بله، آدم برای خودش نشسته بود که یکهو دید یک چیزیش نیست، گشت و گشت و چیزش را دوبار پیدا کرد که هر دوبار چیزش او را قال گذاشت و غیب شد. حالا ادامهی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم که از نبودن چیزش و غیب شدنهایش پاک گیج شده بود، پیش خودش گفت: «حالا ما که چیزمان نیست، و ما نمیدانیم این چیزمان که نیست، چی ماست اصلاً، در این فرصت بنشینیم فکر کنیم این چیز ما، اصلاً چی ما است که نیست و نبودنش محسوس است حتی با وجود اینکه ما نمیدانیم چیست.» پس نشست و فکر کرد، یک چایی مشتی هم دم کرد که هی وسط فکر کردن بنوشد و جگرش حال بیاید. به خودش نگاه کرد، به جای خالی چیزش که بدجوری معلوم بود. بعد گفت: «خب! اول ببینم شاید اصلاً مدلش اینجوری باشد، شاید اینجا اصلاً باید خالی باشد.» با وارسی مطمئن شد که نه، آنجا باید حتماً یک چیزی باشد، وگرنه نمیشود. داشت چاییش را هورت میکشید و با قند در دهانش بازی بازی میکرد که ناگهان دید چیزش دارد از جلوش راست راست رد میشود. همانطور چایی به دست و قند در دهان پرید جلوی چیزش و گفت: «تو اینجا چکار میکنی؟ داشتم بهت فکر میکردم.» چیزش انگار که آدم را نشناخته باشد گفت: «ها؟ به من؟ چرا؟ به تو چه اینجا چکار میکنم اصلاً! هوهو...» آمد که دوباره غیب شود که آدم چایی را ریخت بهش. چیزش متعجب از این حرکت با خشم گفت: «چرا اینجوری میکنی؟ اَه! حالا من دیگر نمیتوانم غیب شوم تا این خشک شود. نگفتی میسوزم؟» آدم داشت میخندید. چیزش گفت: «به من میخندی؟ پاشو برو یک دستمالی چیزی بیاور این لک چایی را پاک کنم.» آدم داشت میخندید. چیزش کفری شده بود و آدم داشت میخندید. وسط خندهاش به چیزش گفت: «هستی حالا! هه هه هه! بیا با هم بنشینیم و صبر پیش گیریم، هه هه هه! دنبالهی کار خویش گیریم.» رفتیم بالا سلامتی، آمدیم پایین به راحتی.
این داستان ادامه دارد...
چیز کثافت
پاسخحذفمیرزا جان!بنده شما رو تو لینک هر تو تا بلاگ گذاشتمت،اگر از تیپ بلاگ ما خوشتان می آید و دوست دارید لینک بدهید این دو تا بلاگ رو
پاسخحذف13-st
1movie-1jomle