بله، آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب میشد و ظاهر میشد، گیرش انداخت، به خوابش دید، باهاش حرف زد و بردش بیرون که چیزش رفت در هالهای از ابهام و به سختی بیرون آمد با حالی نزار. و حالا ادامهی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم چیزش را رساند به خانه و با اینکه حال خودش هم تعریفی نداشت، رفت یک لیوان آب قند برایش آورد. زیر کتری را هم روشن کرد. چیزش نشسته بود روی زمین و خودش را بغل کرده بود و میلرزید. آدم رفت یک پتو آورد انداخت روی چیزش و نشست کنارش و بغلش کرد. یاد آب قند افتاد و برش داشت و سعی کرد به چیزش بخوراند. چیزش نگاهش را به جایی دور دوخته بود و لام از کام باز نمیکرد. آدم هم نمیخواست با پرسیدن دربارهی آنچه دیده، حالش را خرابتر کند. ولی طاقت نیاورد. یهو آب قند را زمین گذاشت و دو دستش را روی شانههای چیزش گذاشت و روی زمین چرخاندش به سمت خودش. صاف زل زد تو چشمهای چیزش و گفت: «این دیگه چی بود؟» چیزش سرش را برگرداند. آدم چانهی چیزش را گرفت و سرش را چرخاند سمت خودش و گفت: «طفره نرو. حرف بزن. [با صدایی بغضآلود] حرف بزن. بگو. به من بگو.» چیزش اشک تو چشماش جمع شده بود و میلرزید و میدانست اگر حرف بزند، گریه امانش را خواهد برید. سرش را تکان داد که یعنی نپرس و نخواه که بگویم. آدم دستانش را دوطرف صورتش نگه داشت و گفت: «دِ لامصّب! اون هالهی ابهام داشت جونتو میگرفت. الانم اینه حالت. دیگه ینی از این بدتر؟ بگو.. بگووو» چیزش واداد. سرش افتاد روی سینهی آدم و گریه. یک کمی که گذشت و آرامتر که شد، به حرف آمد: «اون هالهی ابهام که دیدی، از وختی یادمه با من بوده. همیشه، هرجا که احساس کردم حالم خوبه، یه دفه میآد و منو میگیره با خودش میبره. میبره یه جای دور. این بار اولین باره که نتونست منو ببره با خودش. به خاطر تو.» آدم هرچند باورش برایش سخت بود، ولی دوست داشت باور کند. دوست داشت اینطوری که چیزش کنار او حالش خوب باشد. دوست داشت که توانسته باشد چیزش را از چنگ هالهی ابهام نجات دهد. در کل حس خوبی داشت. صدای سررفتن آب کتری را شنید ولی توجهی نکرد. برای اولین بار چیزش سر جاش بود. نمیخواست به خاطر یک چایی مسخره این حس خوب را از دست بدهد. پیش خودش گفت: «حالا میتونم با خیال راحت بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم همین بود. پایین آمدیم همین هم نبود.
این داستان ادامه دارد...
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم چیزش را رساند به خانه و با اینکه حال خودش هم تعریفی نداشت، رفت یک لیوان آب قند برایش آورد. زیر کتری را هم روشن کرد. چیزش نشسته بود روی زمین و خودش را بغل کرده بود و میلرزید. آدم رفت یک پتو آورد انداخت روی چیزش و نشست کنارش و بغلش کرد. یاد آب قند افتاد و برش داشت و سعی کرد به چیزش بخوراند. چیزش نگاهش را به جایی دور دوخته بود و لام از کام باز نمیکرد. آدم هم نمیخواست با پرسیدن دربارهی آنچه دیده، حالش را خرابتر کند. ولی طاقت نیاورد. یهو آب قند را زمین گذاشت و دو دستش را روی شانههای چیزش گذاشت و روی زمین چرخاندش به سمت خودش. صاف زل زد تو چشمهای چیزش و گفت: «این دیگه چی بود؟» چیزش سرش را برگرداند. آدم چانهی چیزش را گرفت و سرش را چرخاند سمت خودش و گفت: «طفره نرو. حرف بزن. [با صدایی بغضآلود] حرف بزن. بگو. به من بگو.» چیزش اشک تو چشماش جمع شده بود و میلرزید و میدانست اگر حرف بزند، گریه امانش را خواهد برید. سرش را تکان داد که یعنی نپرس و نخواه که بگویم. آدم دستانش را دوطرف صورتش نگه داشت و گفت: «دِ لامصّب! اون هالهی ابهام داشت جونتو میگرفت. الانم اینه حالت. دیگه ینی از این بدتر؟ بگو.. بگووو» چیزش واداد. سرش افتاد روی سینهی آدم و گریه. یک کمی که گذشت و آرامتر که شد، به حرف آمد: «اون هالهی ابهام که دیدی، از وختی یادمه با من بوده. همیشه، هرجا که احساس کردم حالم خوبه، یه دفه میآد و منو میگیره با خودش میبره. میبره یه جای دور. این بار اولین باره که نتونست منو ببره با خودش. به خاطر تو.» آدم هرچند باورش برایش سخت بود، ولی دوست داشت باور کند. دوست داشت اینطوری که چیزش کنار او حالش خوب باشد. دوست داشت که توانسته باشد چیزش را از چنگ هالهی ابهام نجات دهد. در کل حس خوبی داشت. صدای سررفتن آب کتری را شنید ولی توجهی نکرد. برای اولین بار چیزش سر جاش بود. نمیخواست به خاطر یک چایی مسخره این حس خوب را از دست بدهد. پیش خودش گفت: «حالا میتونم با خیال راحت بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم همین بود. پایین آمدیم همین هم نبود.
این داستان ادامه دارد...
توضیح: داستان آدم و چیزش، برمبنای یک داستان واقعی نوشته میشود که خود هنوز در حال رخ دادن است؛ بنابراین نمیتوان انتظار انتشار منظم آن را داشت. پساپس و پیشاپیش، بابت این بینظمی پوزش میخواهم. هرچند بعید میدانم که... هیچی...هیچی بعید نیست. همان پوزش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر