گاهی آدم از خودش میپرسد: «حالا من با این همه حواسی که تا حالا جمع کردهام قرار است چه گلی به سر کی بزنم؟» خودش میگوید: «چقدر شده مگر؟» آدم میگوید: «خیلی!» خودش میگوید: «پرت کن به آسمان، عین برف شادی بریزد روی سرمان بخندیم حال کنیم.»
آدم در ظاهر به خودش میخندد، اما حتی خودش هم میداند که حواس که پرت باشد، خندهای هم اگر باشد، «خنده» نیست.
بالاخره آدم حواسش را جمع کرده یا حواسش پرت مانده؟
پاسخحذفوضعیت پیچیدهای است، آدم حواسش را جمع کرده، ولی در عین حال میخواهد پرتش کند تا حال کند، اما یک جور نگرانی دارد از اینکه حواسش پرت شود و پرت بماند...
پاسخحذفیک عمر حواسمان را جمع کردیم و سنگی به سمت هدف پرتاب کردیم. حالا کارمان شده سنگها را دور خودمان جمع می کنیم و حواسمان را پرت!
پاسخحذف