آدم همیشه به خودش میگوید این عید اگر هیچچیزش درست و درمان و از روی حساب و کتاب و به نفع نباشد (که همهاش هست اتفاقاً)، مولای درز این سیزده به درش نمیرود. یعنی کل تعطیلی یک طرف، این سیزده به در یک طرف. نه خیال کنی حالا یک روز رفتیم سیزدهمان را به در کردیم و خیلی خوش گذشته باشد این را بگویم ها! نه. از وقتی یادم میآید این سیزده به در همیشه یک چیزی داشته. همیشه برجسته بوده. و حتی به جرأت (هرچند نه با دقت زمانی) میتوانم بگویم بیش از نصف سیزده به درهای عمرم خوب تو ذهنم هست؛ چون همیشه یک فرقی با دفعه قبل دارد. اما مثلاً لحظهی تحویل سال، هرچند مهمتر است، ولی به جز چند مورد معدود، نمیتوانم بگویم سال تحویل خاصی در نظرم هست.
آن موقعی که مدرسه میرفتیم، مثل آدم نبودیم که! انگار این پیک شادی را دادهاند برای روز آخر. حالا بالای هر صفحهای خودشان برایمان مثلاً زمانبندی کرده بودند ها، ولی باز میرفت برای روز آخر. روز آخر کی بود؟ سیزده به در! سیزده به در را که نمیشود نرفت (یا نکرد)؛ این بود که این سیزده به در جدای از شیرینی ذاتیاش، و علاوه بر تلخی روز آخر تعطیلات بودنش، با یک استرس خاصی شروع میشد. پس پیک شادی چی؟ کی انجامش بدهم؟ با خودم میبرم صحرا، کمِ کم نصفش را مینویسم، ...چه جای باصفایی، چه آبی، چه سبزهای، چه درختی، به به! ...پاس بده! گل! هه! باز ما بردیم، همیشه ما میبریم، ...پارسال یادتان رفته؟ ...من کباب ندارم! ...دستشویی کجا بود حالا؟ پشت تپه! ...بابا نه! بازی ما هنوز تمام نشده که؛... و با یک آرامش خاصی تمام میشد تا میرسیدیم خانه و استرس پیک شادی که کل روز گوشهی کیف مامان مانده بود، اسیرمان میکرد. اینها بود که سیزده به در را ماندنی میکرد. از آنجایی هم که نمیرسیدیم یکشبه پیک شادی را حل کنیم و وسطش خوابمان میبرد، فرداش از ترس معلم، اصلاً پیک شادی را مدرسه نمیبردیم تا بگوییم یادمان رفته و... و دم معلمها هم گرم. همیشه یک فردا پسفردایی میکردند. خودشان هم بچه داشتند و میدانستند چه خبر است.
حالا این قضیهی پیک شادی یکی از جنبههای سیزده به در است که امروز یادش افتادم و به خیالم نامردی آمد تکرارش نکنم لااقل برای خودم و خیال خودم آن روزها را.
القصه اینکه خوب است آدم همیشه سیزدهاش را به در کند تا گربه شاخش نزند و شاپره نیشش نزند و سواری خر مراد از دماغ فیل نیندازدش و کبکش خروس بخواند إن شاء الله.
آن موقعی که مدرسه میرفتیم، مثل آدم نبودیم که! انگار این پیک شادی را دادهاند برای روز آخر. حالا بالای هر صفحهای خودشان برایمان مثلاً زمانبندی کرده بودند ها، ولی باز میرفت برای روز آخر. روز آخر کی بود؟ سیزده به در! سیزده به در را که نمیشود نرفت (یا نکرد)؛ این بود که این سیزده به در جدای از شیرینی ذاتیاش، و علاوه بر تلخی روز آخر تعطیلات بودنش، با یک استرس خاصی شروع میشد. پس پیک شادی چی؟ کی انجامش بدهم؟ با خودم میبرم صحرا، کمِ کم نصفش را مینویسم، ...چه جای باصفایی، چه آبی، چه سبزهای، چه درختی، به به! ...پاس بده! گل! هه! باز ما بردیم، همیشه ما میبریم، ...پارسال یادتان رفته؟ ...من کباب ندارم! ...دستشویی کجا بود حالا؟ پشت تپه! ...بابا نه! بازی ما هنوز تمام نشده که؛... و با یک آرامش خاصی تمام میشد تا میرسیدیم خانه و استرس پیک شادی که کل روز گوشهی کیف مامان مانده بود، اسیرمان میکرد. اینها بود که سیزده به در را ماندنی میکرد. از آنجایی هم که نمیرسیدیم یکشبه پیک شادی را حل کنیم و وسطش خوابمان میبرد، فرداش از ترس معلم، اصلاً پیک شادی را مدرسه نمیبردیم تا بگوییم یادمان رفته و... و دم معلمها هم گرم. همیشه یک فردا پسفردایی میکردند. خودشان هم بچه داشتند و میدانستند چه خبر است.
حالا این قضیهی پیک شادی یکی از جنبههای سیزده به در است که امروز یادش افتادم و به خیالم نامردی آمد تکرارش نکنم لااقل برای خودم و خیال خودم آن روزها را.
القصه اینکه خوب است آدم همیشه سیزدهاش را به در کند تا گربه شاخش نزند و شاپره نیشش نزند و سواری خر مراد از دماغ فیل نیندازدش و کبکش خروس بخواند إن شاء الله.
آقا اينجا چرا لايك نداره :)
پاسخحذفنوستالژي نامه قشنگي بود. هرچند من هيچ وقت در مورد 13 خاطرهبرجستهاي نداشتم.