یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، یک آدمی مثل ما نشسته بود. نشسته بود و داشت با خودش حرف میزد. از خودش پرسید: «حالا باید چیکار کنیم؟» خودش جوابی نداد. دوباره همانطور که زل زده بود به سه کنج اتاق، دوردستترین نقطهی ممکنه، سؤالش را پرسید. «حالا باید چیکار کنیم؟» همچنان جوابی نشنید. به خودش نگاه کرد تا ببیند آخه چرا جواب نمیدهد. دید خودش نیست. آقا اینور را ببین، آنور را ببین، نه که نه. نبود که نبود. خودش نبود. از خودش پرسید: «کجا رفتی بابا؟» خودش نبود که جوابش را بدهد. آدم خیلی وقتها با مخاطبهایی که نیستند حرف میزند. میداند هم که انتظار جواب نباید داشته باشد. مگر اینکه آنی که باهاش حرف میزند خودش باشد که خود آدم جواب آدم را ندهد کی بدهد؟ اما خودش نبود. آدم به خودش گفت: «اینطوری نمیشه که. یکی باید جواب بده. یکی باید باشه که جواب بده. با در و دیوار که نمیشه حرف زد.» همزمان که اینها را میگفت، خودش را برای شنیدن جواب آماده میکرد. حرفش که تمام شد، یادش آمد خودش نیست که جوابی بهش بدهد. هرچند، سؤالی هم نپرسیده بود. به خودش گفت: «شاید رفته باشی آشغالا رو بذاری دم در.» دوان دوان رفت تا دم در. خبری نبود. برگشت داخل. رفت جلوی آینه. رفت جلوی آینه ایستاد و تصویر صامت خودش را دید. به خودش گفت: «آدم زورش به خودش نرسه به کی میخواد برسه؟ آدم خودش نباشه کی میخواد باشه؟» خودش نبود که جواب بدهد. آدم نمیفهمید که چطور شده که خودش دیگر نیست. هرچیزی میتوانست نباشد. و نبود. هیچ چیزی نبود. خودش بود و خودش، که حالا آن هم نبود. حالا، فقط آدم مانده بود و یک ترس تازه. سرش را انداخت پایین تا نگاهش را از تصویر خودش بردارد. با درماندگی از جلوی آینه کنار رفت. خواست به خودش یک چیزی بگوید، اما دهانش را باز نشده بست. رفت یک گوشه روی زمین تکیه داد به دیوار و چمباتمه نشست، آرنجهایش را گذاشت روی زانوهاش، و دو دستش را گذاشت روی سرش و چشمانش را بست. «آدم اگه خودش نباشه اصلاً مگه میتونه باشه؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر