این بیخوابی هم واقعاً چیز عجیبی است؛ با اینکه چشمهایت به زور باز میمانند، تا فیگور خواب میگیری هر چی فکر و خیال هست و نیست میآید پشت پردهی چشمان بستهات رژه میرود و ترجیح میدهی چشمها را باز کنی تا آن تصاویر را که معمولاً خوشآیند هم نیستند (آخه اگر بودند باز میشد تحملشان کرد) محو کنی. ولی باز میبینی قصه همان است. هی میگویی این دفعه دیگر تا دراز بکشم خوابم میبرد و راحت میشوم، که کور خواندهای. دوباره در تله میافتی و دوباره جان میکنی و وول میخوری تا باز پا شوی. یک چیزی هم که هست شبهای بیخوابی معمولاً آن شبهایی هستند که حتماً باید بخوابی، چون فردا صبحش باید جایی باشی. پس میجنگی. آخرش هم میدانی چی میشود؟ این جنگ و دعوا تا وقتی که از صبح زود بیدار شدن ناامید شوی، ادامه مییابد. آنوقتی که تصمیم گرفتهای قید خواب را کلاً بزنی، درست همان موقع نمیدانی چی میشود که بیاختیار همانطور که نشستهای یا دراز کشیدهای، خوابت میبرد و آن وقتی که قرار بوده بیدار شوی، تازه در عمیقترین قسمت خوابت هستی. همین که یک ساعتی از آن موعد گذشت، ناگهان بیدار میشوی، میبینی وقت گذشته، خوب هم نخوابیدهای. آش نخورده و دهن سوخته. آن وقت است که میگویی ما که آب از سرمان گذشت، لااقل یک شکم سیر بخوابیم؛ و اینجاست که خواب میشود یک حیوان دستآموز و تصاویر دیشبی را حتی یادت هم نمیآید.
خیلی فراگیر هستش این ماجرا!
پاسخحذفچقدر اين لحظات بيخوابي زجر اور هستن.از خر بودن چيزي فراتر هست.
پاسخحذف