بله، آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب میشد و یک بار چیزش را گیر انداخت و باهاش حرف زد و یک بار هم چیزش درحالتی بین خواب و بیداری آمد سراغش و آدم را زا به راه کرد و باز غیب شد. و حالا ادامهی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم بیخوابی بهش عارض شده بود و نمیفهمید آنچه دیده راست بوده یا دروغ. هی راه میرفت و مشت یک دستش را به کف آن یکی دستش میکوبید و حیران سر میگرداند و در و دیوار را نگاه میکرد و تند تند پلک میزد و نچ نچ میکرد. در این اثنا آفتاب عالمتاب هم بالا آمده بود و همه جا را روشن کرده بود. آدم گرسنه بود. رفت سروقت یخچال که چیزی برای خوردن دست و پا کند. در یخچال را باز کرد و ناگهان وحشت زده لرزید و عقب پرید. چیزش نشسته بود توی یخچال و لبخند قشنگی بر لب داشت. آدم فکر کرد خیالاتی شده. در یخچال را محکم بست و دوباره باز کرد. درست فکر کرده بود. چیزش دیگر آنجا نبود. زیر لب دو سه تا فحش با مقصد نامعلوم داد و دو تا تخم مرغ برداشت تا نیمرو درست کند. رفت از توی کابینت روغن را بردارد که باز ناگهان وحشت زده لرزید و فریاد کشید و عقب پرید. چیزش با همان لبخند قشنگش نشسته بود توی کابینت؛ چارزانو. آدم این در را هم بست و باز کرد و باز اثری از چیزش نبود. آدم خیلی ترسیده بود. چیزی که دیده بود خیلی واقعی بود. تصمیم گرفت قید نیمرو را بزند و برود بیرون یک چیزی بخورد. برگشت که برود بیرون از آشپزخانه که دید چیزش نشسته روی سنگ اوپن و پاهایش را آویزان کرده و تکان تکان میدهد. تخم مرغها را آرام گذاشت روی میز و به چیزش گفت: «هدفت از این کارا چیه؟» چیزش با لبخند قشنگش گفت: «هیچی بابا. خواستم یه کم شوخی کنم بات دور هم بخندیم.» آدم از جواب چیزش کمی ناراحت شد، ولی به روی خودش نیاورد. گفت: «بیا بریم بیرون دور هم یه چی بخوریم، یه کم معاشرت کنیم.» با لبخندی که سعی داشت قشنگ باشد گفت. چیزش پرید پایین و گفت: «بریم.» آدم رفت که لباسهایش را عوض کند. در کمد لباسهایش را که باز کرد، دوباره چیزش آنجا بود. این بار آدم نترسید و همراه با چیزش خندید. خندهای به نشانهی اینکه: «!Good One» و لباسهایش را عوض کرد و رفت که با چیزش برود بیرون. در را که میبست، زیر لب زمزمه کرد: «خدا خودش به خیر کنه. انگار که حالا حالاها باید بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم پاورچین، با یک چایی دارچین، پایین اومدیم پاورچین، بی هیچ چایی دارچین.
این داستان ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر