بله،
دیدیم که آدم یک چیزیش نبود که گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب میشد و ظاهر میشد
و ظاهر شد و ماند و رفت در هالهی ابهام و درآمد و مذاکره شد و مذاکره بینتیجه
ماند و تمام شد و چیزش رفت و آدم ماند و یک جای چیز الکی پُر که خالی شد. و حالا
ادامهی ماجرا:
یکی بود،
یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم نشسته بود روی صندلی، سرش را تکیه داده بود به پشتی،
و آنقدر بهتزده بود که نمیتوانست به هیچ چیز فکر کند، آنقدر که میخواست به همهچیز
فکر کند. حتی نمیدانست شاد است یا غمگین. عضلات صورتش هم که پاک از کار افتاده
بودند و از آینه هم کاری برنمیآمد. در همان حالت نشسته، لحظهای سرش را گرفت بالا
تا بتواند لیوان چایی را، که دیگر بخاری ازش بلند نمیشد، روی میز ببیند و باز سرش
را انداخت عقب. زل زده بود به سقف. تنها حرکتی که داشت، پلک زدن بود. هر چند ثانیه
یک پلک میزد، که هرچه میگذشت، فاصلهی بین پلکزدنها کمتر و مدت بسته بودن چشمها
بیشتر میشد. تا جایی که چشمهایش کاملاً بسته شد. نشسته روی صندلی، پاها از هم
باز و ساقها عمود بر زمین، بازوها همارتفاع شانه به دوطرف باز و تکیه داده شده
به پشتی، و سر افتاده روی پشتی، رو به بالا. دستهایش را جمع کرد آورد زیر سرش و
انگشتانش را در هم قفل کرد. انقباض لذتبخشی عضلات نیمتنهی بالاییاش را فرا
گرفته بود. سرش را کمی آورد بالا و زیرچشمی نگاهی به جای خالی چیزش انداخت که به حالت اول اولی درآمده بود که یک چیزیش نبود. شاید اگر عضلات صورتش کار میکرد، آرام میگفت: "نه خانی آمده، نه خانی رفته." ولی خوب میدانست که خانی آمده و خانی رفته. شاید میگفت: "هوم! چه بیهوده!" ولی چیزی نگفت. برگشت به حالت قبلش و در همان حالت به خواب رفت. بعد از ساعتی انگار یک طور برنامهریزیشدهای
از خواب بیدار شد. خیلی آرام بیدار شد. چشمهایش را باز کرد، بدون آنکه خمیازهای
بکشد. خواب باعث نشده بود یادش برود که عضلات صورتش از کار افتادهاند. انگار
خوابی دیده باشد، زل زده بود به سقف. انگار گز گز شدیدی در دستهاش احساس کرد که
ناگهان آنها را باز کرد و کش و قوسی اول به آنها و بعد به کل بدنش داد. بدون هیچ
حرکت اضافهای از جایش بلند شد، پردهها را زد کنار، پنجرهها را باز کرد، تعدادی
کاغذ ریخت جلوی خودش روی میز، قلمی برداشت و شروع کرد به نوشتن. وقتی تمام شد،
انگار خیلی کمتر از حد تصورش شده بود. دوبرابر مدتی که صرف نوشتن کرده بود، صرف
خواندن و فکر کردن و تلاش برای افزودن چیزی به نوشته اش و خط زدن افزودهها کرد.
در نهایت قلم را زمین گذاشت و رفت کنار پنجره، ساعدهایش را روی لبهی پنجره تکیهگاه
کرد، سرش را برد بیرون و با چشم بسته رو به پایین نگاه داشت. بعد از چند دقیقه،
پشت و گردنش را صاف کرد، کف دستهایش را روی لبهی پنجره ستون کرد، با چشمان بسته
سرش را گرفت رو به آسمان، و لبخند زد. نوشته بود: " خواب دیدم. خواب دیدم یک
جایی بودم، انگار گالری بود، سالن بود، خیابان بود، چی بود، هرچی بود، یک دیواری
جلوم بود. یک دیواری که روش انگار پروژکتور انداخته بودند و تصاویر متحرکی را
نمایش میداد. یک زمینهی رنگی بود در آن تصویر. من جلوی دیوار ایستاده بودم. سایهی
من هم روی دیوار افتاده بود. نمیدانم چرا هیچ برنگشتم گشت سرم را ببینم که منشأ
نور از کجاست. محو تصویر روی آن دیوار بلند شده بودم. تصویر پر بود از یک عالمه آدم
مثل خودم، و یک عالمه چیز که هیچکدام مثل چیز من نبودند. آدمها و چیزها توی هم
میلولیدند. معلوم نبود در کل کدام چیز مال کدام آدم است. دقیق شدم روی تصویر.
انگار دنبال خودم میگشتم، ولی از من فقط یک سایه آنجا بود. دنبال چیزم گشتم،
پیدایش نکردم. آدمها و چیزها مثل مورچهها مدام در خطهایی مستقیم و مارپیچ در
حرکت بودند. به هم می خوردند، هممسیر میشدند یا تغییر مسیر میدادند. آدم ها چیز
میشدند. چیزها آدم میشدند. انگار من داشتم از بالا به آن بلبشو نگاه می کردم.
گاهی آدمی، یا چیزی، انگار متوجه حضور من شده باشد، سرش را بالا میگرفت و زل میزد
توی چشمانم. من لبخند میزدم. سعی میکردم لبخند بزنم، اما آنها من را نمیدیدند.
سایهام کم کم داشت بزرگ و بزرگتر میشد. شروع کردم به بازی دادن سایهام با حرکت
بدن. کم کم تمام آدمها و چیزهای متحرک توی تصویر، آمدند توی سایهی من و با حرکت
سایهام، همچنان که به همان حرکت صاف و مارپیچ خودشان ادامه میدادند، هماهنگ
شدند. سایهام کل دیوار را گرفته بود. خندهام گرفته بود از آن بازی. چیزها و آدمها
توی هم میلولیدند و توی من میلولیدند، به هم تبدیل میشدند و حرکتشان تابعی از
حرکت من بود. ناگهان انگار بدن من سوراخ شده باشد و نور ازش رد شده باشد، بخشی از
سایهام روشن شد. در آن روشنی هیچ چیز نبود. نه آدم و نه چیز. و هرچه حرکت میکردم،
سایهام هرچه حرکت میکرد، آن بخش روشن، ثابت و خالی و بیحرکت مانده بود. با دستهام
سعی میکردم جلوی درز احتمالی بدنم را، که انگار نور از آن رد میشد، بگیرم ولی
نتیجهش فقط محو شدن سایهی همان قسمت دست بود. در تلاش برای فهمیدن سرّ ماجرا
بودم که دیوار تبدیل شد به آینه. خودم را به وضوح میدیدم. سایه نبود. اما آن جای
خالی نورانی هنوز بود. آدمها و چیزها هنوز روی تصویرم در حال حرکت بودند و هنوز
گاهی به بالا نگاه میکردند و بیتوجه به مسیرشان برمیگشتند. به تصویرم خیره شدم.
دیدم من نیستم. چیز بود. حرکاتش با حرکات من هماهنگ بود، ولی من نبودم. چیز بود.
آدمها و چیزها هنوز توی هم میلولیدند، توی من میلولیدند و توی چیزم میلولیدند.
به چیزم نگاه کردم و با هم به آن تصویر احمقانه خندیدیم. با انگشت به پشت سرم
اشاره کرد. برگشتم. نور کورم کرد و بیدار شدم. نمیدانم چرا تمام چیزی که از این
خواب دستگیرم شده این است که باید چایی بخورم. یعنی تمام اتفاقی که برای من افتاد،
افزایش میلم به چایی ست. و ظاهراً افزایش مقاومتم نسبت به وسوسهی چایی. شاید به
دلیل از کار افتادن عضلات صورتم باشد. عضلات صورتم چرا از کار افتادند؟ در خواب خندیدم.
احساس میکنم برای خندیدن، کافی ست خوابم را فراموش نکنم. آره. همین است. باید
بادی از سرم بگذرد، چایی تازهای دم کنم، لبخندی بزنم و بنشینم و صبر پیش گیرم،
دنبالهی کار خویش گیرم."
رفتیم
بالا یک عالمه، بریم پایین، خوبه؟ کمه؟
قصهی ما
به سر رسید، زاغ با پنیر کُلاً پرید؛
درود حضرت
پاسخحذفدر ابتدا باید عرض کنم که هوا را از من بگیر
آدم و چیزش را نه
در انتهام یه خواسته ای دارم.
حضرت یه لطفی کنید فایل صوتیه دو قسمت آخر رو برای ما مریدان تهیه بفرمایید.
سجده ی فراوان :)
قضيه ي فلج عضلات صورتش چي بود؟ خود آدمم نفهميد چرا اينجوري شد، منم همينطور
پاسخحذفچرا من کل این داستانو تطبیق دادم به دغدغهی اینروزهای زندگی خودم؟!
پاسخحذفمنظور همین بوده؟!
بی حس شدن صورتش، فرار کردن شور و شوق زندگی از چشماش و روحشه؟!
و خیلی بیشتر از اون احساس می کنم برداشتم سطحی و دم دستیه خیلی :دی
ولی کاش اون "چیز" بعد خداحافظیش باز یه اثری از آثارش پیدا می شد تو جریان
....
انی وِی
لذت بردیم بسیار
عالی مثل همیشه
اولاً که هوا را از همه بگیر عزیز، حضرت خودتی. و بنده در اسرع وقت فرصت مناسب دست بده تقدیم خواهم کرد صوتی را. چشم. دست به سینه، احترام؛
پاسخحذفثانیاً قضیهی فلج صورت ظاهراً یه چیزیه مث قضیهی اون تراختور، که آخرشم هیشکی نفهمید چی بود.. دیدی آدم اعصابش خورد میشه، شوک بهش وارد میشه، درد خیلی شدید داره، نمیتونه هیچ واکنشی از خودش نشون بده؟ احتمالاً اینم از اوناست ثریای عزیز.
ثالثاً خدمت زهرهی جان عرض کنیم که چرا که نه؟
آره.
بازم آره. حق با شوماست
چیزی به عنوان برداشت سطحی و دم دستی اینجا تعریف نمیشه گمونم. معما که طرح نشده، قصه بودهبه هر شکل. پیچیده ش نکن
و خب، پیدا شد دیگه.. اومد تو خوابش :)
و در آخر مرسی از توجه،و نظرات، پرسشها، انتقادات و پیشنهادات همگی دوستان.
یه مسئله ی دیگه، اوج داستان، اونجایی که آدم ناظر آدما و چیزا بود، من دقیق متوجه نشدم از روبرو به آدما نگاه میکرد یا از بالا؟ انگار از بالا نگاه میکرد ولی پس چطور اونا با آدم هماهنگ شدن و حرکتشون با حرکت سایه ی آدم یکی شد. باید موازی هم باشن که تو هم قاطی بشن. من برداشتم از این صحنه این بود که آدما و چیزا همه یکی بودن، یه موجودیت واحد؛ همونطور که همه ی قصه ها یه قصه س اونم قصه ی خلقته، همه آدما و چیزا هم یکی هستن. اون صحنه رو دقیقتر بگین چه جوری بود بی زحمت.
پاسخحذفضمنا من نمیخوام پیچیده ش کنم چون پیچیده هست به خودی خود؛ یه بار از دید خواننده بخونینش نه نویسنده، ببینین سؤال پیش نمیاد برای خودتون :) ولی خداییش اینجور داستانای بکر و تازه رو آدم دوس داره بفهمه وقت نوشتنش چی تو سر نویسنده میگذشته :)
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفیه دیواره، که روش تصویری داره پخش میشه، که دوربین مثلاً از بالا سر فیلمشو گرفته داره پخش میکنه. عین تلویزیون. نماهایی که از بالای جمعیت گرفته میشه. مث افتتاحیه المپیک همچین چیزی. اون بحث قصه های عالم که بعله. اون هیچ :)
پاسخحذفپیچیده ش نکن را به زهره گفتم که گفت برداشتش سطحی اینا بوده. شومام ولی بعله. پیچیده ش نکن
باشه پس نمیپرسم چرا آدم با هیچ آدم و چیز دیگه ای برخورد نداشت و همیشه تنها بود، نمیپرسم این آدم خودتون بود یا فقط صرفا یه آدم بود، نمیپرسم ایده ی داستان از کجا به ذهنتون رسید یهویی یا مسئله ای بوده که ذهنتو خیلی وقت بوده درگیر کرده..
پاسخحذفبه هر حال خیلی قشنگ بود به خصوص آخرشو خیلی زیبا تموم کردین خیلی لذت بردم قلمتون خوبه به خصوص تو نوشتن جزئیات صحنه ها، قسمت به قسمت هم بهتر میشد. با سپاس
ایهیم ایهیم یاالله یاالله
پاسخحذفمنظور مبارکمون از برگشتنش تو بیداری بود. خواب که خوابه :) مث اینکه باید به همون قناعت کنیم پس،مثل واقعیت زندگیمون باز هم :))
تشکر از جواب. حبذا :)
چرا نمیپرسی ثریا؟ بپرس فوقش جواب نمیدم دیگه :) تعارف نداریم که...
پاسخحذفعارضم حضور زهره که برگرده بگه چی آخه؟ بعضی رفتنا برگشتن نداره مع الاسف.. رفت و هوتوتو :)
شما كه زدي تو برجك ما گفتي پيچيده ش نكن يعني ديگه نپرس.
پاسخحذفمثلا بگين چرا هميشه تنها بود؟ همينجوري؟
هیم. باوشه. نامبرده در این لحظه سپر را می اندازد. اصن نمی خواد برگرده. اسمایلی زبون درازی :دی
پاسخحذفثریا: چرا همیشه تنها بود؟ چرا نبایست همیشه تنها میبود؟ آدم تنهاست. مع الاسف آدم همیشه تنهاست. مشکل اینجاست که نمیخواد قبول کنه. نظر بنده ست البت. ولی این که چرا، خب شاید چون آدم بس خودشه. نیست؟ تو این قصه که فهمید هست :)
پاسخحذفزهره: نمیخواد برگرده؟ مگه دست خودشه که نخواد؟ میشد برگرده، ولی باز تهش میشد همین. این شد که برنگشت. بحث خواستن و نخواستن نیست، بحث باید و نبایده. نباید برمیگشت به نظر خودش. بنده هم که راویم و دانای کُل :)
سوتفاهم شد: نامبرده بعد از انداختن سپر،بی اعصاب شده و میگوید: اصن نیم خواد برگرده،اصن نباید برگرده، چنین چیزهایی و سپس زبان درازی می کند. به اونوریه کار نداشتم که می خواد برگرده یا نه :)
پاسخحذفشرمنده از روده درازی هام
لزومي نداره همه آدما يه چيزيشون نباشه؛ من خودم گمشده ندارم ولي ميدونم شما داري. اين داستان خودت بود، آدم خودت بودي ميرزا، نه؟
پاسخحذفضمناواسم عجيبه كه چراميگين چيز رفت وبرنگشت؟ چيزهميشه با آدم بود، اصلا خود آدم بود.كما اينكه يه صحنه آدم جاي تصويرخودش،چيز رو ديد
پاسخحذفمام نگفتیم همه آدما یه چیزیشون نیست، این یکی از آدما بود، مث خیلی دیگه از آدما. مام یکی از همین آدما.
پاسخحذفو اینکه رفت و برنگشت، اتفاقیه که افتاده به هر تقدیر. خود آدم که نبوده، فوقش تصویر آدم بوده..
هر چيزي آدمه،هر آدمي هم چيزه.شما نويسنده اي و داناي كل، ولي من هنوزمعتقدم آدمايي كه دنبال چيزاشونن نميدونن چيزشون هميشه باهاشونه
پاسخحذفاين قصه منو ياد قصه ي قطعه ي گمشده ي شل سيلوراستاين ميندازه. باز همون قضيه ي همه ي قصه ها يكيه و فلان :)
پاسخحذفاينو همينجوري رو فضولي ميپرسم ربطي به قصه نداره خيلي. ميدونستي آخرش به اينجا ميرسه يا رو هوا ميرفتي جلو؟
پاسخحذفاگه میدونستم که همون اول همه رو میگفتم دیگه. به واقع رو هوا رفتیم جلو
پاسخحذفنه، نميشد همه رو يهويي بگين. ولي انصافا خوب جمعش كردين
پاسخحذفخب انگار هم سؤالاي من تموم شده هم صبر شما. سپاس فراوان
سؤالای شوما رو نمیدونم. از صبر ما هم چیزی مصرف نشده که بخواد تموم بشه که :)
پاسخحذفولی اگه آخرش معلوم بود میشد همه رو یهویی گفت. یهویی که لااقل یه سال و خورده ای طول نمیکشید دیگه :)
ميرزا قضيه ي غيب شدن چيز چي بود؟ يوها ها ها هي هي ها... خب چرا مثه آدما عادي نميومد نميرفت؟ اصلا چرا چيزا غيب ميشن، آدما نه؟
پاسخحذفآدما چرا یهو غیب نمیشن؟ خب چون نمیتونن. خود شوما میتونی یهو غیب بشی؟ نمیتونی دیگه. بنده م نمیتونم.
پاسخحذفچیز چرا مث آدم نمیومد و نمیرفت؟ چون چیزه دیگه. باید یه فرقی داشته باشه.
خب چرا تو يه چيز ديگه فرق نداره؟ چرا غيب شدن؟ چرا مثلا تو حرف زدنش، راه رفتنش، غذا خوردنش، چايي خوردنش فرق نداره؟
پاسخحذفنبودن چیزه کل ماجراست. فرقش تو همینه که گاه هست و گاه نیست. بقیه چیزاش حالا فرق کنه یا نکنه ربطی به این قصه نداره. کما اینکه البته سه سال بود غذا نخورده بود.
پاسخحذفآره راست ميگين.
پاسخحذفچيز اصلا چه شكلي بود؟ مثه آدم بود؟ دست پا دهن همه چي؟ اگه آره چه جوري قرار بود بره تو اون جاي خالي؟
باور بفرمایید اگر قادر به توصیف دقیق و مو به موی چیز آدم و جای خالیش بودم، دریغ نداشتم.
پاسخحذف