصلاً مگر میشود از خوشگلی در برابر تو حرف زد؟
اما من،
خب آدمم
از من به اندازهی من انتظار داشته باش و بپذیر
راستش،
ناقابل که نمیشود گفت،
ولی زیره به کرمان بردن است
یک کاسه از گلهایی که از باغ خوشگلی تو چیدهام
گذاشتهام کنار،
که وقتی میخواهی بروی
بدهم با خودت ببری.
چون چیز لایقتری پیدا نکردم.
گلها که البته مال خودت است و در کیفیتش بحثی نیست،
کوچکی کاسهام آن بابتی ست که عرض کردم خیالم را برآشفته
میترسم بگویی "همین؟"
و بروی.
با وجود آنکه میدانم از آن خوشگلهای مهربانی هستی که نمیگویند "همین؟"
و میگویی "ای بابا، زحمت کشیدید"
ولی باز رویم نمیشود.
در دیزی باز است، حیای گربه کجا رفته؟
اما از طرفی این کاسه را اگر به تو ندهم به کی بدهم؟
گلهای باغ خوشگلی تو این کاسه را پر کرده
صاحب اول و آخر این کاسه تویی
مال خودت است
من چکارهام؟
واقعاً ها!
جدی.
چه الکی خاطرم مشوش شده بود.
ئه.
ببخشید سر تو را هم به درد آوردم.
خیلی عذر میخواهم
اصلاً نمیدانم چه شد که از این نکته غافل شدم...
ئه ئه ئه
خیلی بد شد.
تچ.
میدانم که میدانی
حتی فکرش را هم نباید بکنی
و حتی حرفش را هم نباید بزنی
پیچ و خمهای مراحل اداری را میشناسی
خیالم از این بابتها تخت است
اما از یک بابتی
راستش را بخواهی،
تخت نیست
یعنی راستش چطور بگویم،
یک آشفتگی تویش هست
یک چیزی تویش موج میزند
توی خیالم
توی دلم
آن بابتش را اگر بخواهی بدانی
نمیدانم چطور بگویم
یعنی میدانم،
رویم نمیشود
آخه باعث شرمندگی ست
یعنی حرف بدی نیست ها،
کار بدی هم نیست،
ولی آخه آدم به خودش میگوید
چی بگویم؟
مگر آشفتگی خیال تو کجای جهان را میآشوباند؟
که حالا بخواهی بابتش را بگویی
یعنی می خواهم بگویم خودم اینها را میدانم
ولی راستش
یک طوری هستم که احساس میکنم حتماً باید بگویم
که من
راستش...
آخه میدانی،
تو خیلی خوشگلی
تو خوشگلِ خوشگلهایی
خوشگلتر از تو اصلاً ممکن نیست
و اصلاً مگر میشود از خوشگلی در برابر تو حرف زد؟
اما من،
خب آدمم
از من به اندازهی من انتظار داشته باش و بپذیر
راستش،
ناقابل که نمیشود گفت،
ولی زیره به کرمان بردن است
یک کاسه از گلهایی که از باغ خوشگلی تو چیدهام
گذاشتهام کنار،
که وقتی میخواهی بروی
بدهم با خودت ببری.
چون چیز لایقتری پیدا نکردم.
گلها که البته مال خودت است و در کیفیتش بحثی نیست،
کوچکی کاسهام آن بابتی ست که عرض کردم خیالم را برآشفته
میترسم بگویی "همین؟"
و بروی.
با وجود آنکه میدانم از آن خوشگلهای مهربانی هستی که نمیگویند "همین؟"
و میگویی "ای بابا، زحمت کشیدید"
ولی باز رویم نمیشود.
در دیزی باز است، حیای گربه کجا رفته؟
اما از طرفی این کاسه را اگر به تو ندهم به کی بدهم؟
گلهای باغ خوشگلی تو این کاسه را پر کرده
صاحب اول و آخر این کاسه تویی
مال خودت است
من چکارهام؟
واقعاً ها!
جدی.
چه الکی خاطرم مشوش شده بود.
ئه.
ببخشید سر تو را هم به درد آوردم.
خیلی عذر میخواهم
اصلاً نمیدانم چه شد که از این نکته غافل شدم...
ئه ئه ئه
خیلی بد شد.
تچ.
۱۳۹۴ مرداد ۶, سهشنبه
۱۳۹۴ تیر ۳۰, سهشنبه
وقتی میخواهی بروی: بیستُم
وقتی میخواهی بروی
اگر خواستی و صلاح دیدی،
حرفش را بزن
نخواستی نزن
اگر دیدی لازم است،
فکرش را بکن
ندیدی نکن
مراحل اداری را
اگر خواستی از هر روالی که میشود و میتوانی طی کن
نخواستی طی نکن
چون میدانی
وقتی میخواهی بروی
یعنی میخواهی بروی.
اگر تو میخواهی،
پس باید بروی
نخواستی نرو
میدانم که وقتی میخواهی بروی
حتماً یک وقتی ست که به فکر من نیستی
و اگر به فکر من هم باشی نمیروی
و این چیزها
ولی خب، میخواهم بگویم:
خیلی هم نمیخواهد به فکر من باشی
خواستی باش
نخواستی نباش
چون میدانی چی؟
من هرگز دلتنگ تو نخواهم بود.
نخواهم شد.
میدانی چرا؟
چون دادهام ظرفیت دلم را بردهاند بالا،
اشتیاق انبار کردهام توش
اشتیاق دیدار تو را
که هرچه دورتر و دیرتر باشی، بیشتر است
وقتی میخواهی بروی،
نمیگویم اتفاقاً بهتر شد،
ولی لااقل احتمالاً در گوشه های ناخودآگاهم
مشغول شمارش لحظه به لحظهی اشتیاقم خواهم بود،
تا بدانم در هر لحظه چقدر از من دوری.
چرا؟
چون دوستت دارم.
مشتاق دیدار.
اگر خواستی و صلاح دیدی،
حرفش را بزن
نخواستی نزن
اگر دیدی لازم است،
فکرش را بکن
ندیدی نکن
مراحل اداری را
اگر خواستی از هر روالی که میشود و میتوانی طی کن
نخواستی طی نکن
چون میدانی
وقتی میخواهی بروی
یعنی میخواهی بروی.
اگر تو میخواهی،
پس باید بروی
نخواستی نرو
میدانم که وقتی میخواهی بروی
حتماً یک وقتی ست که به فکر من نیستی
و اگر به فکر من هم باشی نمیروی
و این چیزها
ولی خب، میخواهم بگویم:
خیلی هم نمیخواهد به فکر من باشی
خواستی باش
نخواستی نباش
چون میدانی چی؟
من هرگز دلتنگ تو نخواهم بود.
نخواهم شد.
میدانی چرا؟
چون دادهام ظرفیت دلم را بردهاند بالا،
اشتیاق انبار کردهام توش
اشتیاق دیدار تو را
که هرچه دورتر و دیرتر باشی، بیشتر است
وقتی میخواهی بروی،
نمیگویم اتفاقاً بهتر شد،
ولی لااقل احتمالاً در گوشه های ناخودآگاهم
مشغول شمارش لحظه به لحظهی اشتیاقم خواهم بود،
تا بدانم در هر لحظه چقدر از من دوری.
چرا؟
چون دوستت دارم.
مشتاق دیدار.
۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه
گاهی آدم 347
گاهی آدم چشمش که خوب آب نمیخورد، صابونهایی که به دل میزند نه تنها حتی کف هم نمیکنند و تمیزی پیشکش، بلکه فقط چشم دل را میسوزانند و واویلا.
۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه
گاهی آدم 346
گاهی آدم کاش میتوانست دستش را از جا دربیاورد و به دیگران بدهد تا هرکاری میخواهند و میشود، خودشان از آن بربیاورند.
۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه
گاهی آدم 345
گاهی آدم به هیچ که میاندیشد، میبیند هیچ تا وقتی هیچ است که هیچ باشد. نباشد. چیزی که هست، هیچ نیست. به هیچ نمیتوان اندیشید. یعنی اگر یک چیزی باشد به نام هیچ، که به حقیقت بخواهد هیچ باشد، تنها در خارج از قلمرو و قدمرو اندیشه میتواند بود.
گاهی آدم 344
گاهی آدم تا بیاید بیندیشد که چه بکند و چه نکند همان حین اندیشه از موضع کردن و نکردن میگذرد و باید به این بیندیشد که کاش چه میکرد و افسوس که چه نکرد. و تا بیاید به این بیندیشد، دورتر میشود و کاش چه کرده بود و افسوس که چه نکرده.
۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سهشنبه
گاهی آدم 343
گاهی آدم احساس میکند «چه؟»ها و «چطور؟»ها و «کجا؟»ها و «کِی؟»ها و «کی؟»ها موانعی هستند در مسیری که به «چرا؟»ها ختم میشود. در حالی که به طور طبیعی هر مسیری باید از یک «چرا؟» شروع شده باشد. مگر اینکه یا اول و آخر مسیر یکی باشد که این خودش یعنی چی؟ یا هم اینکه هیچی. الکی.
گاهی آدم 342
گاهی آدم صرفاً چون نمیداند با چی طرف است دست نمیزند. چه به، چه برای کسی یا چیزی یا کاری یا حرفی یا کوفت یا زهر مار یا هرچی.
۱۳۹۳ بهمن ۲۱, سهشنبه
وقتی میخواهی بروی: نوزدهُم
سلام
[وقتی ما بچه بودیم، به ما یاد دادند که همواره به هر آشنایی که میبینیم، سلام کنیم. وقتی با پدر و مادرمان هستیم، به هرکس که آنها به او سلام میکنند، سلام کنیم. به دوستانمان سلام کنیم. به معلم سلام کنیم. به مدیر، به ناظم، به بقال، به حاج ملک خدابیامرز، به مش کریم، به حاج آقا چرخچی خدابیامرز، به مش حسین و دیگران. به همه. در مهمانیهای فامیلی، هروقت وارد میشدیم، چون بچه بودیم و اینطور نبود که خودمان تنها وارد بشویم و همواره با حد اقل یکی از والدین یا پدربزرگ، یا مادربزرگ، یا دایی، یا خاله یا عمو وارد میشدیم و همان اول که وارد میشدیم، بلند باید سلام میکردیم تا همه با لبخند به ما نگاه کنند و تأیید کنند که چه بچهی مؤدبی هستیم. بعد تازه با هرکس که آن بزرگتر سلام علیک میکرد، ما هم باید از آن پایین با صدای رسا سلام علیک میکردیم. این یکی از دعواهای همیشگی من با پدرم بود. میگفت تو صدایت در این مواقع انگار از ته چاه دارد درمیآید. هنوز هم این را میگوید و میگوید بلند سلام کن. من به او نمیگویم پدر جان، من دیگر به سن خر پیر رسیدهام، و با صدایم میتوانم کوه را به لرزه دربیاورم اگر لازم باشد، و بلند هم سلام میکنم، و دیگر آن کودک خیلی خجالتی که در آن مواقع بودم نیستم و الآن یک کودک کمتر خجالتی هستم و این حرفها. در این مواقع به پدرم چیزی نمیگویم یا فوقش میگویم باشد. نه اینکه به نظرم گفتن این حرفها به او بیفایده بیاید و بگویم چرا خودم را خسته کنم، نه. به این علت چیزی نمیگویم که میخواهم همچنان در نظرش همان کودک باشم. لذت میبرم وقتی میبینم همچنان کیفیت رابطهی من با دیگران برایش مهم است و همچنان بر تربیت من همت میگمارد و خسته نمیشود از تکرار یک تذکر. و اصلاً همین که او از گفتنش خسته نمیشود باعث میشود من هم خسته نشوم از شنیدنش. حالا حرف حرف این چیزها نیست. حرف حرف سلام است. آن موقعها میشد وقتهایی هم ما از وسط جمع با دیگر کودکان برویم توی حیاط یا توی کوچه بازی کنیم و باز برگردیم پیش مهمانها. میشد برای کاری دیگر بیرون برویم و برگردیم. میشد در همان اتاق از جایی به جای دیگر تغییر مکان بدهیم تا مثلاً برویم بنشینیم پیش آن فامیلی که بیشتر با او حرف داشتیم. من نه. من که بچهای بیش نبودم. بزرگترها با هم حرف داشتند. به این هم کار ندارم. بله. در آن مواقعی که میرفتم بیرون و برمیگشتم، باز دوباره سلام میکردم. اگر در راه رفتن به آن سوی اتاق با کسی رو در رو میشدم، سلام میکردم و اگر در مسیر برگشت به جای اولم باز با همان شخص رو در رو میشدم، باز سلام میکردم. در خیابان از جلوی تمام مغازههای محل که رد میشدم به مغازهدارها سلام میکردم و پفکم را، یا تخمهام را، یا شیرینیام را، یا آدامسم را یا هرچیزم را که میخریدم، در راه برگشت که مثلاً میشد دو دقیقه بعد از وقتی که رفته بودم، باز به همه سلام میکردم. خلاصه خیلی سلام میکردم. تا اینکه یک روز یکی از این افرادی که خیلی به او سلام کرده بودم در یک جمعی، گفت مگر غریبهای که این همه سلام میکنی؟ و خندید. برای او، این شاید یک شوخی بیمزه بود که چون مخاطبش یک کودک بود، فکر کرده بود میتواند به عنوان یک شوخی بامزه به آن نگاه کند و به خورد مخاطب بدهد و الکی بخندد، یا شاید به ستوه آمده بود از جواب دادن به آن همه سلام و خواسته بود از این رهگذر انتقاد سازنده بکند از آن کودک. ولی برای من، این نه یک شوخی به نظر آمد، نه یک شکایت. این برای من یک درس شد. یاد گرفتم هرکس زیاد سلام کند، یعنی احساس غریبگی میکند. درسی که مخاطبش نه جسم من بود که سلولها که جابهجا شدند از یادم برود، مثل یک زخم یا یک خراش؛ بلکه مخاطبش ذهن من بود. جایی که در آن همه چیز به دقت ثبت و آنالیز و بایگانی میشود. و چیزی که در ذهن ثبت و بایگانی میشود، همواره یکی از عوامل دخیل در رفتار و گفتار و پندار و کردار آدم خواهد بود، تا وقتی که اطلاعات دیگری وارد ذهن شود که او را متقاعد کند اطلاعات قبلی خیلی هم درست نیستند، یا به کلی غلط هستند، و مبنای رفتار و گفتار و پندار و کردار آدم را تغییر دهند. یعنی آدم را متقاعد به این تغییر کنند. چون هر تغییر مثبتی در گسترهی ذهن، باید مورد تأیید خود آدم باشد. و اگر آدمی ذهنش بدون اجازهی خودش تغییر کند، به هر سمتی که باشد این تغییر، یعنی عنانش دست خودش نیست. این تغییر اگر موجب آسیب زدن به خودش یا دیگران بشود، به فرد میگویند بیمار روانی. بیمار ذهنی. و اگر موجب اینها هم نشود و حتی باعث موفقیت و بهروزی و پیروزی آدم بشود، اسمش نمیدانم چه میشود. ولی چون زحمتی برایش کشیده نشده، هیچ ارزشی ندارد. چون ما برای یک عروسک خیمهشببازی، هیچ احترامی قائل نیستیم. خودم را عرض میکنم. بله، عروسک قشنگ است، خوب ساخته شده، هنر در آن به کار رفته است، ولی چیزی که من تحسین خواهم کرد، سازندهی آن عروسک و گردانندهی آن عروسک و در نهایت اگر خیلی حال کنم شخصیتی است که از طریق آن عروسک دارد به من نمایانده میشود. خود آن عروسک، دو زار نمیارزد. ولی مثلاً یک بازیگر اینطور نیست. درست است که اوهم باید جملههای توی فیلمنامه را بگوید و طبق نظر کارگردان بازی کند، ولی اگر اینطور بود، هر بازیگری میتوانست هر نقشی را بازی کند. یعنی میخواهم بگویم در مورد بازیگری، ما با عروسک طرف نیستیم. بازیگر از آنچه دارد انجام میدهد آگاه است و تازه چیزهایی را به نمایشش اضافه میکند که مختص اوست. به هر حال، غرض اینکه هرچند از آن موقع تا حالا اطلاعات زیادی به ذهن من وارد شده، یا در ذهن من بوده و رمزگشایی شده که بتوانم با استناد به آنها، آن درسی را که زیاد سلام کردن یعنی غریبگی، فراموش کنم یا از چرخهی تصمیمگیریهایم خارج کنم، کما اینکه کردهام، ولی اینجا، عمداً دارم از آن استفاده میکنم تا پیام خاصی را که خدا شاهد است خودم هم دقیقن نمیدانم چیست، منتقل بکنم. (البته دروغ گفتم. نمیخواهم پیام خاصی را منتقل بکنم. راستش دنبال یک جایی میگشتم که این حرفها را توش بزنم، دیدم کجا بهتر از اینجا؟)]
وقتی میخواهی بروی
حتی حرفش را هم نزن
حتی فکرش را هم نکن
و حتی نگو این لوسبازیها یعنی چه
[چون اگر به نظرت اینها همه لوسبازی ست، که پس به دنبال چه معنایی هستی که میگویی یعنی چه. یا شاید میخواهی از طریق این پرسش به من بفهمانی که اینها لوسبازی ست و هیچ معنایی ندارد و تمامش کن دیگر. که خودت خوب میدانی هیچکس بهتر از من از لوسبازی بودن تمام ماجراها آگاه نیست. ولی دوست دارم تو هم متوجه شده باشی تا حالا که لوسبازی، ابزار کار من است و چیزی نیست که از آن به دنبال چیز خاصی باشم، یا بخواهم دیگری باشد. من فقط میخواهم به عنوان یک آزمایش ببینم آیا میشود با در کنار هم قرار دادن مجموعه ای از لوسبازیها یک چیز غیر لوسبازی ساخت یا نه. مثلاً این خانهسازیها. اسباببازیهای خانه سازی. مجموعهای از مکعبهای ساده هستند که با در کنار هم چیدنشان کودک میتواند یک خانه بسازد. یا حتی خود خانهی واقعی. از کنار هم قرار داده شدن آجرها ساخته میشود. یک آجر به تنهایی، یک لوسبازی ست. ولی چیدمان نهایی آن آجرها، یک خانه است. پس تو هم تا میبینی من میگویم وقتی میخواهی بروی، نگو اه! باز لوسبازی شروع شد. (البته میدانم که تو هرگز این را نمیگویی. به در گفتم که دیواری اگر هست بشنود. اگر هم نیست که هیچی. لوسبازی)]
وقتی میخواهی بروی،
یک وقت است که در آن میخواهی بروی
نه حرف دارد، نه فکر دارد، نه لوسبازی دارد به آن صورت
یک وقت میخواهی غذا بخوری
یک وقت میخواهی بروی توالت
یک وقت میخواهی بخوابی
یک وقت هم می خواهی بروی
من فقط اینها را میگویم که یک وقت فکر نکنی حواسم نیست
شاید هم میخواهم همین چیزی را بگویم که جناب آقای سعدی گفته
«تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی/ تـفـاوتـی نـکـنـد قـرب دل بـه بـعـد مـکـان»
[نقل قول آوردن از دیگران را به هزار و یک کار میشود تشبیه کرد و یکیش بند بازی است. راه رفتن روی طنابی که در ارتفاع نسبتاً زیادی نصب شده است و چون خیلی خطرناک است، هرکس می خواهد روی آن راه برود، اولاً که هیچ توجیهی ندارد به جز اینکه بخواهد یک تجربه به تجربیات خودش و دیگران (یعنی تماشاچیان) اضافه کند. چون اگر بخواهد فقط به تجربیات خودش اضافه کند، که در گوشهی خانه برای خودش در ذهنش روی هزار بند راه میرود و بالأخره یکیش آن حس را بهش میدهد که بله، روی بند فلانی راه رفتم. و ثانیاً میخواهد به دیگران هم نشان بدهد که روی بند فلانی راه رفته تا مثلاً نشان بدهد که این بندی که اینجاست، برای رفتن است. فقط برای قشنگی نیست. این هم که من روی آن راه میروم، نشانهی این نیست که بله، ببینید حال کنید، و تعجب کنید و بگویید اوه اوه الآن است که بیفتد یا این چیزها. یعنی میخواهم بگویم به نظر این حقیر، نقل قول آوردن از دیگران، باید به این منظور باشد، نه اینکه صرفاً دست و جیغ و هورا. (الکی میگویم. خواستم یک حرفی زده باشم.)]
به لحاظ اینکه تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
یعنی اگر قربی در دل باشد به واقع.
اگر هم نباشد که هیچی
چون قرب اگر در دل باشد،
واقعاً بعد مکان باعث تفاوت آن نمیشود
و اگر هیچ قربی در دل نباشد، آن وقت است که قرب یا بعد مکان در آن تأثیرگذار میشود
چون چی؟
چون دل مکان ندارد
دل یک مفهوم است
آن دلی که در آن قرب و بعد وجود دارد را میگویم
وگرنه که بله
یک دل هست که گوسفند هم آن را دارد
و خاصیت هم دارد
و مرغ هم دارد
و انسان هم به عنوان یک حیوان دارد
که در آن فقط خون هست و رگ و پی و سلول و گولبول و مولکول و اینها
و در آن قرب نیست، بعد نیست، هیچی نیست
خون و آن چیزها هست، که قرب و بعد مکان در آنها نقش دارد
اما
آن دلی که در آن قرب و بعد غیرمکانی هست،
دلی ست خیالی
که مثلاً اگر من یک انسانم و یک دل دارم که پمپ خون این بدن من است
اگر فرض کنیم یک بدن دیگر هم داشته باشم که یک بدن مفهومی باشد
آن بدن هم یک دلی دارد که در آن قرب و بعد پمپ میشود
قربها را که در ریه تصفیه شدهاند می گیرد
پمپ میکند به اقصی نقاط بدن
و بعدها را برمیگرداند به ریه تا تصفیه بشوند و قرب بشوند
یعنی در واقع قرب، همان بعد است
یا بعد همان قرب است که اکسیژنش مصرف شده و تیرهتر شده
و باید به ریه برود و درست بشود.
و آنطوری کار میکند.
این است که یعنی میخواهم بگویم
بله
تفاوت نکند.
حالا من یک سلامی هم کردم اول ماجرا
یک توضیحی هم دادم،
برای افتتاح کلام بود.
وگرنه من و شما و غریبگی؟
گفتم حتمن بگویم سلام
تا حتمن بگویی علیک
چون صدای تو را، مثل همه چیز تو، دوست دارم.
ارادت.
[وقتی ما بچه بودیم، به ما یاد دادند که همواره به هر آشنایی که میبینیم، سلام کنیم. وقتی با پدر و مادرمان هستیم، به هرکس که آنها به او سلام میکنند، سلام کنیم. به دوستانمان سلام کنیم. به معلم سلام کنیم. به مدیر، به ناظم، به بقال، به حاج ملک خدابیامرز، به مش کریم، به حاج آقا چرخچی خدابیامرز، به مش حسین و دیگران. به همه. در مهمانیهای فامیلی، هروقت وارد میشدیم، چون بچه بودیم و اینطور نبود که خودمان تنها وارد بشویم و همواره با حد اقل یکی از والدین یا پدربزرگ، یا مادربزرگ، یا دایی، یا خاله یا عمو وارد میشدیم و همان اول که وارد میشدیم، بلند باید سلام میکردیم تا همه با لبخند به ما نگاه کنند و تأیید کنند که چه بچهی مؤدبی هستیم. بعد تازه با هرکس که آن بزرگتر سلام علیک میکرد، ما هم باید از آن پایین با صدای رسا سلام علیک میکردیم. این یکی از دعواهای همیشگی من با پدرم بود. میگفت تو صدایت در این مواقع انگار از ته چاه دارد درمیآید. هنوز هم این را میگوید و میگوید بلند سلام کن. من به او نمیگویم پدر جان، من دیگر به سن خر پیر رسیدهام، و با صدایم میتوانم کوه را به لرزه دربیاورم اگر لازم باشد، و بلند هم سلام میکنم، و دیگر آن کودک خیلی خجالتی که در آن مواقع بودم نیستم و الآن یک کودک کمتر خجالتی هستم و این حرفها. در این مواقع به پدرم چیزی نمیگویم یا فوقش میگویم باشد. نه اینکه به نظرم گفتن این حرفها به او بیفایده بیاید و بگویم چرا خودم را خسته کنم، نه. به این علت چیزی نمیگویم که میخواهم همچنان در نظرش همان کودک باشم. لذت میبرم وقتی میبینم همچنان کیفیت رابطهی من با دیگران برایش مهم است و همچنان بر تربیت من همت میگمارد و خسته نمیشود از تکرار یک تذکر. و اصلاً همین که او از گفتنش خسته نمیشود باعث میشود من هم خسته نشوم از شنیدنش. حالا حرف حرف این چیزها نیست. حرف حرف سلام است. آن موقعها میشد وقتهایی هم ما از وسط جمع با دیگر کودکان برویم توی حیاط یا توی کوچه بازی کنیم و باز برگردیم پیش مهمانها. میشد برای کاری دیگر بیرون برویم و برگردیم. میشد در همان اتاق از جایی به جای دیگر تغییر مکان بدهیم تا مثلاً برویم بنشینیم پیش آن فامیلی که بیشتر با او حرف داشتیم. من نه. من که بچهای بیش نبودم. بزرگترها با هم حرف داشتند. به این هم کار ندارم. بله. در آن مواقعی که میرفتم بیرون و برمیگشتم، باز دوباره سلام میکردم. اگر در راه رفتن به آن سوی اتاق با کسی رو در رو میشدم، سلام میکردم و اگر در مسیر برگشت به جای اولم باز با همان شخص رو در رو میشدم، باز سلام میکردم. در خیابان از جلوی تمام مغازههای محل که رد میشدم به مغازهدارها سلام میکردم و پفکم را، یا تخمهام را، یا شیرینیام را، یا آدامسم را یا هرچیزم را که میخریدم، در راه برگشت که مثلاً میشد دو دقیقه بعد از وقتی که رفته بودم، باز به همه سلام میکردم. خلاصه خیلی سلام میکردم. تا اینکه یک روز یکی از این افرادی که خیلی به او سلام کرده بودم در یک جمعی، گفت مگر غریبهای که این همه سلام میکنی؟ و خندید. برای او، این شاید یک شوخی بیمزه بود که چون مخاطبش یک کودک بود، فکر کرده بود میتواند به عنوان یک شوخی بامزه به آن نگاه کند و به خورد مخاطب بدهد و الکی بخندد، یا شاید به ستوه آمده بود از جواب دادن به آن همه سلام و خواسته بود از این رهگذر انتقاد سازنده بکند از آن کودک. ولی برای من، این نه یک شوخی به نظر آمد، نه یک شکایت. این برای من یک درس شد. یاد گرفتم هرکس زیاد سلام کند، یعنی احساس غریبگی میکند. درسی که مخاطبش نه جسم من بود که سلولها که جابهجا شدند از یادم برود، مثل یک زخم یا یک خراش؛ بلکه مخاطبش ذهن من بود. جایی که در آن همه چیز به دقت ثبت و آنالیز و بایگانی میشود. و چیزی که در ذهن ثبت و بایگانی میشود، همواره یکی از عوامل دخیل در رفتار و گفتار و پندار و کردار آدم خواهد بود، تا وقتی که اطلاعات دیگری وارد ذهن شود که او را متقاعد کند اطلاعات قبلی خیلی هم درست نیستند، یا به کلی غلط هستند، و مبنای رفتار و گفتار و پندار و کردار آدم را تغییر دهند. یعنی آدم را متقاعد به این تغییر کنند. چون هر تغییر مثبتی در گسترهی ذهن، باید مورد تأیید خود آدم باشد. و اگر آدمی ذهنش بدون اجازهی خودش تغییر کند، به هر سمتی که باشد این تغییر، یعنی عنانش دست خودش نیست. این تغییر اگر موجب آسیب زدن به خودش یا دیگران بشود، به فرد میگویند بیمار روانی. بیمار ذهنی. و اگر موجب اینها هم نشود و حتی باعث موفقیت و بهروزی و پیروزی آدم بشود، اسمش نمیدانم چه میشود. ولی چون زحمتی برایش کشیده نشده، هیچ ارزشی ندارد. چون ما برای یک عروسک خیمهشببازی، هیچ احترامی قائل نیستیم. خودم را عرض میکنم. بله، عروسک قشنگ است، خوب ساخته شده، هنر در آن به کار رفته است، ولی چیزی که من تحسین خواهم کرد، سازندهی آن عروسک و گردانندهی آن عروسک و در نهایت اگر خیلی حال کنم شخصیتی است که از طریق آن عروسک دارد به من نمایانده میشود. خود آن عروسک، دو زار نمیارزد. ولی مثلاً یک بازیگر اینطور نیست. درست است که اوهم باید جملههای توی فیلمنامه را بگوید و طبق نظر کارگردان بازی کند، ولی اگر اینطور بود، هر بازیگری میتوانست هر نقشی را بازی کند. یعنی میخواهم بگویم در مورد بازیگری، ما با عروسک طرف نیستیم. بازیگر از آنچه دارد انجام میدهد آگاه است و تازه چیزهایی را به نمایشش اضافه میکند که مختص اوست. به هر حال، غرض اینکه هرچند از آن موقع تا حالا اطلاعات زیادی به ذهن من وارد شده، یا در ذهن من بوده و رمزگشایی شده که بتوانم با استناد به آنها، آن درسی را که زیاد سلام کردن یعنی غریبگی، فراموش کنم یا از چرخهی تصمیمگیریهایم خارج کنم، کما اینکه کردهام، ولی اینجا، عمداً دارم از آن استفاده میکنم تا پیام خاصی را که خدا شاهد است خودم هم دقیقن نمیدانم چیست، منتقل بکنم. (البته دروغ گفتم. نمیخواهم پیام خاصی را منتقل بکنم. راستش دنبال یک جایی میگشتم که این حرفها را توش بزنم، دیدم کجا بهتر از اینجا؟)]
وقتی میخواهی بروی
حتی حرفش را هم نزن
حتی فکرش را هم نکن
و حتی نگو این لوسبازیها یعنی چه
[چون اگر به نظرت اینها همه لوسبازی ست، که پس به دنبال چه معنایی هستی که میگویی یعنی چه. یا شاید میخواهی از طریق این پرسش به من بفهمانی که اینها لوسبازی ست و هیچ معنایی ندارد و تمامش کن دیگر. که خودت خوب میدانی هیچکس بهتر از من از لوسبازی بودن تمام ماجراها آگاه نیست. ولی دوست دارم تو هم متوجه شده باشی تا حالا که لوسبازی، ابزار کار من است و چیزی نیست که از آن به دنبال چیز خاصی باشم، یا بخواهم دیگری باشد. من فقط میخواهم به عنوان یک آزمایش ببینم آیا میشود با در کنار هم قرار دادن مجموعه ای از لوسبازیها یک چیز غیر لوسبازی ساخت یا نه. مثلاً این خانهسازیها. اسباببازیهای خانه سازی. مجموعهای از مکعبهای ساده هستند که با در کنار هم چیدنشان کودک میتواند یک خانه بسازد. یا حتی خود خانهی واقعی. از کنار هم قرار داده شدن آجرها ساخته میشود. یک آجر به تنهایی، یک لوسبازی ست. ولی چیدمان نهایی آن آجرها، یک خانه است. پس تو هم تا میبینی من میگویم وقتی میخواهی بروی، نگو اه! باز لوسبازی شروع شد. (البته میدانم که تو هرگز این را نمیگویی. به در گفتم که دیواری اگر هست بشنود. اگر هم نیست که هیچی. لوسبازی)]
وقتی میخواهی بروی،
یک وقت است که در آن میخواهی بروی
نه حرف دارد، نه فکر دارد، نه لوسبازی دارد به آن صورت
یک وقت میخواهی غذا بخوری
یک وقت میخواهی بروی توالت
یک وقت میخواهی بخوابی
یک وقت هم می خواهی بروی
من فقط اینها را میگویم که یک وقت فکر نکنی حواسم نیست
شاید هم میخواهم همین چیزی را بگویم که جناب آقای سعدی گفته
«تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی/ تـفـاوتـی نـکـنـد قـرب دل بـه بـعـد مـکـان»
[نقل قول آوردن از دیگران را به هزار و یک کار میشود تشبیه کرد و یکیش بند بازی است. راه رفتن روی طنابی که در ارتفاع نسبتاً زیادی نصب شده است و چون خیلی خطرناک است، هرکس می خواهد روی آن راه برود، اولاً که هیچ توجیهی ندارد به جز اینکه بخواهد یک تجربه به تجربیات خودش و دیگران (یعنی تماشاچیان) اضافه کند. چون اگر بخواهد فقط به تجربیات خودش اضافه کند، که در گوشهی خانه برای خودش در ذهنش روی هزار بند راه میرود و بالأخره یکیش آن حس را بهش میدهد که بله، روی بند فلانی راه رفتم. و ثانیاً میخواهد به دیگران هم نشان بدهد که روی بند فلانی راه رفته تا مثلاً نشان بدهد که این بندی که اینجاست، برای رفتن است. فقط برای قشنگی نیست. این هم که من روی آن راه میروم، نشانهی این نیست که بله، ببینید حال کنید، و تعجب کنید و بگویید اوه اوه الآن است که بیفتد یا این چیزها. یعنی میخواهم بگویم به نظر این حقیر، نقل قول آوردن از دیگران، باید به این منظور باشد، نه اینکه صرفاً دست و جیغ و هورا. (الکی میگویم. خواستم یک حرفی زده باشم.)]
به لحاظ اینکه تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
یعنی اگر قربی در دل باشد به واقع.
اگر هم نباشد که هیچی
چون قرب اگر در دل باشد،
واقعاً بعد مکان باعث تفاوت آن نمیشود
و اگر هیچ قربی در دل نباشد، آن وقت است که قرب یا بعد مکان در آن تأثیرگذار میشود
چون چی؟
چون دل مکان ندارد
دل یک مفهوم است
آن دلی که در آن قرب و بعد وجود دارد را میگویم
وگرنه که بله
یک دل هست که گوسفند هم آن را دارد
و خاصیت هم دارد
و مرغ هم دارد
و انسان هم به عنوان یک حیوان دارد
که در آن فقط خون هست و رگ و پی و سلول و گولبول و مولکول و اینها
و در آن قرب نیست، بعد نیست، هیچی نیست
خون و آن چیزها هست، که قرب و بعد مکان در آنها نقش دارد
اما
آن دلی که در آن قرب و بعد غیرمکانی هست،
دلی ست خیالی
که مثلاً اگر من یک انسانم و یک دل دارم که پمپ خون این بدن من است
اگر فرض کنیم یک بدن دیگر هم داشته باشم که یک بدن مفهومی باشد
آن بدن هم یک دلی دارد که در آن قرب و بعد پمپ میشود
قربها را که در ریه تصفیه شدهاند می گیرد
پمپ میکند به اقصی نقاط بدن
و بعدها را برمیگرداند به ریه تا تصفیه بشوند و قرب بشوند
یعنی در واقع قرب، همان بعد است
یا بعد همان قرب است که اکسیژنش مصرف شده و تیرهتر شده
و باید به ریه برود و درست بشود.
و آنطوری کار میکند.
این است که یعنی میخواهم بگویم
بله
تفاوت نکند.
حالا من یک سلامی هم کردم اول ماجرا
یک توضیحی هم دادم،
برای افتتاح کلام بود.
وگرنه من و شما و غریبگی؟
گفتم حتمن بگویم سلام
تا حتمن بگویی علیک
چون صدای تو را، مثل همه چیز تو، دوست دارم.
ارادت.
۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه
گاهی آدم 341
گاهی آدم تا یک گهی را نخورده باشد نمیفهمد که آن گهخوری به او آمده است یا نیامده است. و چون اگر آدم یک گهی بخورد که گهخوریش به او نیامده است تبعاتش خیلی سنگینتر از وقتی است که خورده است و آمده است، بهتر است آدم بیشتر مواظب خودش باشد تا هر گهی دید نخورد. اکتفا به همان گههای مقبول و بیخطر همیشگی در بیشتر موارد کار آدم را راه میاندازد.
۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه
وقتی میخواهی بروی: هژدهُم
وقتی میخواهی بروی،
وقتی میخواهی بروی...
وقتی میخوا.. حتی فکرش را هم نکن
حتی حرفش را هم نزن
نه اینکه بخواهم بگویم: «حالا هستیم دور هم، کجا میخواهی بروی؟»
و نه اینکه مراحل اداری و این چیزها را بخواهم بگویم
که خلاصهی همهشان میشود اینکه نروی
و خب این اصلاً موضوعیت ندارد
اینکه تو بروی یا نروی
بخواهی یا نخواهی
باز نه اینکه بخواهم بگویم تو هنوز نیامدهای که بخواهی بروی
یا اینکه نخش دست من است کجا میخواهد برود
یا اینکه هزاران حرف و سخن دیگر
که آدم به خودش میگوید هروقت خواستی بروی آنها را به تو بگوید
یا اصلاً وقتی میخواهی بروی به تو بگوید آدم آن حرفها را
یا بهتر بگویم
تمام حرفهایی که در تمام جهانها در تمام زمان ها در تمام مکانها
یکی خواسته برود و یکی دیگر آن حرفها را به او گفته
تمام آن حرفها
حرف من هم هست
و البته حرف من اینها نیست
حرف من آن چیزی ست که نمیدانم چطور باید بگویمش
و اصلاً آیا باید بگویم؟
بله باید بگویم.
حرف من این است که ای مهربان، ای مهربانترین
ای لطافت
[ووی ووی]
پیوندهای تو ناگسستنیست
چون لطیف است
و این هم چون تو لطیفی
ای لطیفه
ای آخرین لطیفهی تمام زبانها
[ای ووووی ای وووی]
یعنی راستش میخواهم بگویم
نه که نخ تو در دست من باشد، که بخواهم بگویم وقتی میخواهی بروی، کجا میخواهی بروی؟
نه.
میخواهم بگویم وقتی میخواهی بروی،
از کجا به کجا میخواهی بروی؟
[دارم اینها را به خودم میگویم ها البته بیشتر]
[که یادم نرود]
بله.
چرا من اصلاً به وقتی که تو میخواهی بروی فکر می کنم؟
چرا فکر میکنم باید حتماً یک حرفی بزنم وقتی میخواهی بروی
مثل تمام آن حرفهایی که تمام آدمها در تمام جهانها در تمام زمانها در تمام مکانها
به آنهایی که میخواستهاند بروند، یا میخواهند بروند گفتهاند یا میگویند
چون اصلاً لازم نیست
خودم را میگویم و تو را
که اصلاً رفتن تو چیزی نیست که من بخواهم نگران آن باشم
چون تا وقتی که تو هستی،
من هم هستم
و وقتی که تو نیستی،
دو حالت دارد:
یا من هم نیستم،
که وقتی نیستم، نیستم دیگر.
نیست را چه به این حرفها؟
و یا هستم
که اگر هستم
یعنی تو هم هستی
که وقتی تو هستی، دیگر این حرفها برای چیست؟
من راستش تازه اینها را فهمیدهام
چون قبلاً فکر میکردم وقتی بخواهی بروی
و بروی
دیگر نیستی
و من بدون تو به گا خواهم رفت
در حالی که در بدترین حالت من هم بدون تو نیستم
و نیست به چه گایی میخواهد برود وقتی نیست؟
که حالا البته این خودش یک نکتهای دارد
که نکته اش در آن سؤالی ست که «از کجا به کجا می خواهی بروی؟»
و در آنجا که «پیوندهای تو ناگسستنی ست»
یعنی خلاصه اینکه تو هستی و من هستم،
که یعنی حالا هستیم
اگر بخواهی بروی
می خواهی بروی جایی که من نیستم؟
خب این ممکن نیست
چون آن پیوندها ناگسستنی ست
میخواهی جایی بروی که اینجا نیست؟
اجازه بده من از تو بپرسم،
اصلاً جایی که تو نیستی جاست؟
هست اصلاً همچین جایی؟
یعنی مثلاً تو یک جایی باشی و یک جای دیگری نباشی
بعد من در آن جایی باشم که تو نیستی؟
خب این ممکن نیست
چون اگر من هستم در یک جایی،
که یعنی تو هستی
چون من اینطوری شده که بدون تو نیستم
از اول هم اینطوری بوده
من تازه فهمیدهام
و وقتی من هستم و تو هستی،
دیگر چه کار به آن جاهایی دارم که تو نیستی؟
چون من هم آنجاها نیستم
و من با جایی که نیستم چه کار دارم؟
من با تو کار دارم
پس اگر هر جایی در جهان هست که من در آن هستم
یعنی تو هم در آنجا هستی.
حالا دقیقاً نمیدانم چطوری
اصلاً شاید هم اینطوریها نباشد.
نمیدانم،
شاید هم نه، باشد.
خدا بهتر میداند.
وقتی میخواهی بروی...
وقتی میخوا.. حتی فکرش را هم نکن
حتی حرفش را هم نزن
نه اینکه بخواهم بگویم: «حالا هستیم دور هم، کجا میخواهی بروی؟»
و نه اینکه مراحل اداری و این چیزها را بخواهم بگویم
که خلاصهی همهشان میشود اینکه نروی
و خب این اصلاً موضوعیت ندارد
اینکه تو بروی یا نروی
بخواهی یا نخواهی
باز نه اینکه بخواهم بگویم تو هنوز نیامدهای که بخواهی بروی
یا اینکه نخش دست من است کجا میخواهد برود
یا اینکه هزاران حرف و سخن دیگر
که آدم به خودش میگوید هروقت خواستی بروی آنها را به تو بگوید
یا اصلاً وقتی میخواهی بروی به تو بگوید آدم آن حرفها را
یا بهتر بگویم
تمام حرفهایی که در تمام جهانها در تمام زمان ها در تمام مکانها
یکی خواسته برود و یکی دیگر آن حرفها را به او گفته
تمام آن حرفها
حرف من هم هست
و البته حرف من اینها نیست
حرف من آن چیزی ست که نمیدانم چطور باید بگویمش
و اصلاً آیا باید بگویم؟
بله باید بگویم.
حرف من این است که ای مهربان، ای مهربانترین
ای لطافت
[ووی ووی]
پیوندهای تو ناگسستنیست
چون لطیف است
و این هم چون تو لطیفی
ای لطیفه
ای آخرین لطیفهی تمام زبانها
[ای ووووی ای وووی]
یعنی راستش میخواهم بگویم
نه که نخ تو در دست من باشد، که بخواهم بگویم وقتی میخواهی بروی، کجا میخواهی بروی؟
نه.
میخواهم بگویم وقتی میخواهی بروی،
از کجا به کجا میخواهی بروی؟
[دارم اینها را به خودم میگویم ها البته بیشتر]
[که یادم نرود]
بله.
چرا من اصلاً به وقتی که تو میخواهی بروی فکر می کنم؟
چرا فکر میکنم باید حتماً یک حرفی بزنم وقتی میخواهی بروی
مثل تمام آن حرفهایی که تمام آدمها در تمام جهانها در تمام زمانها در تمام مکانها
به آنهایی که میخواستهاند بروند، یا میخواهند بروند گفتهاند یا میگویند
چون اصلاً لازم نیست
خودم را میگویم و تو را
که اصلاً رفتن تو چیزی نیست که من بخواهم نگران آن باشم
چون تا وقتی که تو هستی،
من هم هستم
و وقتی که تو نیستی،
دو حالت دارد:
یا من هم نیستم،
که وقتی نیستم، نیستم دیگر.
نیست را چه به این حرفها؟
و یا هستم
که اگر هستم
یعنی تو هم هستی
که وقتی تو هستی، دیگر این حرفها برای چیست؟
من راستش تازه اینها را فهمیدهام
چون قبلاً فکر میکردم وقتی بخواهی بروی
و بروی
دیگر نیستی
و من بدون تو به گا خواهم رفت
در حالی که در بدترین حالت من هم بدون تو نیستم
و نیست به چه گایی میخواهد برود وقتی نیست؟
که حالا البته این خودش یک نکتهای دارد
که نکته اش در آن سؤالی ست که «از کجا به کجا می خواهی بروی؟»
و در آنجا که «پیوندهای تو ناگسستنی ست»
یعنی خلاصه اینکه تو هستی و من هستم،
که یعنی حالا هستیم
اگر بخواهی بروی
می خواهی بروی جایی که من نیستم؟
خب این ممکن نیست
چون آن پیوندها ناگسستنی ست
میخواهی جایی بروی که اینجا نیست؟
اجازه بده من از تو بپرسم،
اصلاً جایی که تو نیستی جاست؟
هست اصلاً همچین جایی؟
یعنی مثلاً تو یک جایی باشی و یک جای دیگری نباشی
بعد من در آن جایی باشم که تو نیستی؟
خب این ممکن نیست
چون اگر من هستم در یک جایی،
که یعنی تو هستی
چون من اینطوری شده که بدون تو نیستم
از اول هم اینطوری بوده
من تازه فهمیدهام
و وقتی من هستم و تو هستی،
دیگر چه کار به آن جاهایی دارم که تو نیستی؟
چون من هم آنجاها نیستم
و من با جایی که نیستم چه کار دارم؟
من با تو کار دارم
پس اگر هر جایی در جهان هست که من در آن هستم
یعنی تو هم در آنجا هستی.
حالا دقیقاً نمیدانم چطوری
اصلاً شاید هم اینطوریها نباشد.
نمیدانم،
شاید هم نه، باشد.
خدا بهتر میداند.
۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه
وقتی میخواهی بروی: هفدهُم
وقتی میخواهی بروی
میدانی،
وقتی میخواهی بروی
یعنی در وقتی که میخواهی بروی
دو تا تو هست
یکی تویی که میخواهی
یکی تویی که بروی
در حالی که تو یک تو بیشتر نیستی
هزارتا تو هم که باشی،
چون تویی،
یکی بیشتر نیستی
هزارتا هستی ها!
ولی یکی بیشتر نیستی
چرا؟
آفرین.
چون تویی.
حالا نه که چون تویی ها!
هر تویی که باشد
هزارتا هم که باشد
یکی بیشتر نیست.
عرض میکردم،
یکی تویی که میخواهی
یکی تویی که بروی
اما چون تو یکی هستی
باید اول بخواهی، بعد بروی
نه که نتوانی بروی ها
چون اگر بخواهی، یعنی اگر بتوانی بخواهی،
یعنی میتوانی.
ولی اول باید بخواهی. یا بتوانی که بخواهی.
چه کسی می تواند بخواهد یک کاری را بکند؟
کسی که میتواند آن کار را بکند.
چون کسی که نمیتواند، نمیتواند که بخواهد.
ممکن است دوست داشته باشد،
ولی او تا وقتی که نخواسته، دارد دوست میدارد که بتواند بخواهد
چون یک جایی در اعماقش میداند
که اگر بتواند بخواهد، خواهد توانست و کار تمام است
چون خواستن توانستن است
ولی این توانی که با آن میتوانی بخواهی یک کاری را بکنی
با آن توانی که با آن میتوانی آن کار را بکنی، فرق دارد
مثلاً این توان الکتریکی ست
آن توان گرمایی فی المثل
مثال است
منظور اینکه منبع متفاوتی دارند
یعنی راستش من اینطور فکر میکنم
شاید هم اینطور نباشد
که البته مهم نیست.
غرض این که با این همه تفاسیر و تفاصیل،
وقتی میخواهی بروی
یک تو میخواهی بروی، میتوانی که بخواهی بروی
پس یعنی میتوانی که بروی.
یک تو میروی.
و این تو، همان تویی که تویی.
پس وقتی میخواهی بروی
میتوانی بروی.
[حالا یک سؤال دیگری هم دارم که البته خیلی مهم نیست
در حد پرانتز آخر کار
و آن اینکه حالا،
بگو ببینم
وقتی میخواهی بروی،
من میدانم که میخواهی بروی یا نه اگه راس میگی؟]
میدانی،
وقتی میخواهی بروی
یعنی در وقتی که میخواهی بروی
دو تا تو هست
یکی تویی که میخواهی
یکی تویی که بروی
در حالی که تو یک تو بیشتر نیستی
هزارتا تو هم که باشی،
چون تویی،
یکی بیشتر نیستی
هزارتا هستی ها!
ولی یکی بیشتر نیستی
چرا؟
آفرین.
چون تویی.
حالا نه که چون تویی ها!
هر تویی که باشد
هزارتا هم که باشد
یکی بیشتر نیست.
عرض میکردم،
یکی تویی که میخواهی
یکی تویی که بروی
اما چون تو یکی هستی
باید اول بخواهی، بعد بروی
نه که نتوانی بروی ها
چون اگر بخواهی، یعنی اگر بتوانی بخواهی،
یعنی میتوانی.
ولی اول باید بخواهی. یا بتوانی که بخواهی.
چه کسی می تواند بخواهد یک کاری را بکند؟
کسی که میتواند آن کار را بکند.
چون کسی که نمیتواند، نمیتواند که بخواهد.
ممکن است دوست داشته باشد،
ولی او تا وقتی که نخواسته، دارد دوست میدارد که بتواند بخواهد
چون یک جایی در اعماقش میداند
که اگر بتواند بخواهد، خواهد توانست و کار تمام است
چون خواستن توانستن است
ولی این توانی که با آن میتوانی بخواهی یک کاری را بکنی
با آن توانی که با آن میتوانی آن کار را بکنی، فرق دارد
مثلاً این توان الکتریکی ست
آن توان گرمایی فی المثل
مثال است
منظور اینکه منبع متفاوتی دارند
یعنی راستش من اینطور فکر میکنم
شاید هم اینطور نباشد
که البته مهم نیست.
غرض این که با این همه تفاسیر و تفاصیل،
وقتی میخواهی بروی
یک تو میخواهی بروی، میتوانی که بخواهی بروی
پس یعنی میتوانی که بروی.
یک تو میروی.
و این تو، همان تویی که تویی.
پس وقتی میخواهی بروی
میتوانی بروی.
[حالا یک سؤال دیگری هم دارم که البته خیلی مهم نیست
در حد پرانتز آخر کار
و آن اینکه حالا،
بگو ببینم
وقتی میخواهی بروی،
من میدانم که میخواهی بروی یا نه اگه راس میگی؟]
۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه
۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه
گاهی آدم 339
گاهی آدم آنقدر در خودش فرو میرود که پاک در خودش گم میشود؛ در این موقعیت اگر شانس بیاورد و در خودش خفه نشود، میتوان امید داشت روزی برگردد. ممکن هم هست یک عمر به خوبی و خوشی در خودش بماند. ولی بیشتر اینطوری میشود که اگر شانس آورده باشد و در خودش خفه نشده باشد، از خودِ یک آدم دیگر، که او هم البته در خودش فرو رفته بوده قبلاً و هنوز بازنگشته، خارج میشود. البته باز این هم احتمالش کم است ولی امان از آن روزی که آن آدم دیگر شانس آورده باشد و در خودش خفه نشده باشد و بیشتر شانس آورده باشد و به خودِ خودش بازگردد. دو پادشاه در یک اقلیم که نگنجند، که البته احتمالش خیلی خیلی کم است.
به عنوان نتیجه میتوانیم بگوییم که آدم خیلی در خودش فرو نرود، یا اگر رفت، حواسش باشد در خودش گم نشود، یا اگر شد شانس بیاورد در خودش خفه نشود، یا اگر شد که هیچی دیگه، ولی اگر نشد ناامید نشود. خدا بزرگ است و آدمها زیاد و در عمق به هم مربوط.
۱۳۹۳ مهر ۱۵, سهشنبه
گاهی آدم 338
گاهی آدم زیاد که فکر میکند و فکرهای سنگین که میکند، یا حوصله که ندارد، یا استرس که دارد، در کل، مغزش که خیلی سنگین میشود، یا خیلی که سبک میشود، دست[ان]ش را میگذارد زیر چانهاش تا سرش نیفتد. به باد نرود.
۱۳۹۳ مرداد ۱۷, جمعه
وقتی میخواهی بروی: شانزدهُم
وقتی میخواهی بروی
فکرش را نکن
حرفش را نزن
مراحل اداری
وچه و چه و چه
بله، در آن موقع
جالب است، در آن موقع
که تو میخواهی بروی
که تو در واقع خواستهای بروی
و من که توی دل تو نیستم که بدانم خواستهای بروی
یعنی یک لحظهای بوده
که تو خودت خواستهای بروی
و فقط خودت میدانستهای
و حالا که داری میروی
تازه
من میفهمم که میخواهی بروی
آدم به خودش میگوید
شاید همین حالا خواستهای که بروی
یا میخواهی بروی
ولی نه
تو داری میروی
و این یعنی چی؟
آفرین.
یعنی هوتوتو.
یعنی خسته نباشید.
یعنی تا وقتی حرکتی نکردهای
هرچی هست برای خودت است
ولی به محض حرکت
تمام نخهایی که به تو میرسند
حرکت میکنند
بعضی کشیده میشوند
بعضی پاره میشوند
بعضی هیچی نمیشوند
که تازه آن حرکت نمود یک چیز دیگر است
و البته دست به مهره هم حرکت است
آدم از خودش میپرسد جالا چی کنم؟
که البته پاسخش را من ساده یافتم
پاسخش همان نخ است
تا وقتی که نخ هست،
کجا میخواهد برود؟ نخش دست من است
اگر رفت، اگر آمد، اگر نرفت، اگر کوفت، اگر زهر مار
هرگاه هم [به هر دلیلی] نخ نبود
که نخ نیست.
[ببین یک نخ چه نقشی دارد در این جهان.
یک نخ، که تازه شاید نامرئی هم باشد.]
و تازه، حالا ربطی هم شاید ندارد، جهان میدانی چقدر بزرگ است؟
جهان خیلی بزرگ است.
اگر قرار باشد هیچکس نرود،
یعنی الکی بزرگ است.
[جهان را میگویم ها
نه کرهی زمین تنها
نه
جهان]
حالا من از تو میپرسم
آیا جهان الکی این همه بزرگ است؟
و هیچ پاسخی هم نه از طرف خودم
و نه هیچ کس دیگر نمیدهم
[چون ندارم که بدهم]
و منتظر هیچ پاسخی هم نیستم
[تا پاسخهای خود را در هیچ پاکتی نگذارید
که لازم باشد قید کنید مربوط به مسابقهی جهان
یا چی]
و به آسمان نگاه میکنم
و لبخند میزنم.
تا سلامم را به تو برساند.
و میرساند.
چرا؟
چون بزرگ است.
چون خیلی خیلی بزرگ است.
نشان به آن نشان
که در آن هنگام،
رو به آسمان
تو هم لبخند خواهی زد.
فکرش را نکن
حرفش را نزن
مراحل اداری
وچه و چه و چه
بله، در آن موقع
جالب است، در آن موقع
که تو میخواهی بروی
که تو در واقع خواستهای بروی
و من که توی دل تو نیستم که بدانم خواستهای بروی
یعنی یک لحظهای بوده
که تو خودت خواستهای بروی
و فقط خودت میدانستهای
و حالا که داری میروی
تازه
من میفهمم که میخواهی بروی
آدم به خودش میگوید
شاید همین حالا خواستهای که بروی
یا میخواهی بروی
ولی نه
تو داری میروی
و این یعنی چی؟
آفرین.
یعنی هوتوتو.
یعنی خسته نباشید.
یعنی تا وقتی حرکتی نکردهای
هرچی هست برای خودت است
ولی به محض حرکت
تمام نخهایی که به تو میرسند
حرکت میکنند
بعضی کشیده میشوند
بعضی پاره میشوند
بعضی هیچی نمیشوند
که تازه آن حرکت نمود یک چیز دیگر است
و البته دست به مهره هم حرکت است
آدم از خودش میپرسد جالا چی کنم؟
که البته پاسخش را من ساده یافتم
پاسخش همان نخ است
تا وقتی که نخ هست،
کجا میخواهد برود؟ نخش دست من است
اگر رفت، اگر آمد، اگر نرفت، اگر کوفت، اگر زهر مار
هرگاه هم [به هر دلیلی] نخ نبود
که نخ نیست.
[ببین یک نخ چه نقشی دارد در این جهان.
یک نخ، که تازه شاید نامرئی هم باشد.]
و تازه، حالا ربطی هم شاید ندارد، جهان میدانی چقدر بزرگ است؟
جهان خیلی بزرگ است.
اگر قرار باشد هیچکس نرود،
یعنی الکی بزرگ است.
[جهان را میگویم ها
نه کرهی زمین تنها
نه
جهان]
حالا من از تو میپرسم
آیا جهان الکی این همه بزرگ است؟
و هیچ پاسخی هم نه از طرف خودم
و نه هیچ کس دیگر نمیدهم
[چون ندارم که بدهم]
و منتظر هیچ پاسخی هم نیستم
[تا پاسخهای خود را در هیچ پاکتی نگذارید
که لازم باشد قید کنید مربوط به مسابقهی جهان
یا چی]
و به آسمان نگاه میکنم
و لبخند میزنم.
تا سلامم را به تو برساند.
و میرساند.
چرا؟
چون بزرگ است.
چون خیلی خیلی بزرگ است.
نشان به آن نشان
که در آن هنگام،
رو به آسمان
تو هم لبخند خواهی زد.
۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سهشنبه
۱۳۹۳ مرداد ۷, سهشنبه
گاهی آدم 336
گاهی آدم خوب است با خودش فکر کند خوب ببیند شاید داشته باشد یادش رفته است؛ مثل الآن که من یک لحظه با خودم فکر کردم چه خوب میشد اگر ماست و خیار میداشتم، یکهو یادم آمد دارم.
۱۳۹۳ تیر ۲۵, چهارشنبه
گاهی آدم 335
گاهی آدم که نمیداند دیگر باید چهکار کند و هی از خودش [و دیگران] میپرسد: «آخه من دیگه باید چیکار کنم؟ نمیدونم دیگه باید چیکار کنم و ...»، اگر خوب بنگرد میبیند اصلاً نوبت بازی او نیست که حالا بخواهد بداند دیگر باید چهکار کند یا نداند. گاهی حتی اگر خیلی خوبتر بنگرد میبیند اصلاً بازی هم بازی او نیست آخه د لامصّب.
۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه
گاهی آدم 334
گاهی آدم خوب که فکرش را میکند میبیند دارد تمام جا ماندنهایش از همهی چیزها را با فکر اینکه "کجا میخواهد برود؟ بلیتش دست من است" توجیه میکند. و جالب آنکه میشود.
اشتراک در:
پستها (Atom)