بله، آدم یک چیزیش نبود، گشت و پیدایش کرد ولی چیزش به صورت عجیبی هی غیب میشد. آدم خواست بفهمد چیزش چیست که چیزش آمد و آدم گیرش انداخت. حالا ادامهی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم خوشحال و خندان از اینکه چیزش دست کم برای مدتی نمیتواند غیب شود، چاییش را تا ته سر کشید. لیوان که داشت از لبش جدا میشد لبخندی زد و با چشمانی بسته و سری رو به زمین، سرش را تکان داد. و گفت: «هه هه! پس که اینطور!» و رفت و یک دستمال تمیز برای چیزش آورد تا لک چایی را خشک و پاک کند. دستمال را که داد به چیزش گفت: «چایی میخوری؟» چیزش نگاه تندی به او انداخت و دستمال را گرفت و چیزی نگفت. آدم رفت دوتا چایی ریخت و آورد و نشست جلوی چیزش که داشت با دستمال با لکه ور میرفت. آدم گفت: «خب، ای چیز ما، بگو ببینم داستان چیه؟» چیزش در همان حالی که بود با لحنی شُل گفت: «خیلی کار بدی کردی.» آدم گفت: «یعنی چی؟ دوست عزیز، بنده یک چیزیم نبود. و شما اون چیزی. یعنی میخوره که باشی. و به احتمال قوی هم هستی. تقصیر خودت بود. مثل آدم بیا حرف بزنیم ببینیم چکار میشه کرد.» چیزش گفت: «نه. تو اشتباه میکنی، من چیز تو نیستم. هیچ چیزی، چیز هیچ آدمی نیست. هیچ آدمی هم. هر چیزی چیز خودشه. هر آدمی هم.» آدم گفت: «نه. تو اشتباه میکنی. دلیل؟ اینهاش، اینجا، ببین، این جای خالی چیز منه که نیست و تو اون چیزی.» چیزش گفت: «این که نشد دلیل، اینها، منم جای خالی زیاد دارم، آآ آ ببین! ببین! هر جای خالیای که جای چیز نیست، هر چیزی که چیز نیست، هر آدمی هم.» آدم گفت: «احساس میکنم داری پرت و پلا میگی. چرا؟» چیزش هیچی نگفت. لکه داشت کم کم خشک و پاک میشد و آدم داشت به این فکر میکرد که این داستان چقدر دارد عجیب میشود. داشت به این فکر میکرد که نکند حرف چیزش همچین بی حساب و کتاب هم نباشد، نکند دارد اشتباه میکند و چیزش چیز او نباشد، داشت فکر میکرد... که ناگهان صدایی رشتهی افکارش را پاره کرد: «هوهوهوهوها» و آدم تا به خودش آمد فقط دستمال را دید که افتاده بود زمین. نگاهی به بالا کرد و آهی کشید و بدون جابجا شدن، یکی از چاییها را با یک دستش برداشت و در حال برداشتن قند با آن یکی دستش گفت: «ظاهراً باز باید بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم.» رفتیم بالا از قلهها، خوش به حال چلچلهها، آمدیم پایین از قلهها، باز خوش به حال چلچلهها.
این داستان ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر