بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب
میشد و ظاهر میشد و یکهو آمد و ماند و رفت در هالهء ابهام و حالش بد شد و آدم درش
آورد و بهش رسید و بحث حرف حساب شد و خواستند مذاکره کنند و رفتند روی میز مذاکره
و شروع به مذاکره کردند. و حالا ادامهء داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم ته دلش تردید احساس میکرد؛
تردید نسبت به اینکه چی باعث شده او به چیزش پیشنهاد مذاکره بدهد؟ اگر چیزش واقعاً
چیز او باشد که اصلاً نباید این داستانها پیش بیاید. همان روز اول که پیدایش کرده
بود و گفته بود بیا پیش عمو، او باید میآمد پیش عمو؛ اما باز هرطور حساب میکرد،
اگر قرار بود آن چیزیش که نیست، چیزی باشد، بیگمان آن چیز همین چیز باید میبود.
برگشت همینها را به چیزش گفت. و گفت: «میدونی، تهش اینکه حالا من گفتم مذاکره،
قبول، اما این موضوع واقعاً چیزی نیست که بشه درباره ش مذاکره کرد. قبول داری؟»
چیزش ظفرمندانه لبخند زد و گفت: «جا زدی؟» آدم بدون تغییر در چهرهاش گفت: «پس
قبول داری؛» چیزش انگار که انتظار شنیدن هچین جوابی را نداشته باشد، گردنش را یک
کمی به چپ خم کرد و نگه داشت و ابرویی بالا انداخت و گفت: »خب؟» آدم همانطور بدون
تغییر گفت: «خب به جمالت؛ دزد حاضر، بز حاضر؛ تست میکنیم.» چیزش کف دستانش را به
نشانهء امتناع به سمت آدم گرفت و لبخند زنان با چشم بسته گفت: «حتی فکرشم نکن؛»
آدم نمیدانست چرا، اما فکر میکرد هرچند این شروع این مذاکره از ابتدا اشتباه
بود، اما انگار همه چیز دارد به نفع او پیش میرود. همین که متوجه نگرانی چیزش از
تست شده بود را یک پیروزی میدانست. این نگرانی، در نظر آدم ترس جلوه میکرد. پیش
خودش میگفت: «زدم تو خال؛» این را با کنار هم گذاشتن تمام حرفها و حرکات چیزش از
ابتدای ماجرا تا آن لحظه استنباط کرده بود. فکر میکرد نقطه ضعف را پیدا کرده.
بنابراین، شروع کرد به تلاش برای جلب موافقت چیزش برای انجام تست. گردنش را یک کمی
به راست خم کرد، همراه با لبخندی که سعی میکرد غرورمندانه و در عین حال مرموز به
نظر برسد، کف دستهایش را به نشانهء ارائه به سمت چیزش گرفت و گفت: «اگه بخوایم از
این میز مذاکره، با یه نتیجه بریم پایین، این تنها گزینه ست...» و گردنش را کمی
بیشتر به راست خم کرد. چیزش با چهرهای متفکر، و صدایی آرام گفت: «و اگه نخوایم با
نتیجه بریم پایین چی؟» آدم هول شد. با کمی لکنت گفت: «خب.. خب این خلاف قوانین
مذاکره ست؛ اینو که یادت نرفته؟ ما هنوز رو میزیم. گزینههام هنوز رو میزن؛ منم
رو میزم. و هیچ قصد ندارم بدون نتیجه میزو ترک کنم. تا هروقت که طول بکشه...»
ناگهان چیزش شروع کرد به خندیدن. با صدایی بلند میخندید. باز همه جا سیاه شد؛ به
آن زردی و سرخی و صفحهی شطرنجی، برق دندانهای چیزش هم اضافه شده بود. و انگار با
صدای خندین او، تمام حجم اتاق و اجسام توی آن موج برمیداشتند. آدم در اتاق سیاه،
تند تند سرش را به چپ و راست میچرخاند و مانده بود چه کند. دنیا دور سرش داشت میچرخید.
یکهو دستهایش را جلوی صورتش و بالای سرش
و بعد به سمت چیزش به صورت نامنظم، انگار برای در هم ریختن چیزی، شاید فضا، تکان
داد و مضطرب پرسید: «صب کن بینم... بس کن ... به چی میخندی؟ بگو مام بخندیم...»
چیزش در حالی که سعی داشت خندهاش را کنترل کند، کمی سر جایش جابه جا شد و با
صدایی شاد، گفت: «ای آدم، ساده آدم... تو مث اینکه اصن حواست نیس اینجا چه خبره،
یادت رفته من هروخ بخوام میتونم غیب بشم؟ خب، شاید یادت نرفته باشه، اما احتمالاً
اینم نمیدونی که واسه ما چیزا، قوانین مذاکره هیچ اعتباری ندارن. منو از چی میترسونی؟
من از هیچی نمیترسم. روشن شدی؟» آدم بی معطلی گفت: «اما آخه... نه خب.. روشن
نشدم» چیزش یک طوری مهربانانه گفت: «بیا روشنت کنم» و منتظر نماند. کمی به سمت
آدم حرکت کرد، روشنش کرد و برگشت نشست سر جایش، سیگاری درآورد؛ با نگاهش دنبال
فندک میگشت، آدم متوجه شد و بی اختیار فندک را برایش گرفت. آدم حسابی جا خورده
بود. پیش خودش فکر میکرد چطور احتمال همچین چیزی را نداده است. در یک لحظه تمام
نقشههایش و تمام حساب کتابهایش به هم ریخته بود. به خودش میگفت: «اصن فرض
اینکه این چیز ما که نیست، همینه، فرض اینکه مذاکره نتیجه ش شد همین که ما میخوایم.
فرض که خودشم قبول کرد چیز ماست، این که براش این چیزا اصن مطرح نیس که... این چیه
خدا؟... چرا اینجوری آخه... داغون شدیم که پس... کارمون ساخته س که پس... این دفه
واقعاً مجبورم که بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهء کار خویش گیرم...» بالا رفتیم مث
عقاب، اومدیم پایین سراغ آب؛
این داستان ادامه دارد...
پ.ن.2: موسیقی پس زمینهء قسمت دوازده از شوپن است؛
چه خوب كه فايل صوتي اش هم هست..
پاسخحذفاين داستان با صدا خودت ميرزا جان صفايي ديگر دارد....
صفا از خودتونه البته :)
پاسخحذف