گاهی آدم میفهمد گیر کارش خیلی اساسیتر از این حرفهاست؛ مثلاً این مورد:
میگویند: «خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری». حالا شده حکایت ما، منتها نکته اینجاست که ما نمیدانیم کدام در را بسته و کدام در را باز کرده، در واقع مشکل ما خیلی جدیتر از این حرفهاست، مشکل ما با خود بسته بودن و باز بودن است؛ یعنی اینکه از آنجایی که تا چند وقت پیش فکر میکردیم همهی درها بسته شده، نگاهمان را از روی آنها برداشتیم. الآن هم که ظاهراً یکی از درها باز شده، چون فرق باز بودن و بسته بودن را نمیدانیم، نمیدانیم کدام در باز شده و کدام در بسته است. آیا این دری که باز شده همان دری است که قبلاً هم باز بود؟ آیا نکند هر دو در باز باشند اصلاً؟ یا نکند ما بالکل اشتباه میکنیم و هردو در کماکان بسته است؟ همین است. ماندهایم بلاتکلیف که چه کنیم. از آنجایی که اصولاً آدم دوست ندارد به در بسته بخورد، میخواهیم اول مطمئن شویم بعد اقدام کنیم. حالا آمدیم و هر دو در باز بود، از کدام رد شویم؟ آیا هردو به یک جا میرسند؟ انتخاب سخت است. به خودم میگویم چه کنم؟ چشمانش را میبندد، دستانش را میکند تو جیبهای شلوارش و سرش را میاندازد پایین. بعد نگاهش را میآورد بالا، فکر میکنم میخواهد با نگاه بگوید راه درست کدام است. رد نگاهش را میگیرم، دارد دقیقاً به دیوار بین دودر نگاه میکند، منظورش را نمیفهمم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر