سالی که میآید، سالی که میرود، بیتوقف، بیدرنگ کوتاهی حتی و ظاهراً بیخستگی؛ میرود و میآید و میآید و میرود و معلوم نیست میآید یا میرود. کسی به گرد پایش نمیرسد آنقدر تند که میآید و میرود و آنقدر همیشگی که میآید و میرود. دیدارش و وصالش هوسی است و همهگیر و طرفه آنکه همه متمتعاند از این هوس و هیچکس را از آن خبر نیست. هست و نیست و نیست و هست. آرام است و خاموش و بیصدا و بهنگام هنگامهای است خودش تنها که انگشت میگزاند و برباد میدهد.
بر روح و جسم میخزد چونان ماری که گویی از نوزادی خانه در چهرهی آدمیان دارد و چون پیر میشود و بالغ، نمایان میشود جاجای پوستاندازیهایش و خود هیچ پیدا نیست که کجاست. نیش میزند و گزنده میخزد از لا به لای نامهایش چه ثانیه و دقیقه و روز و ماه و سال و قرن و دیگر از این دست و گمانم در حین که میرود و میآید، لبخند بر گوشهی لب دارد که: هه! منم. باز منم باز و باز و باز. ببندیتم اگر توان هستتان و اگر نیست، ببوسیت دستی که از قطعش عاجزیت.
بودش بود است و نبودش هم بود است و خود، او بود است. بود اوست که بود ما هست که اگر نبود، نبود این همه که هست. ابتدایش ناپیدا و انتها هم که هیچ.
حالا اینطور از من قبول کنید که خواسته باشم با این وصف از روانی زمان، آغاز سال نو را، هرچند با تأخیر، به آنها که میخوانندم تبریک بگویم؛ به شما. که گفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر