یکی بود، یکی نبود؛ زیر گنبذ کبود، یک آدمی مث ما نشسته بود. بعد یکهو دید انگار یک چیزیش نیست، آقا اینور را ببین، آنور را ببین، نع که نع! یک چیزیش نبود. بعد نکتهی جالبش اینجاست که نمیدانست چی چیش نیست. خلاصه، شروع کرد به گشتن. هی گشت و گشت و گشت تا چیزش را پیدا کرد. به چیزش گفت: «کجا بودی؟ نبودی؟» چیزش گفت: «آره. نبودم.» بعد آدم گفت: «خب حالا که هستی بیا پیش عمو!» چیزش گفت: «من چیز تو نیستم. من چیز خودمم. هاهوهوهو...» و باز غیب شد. آدم دوباره یک چیزیش نبود. دوباره گشت و گشت و گشت، تا دوباره ناغافل چیزش را پیدا کرد. بهش گفت: «چیز عزیز! رفتی یهو چرا؟ نموندی پس چرا؟» چیزش گفت: «آره. رفتم یهو.» آدم گفت: «خب حالا که باز هستی بیا پیش عمو!» چیزش خندید و گفت: «من؟ هوهوهاها...» و باز غیب شد. آدم گفت: «عجب!» و گفت: «بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم ساندویچ، پایین اومدیم نوشابه. نوشابه هم که بدون ساندویچ موجود نمیباشد.
این داستان ادامه دارد...
این داستان ادامه دارد...
راستش رو می خوای؟!
پاسخحذفخنک بود :دی
به قول یه عزیزی: همیشه راستشو بگو.
پاسخحذف