گاهی آدم احساس میکند «صد» آمده، ولی «نَوَد» پیشش نیست؛
۱۳۹۰ آذر ۲۹, سهشنبه
۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه
گاهی آدم 264
گاهی آدم از دور به خودش نگاه میکند و با توجه به چیزهایی که از نزدیک از خودش دیده و میداند، به نکات جالبی پی میبرد. مثلاً پیرمردی را در نظر بگیرید که از قدیم الأیام، یک مغازهای در یک محلهی قدیمی داشته؛ مغازهاش از این بقالیهایی بوده که رسماً بقالیاند؛ همه چیز در کیسه گونیهای لبه تاخورده و یک بیلچه به عنوان پیمانه در یکی از کیسههاست. بقالی که میگویم بقالی به معنای قدیم آن است، نه این سوپرمارکتهای امروزی؛ بقالیای که تویش برنج و روغن و حبوبات و شیر و ماست گوسفندی و این چیزها میفروشند. تنقلاتش هم نخودچی کشمش است و تخمهی آفتابگردان و جابونی. پیرمرد بقال از آنهاست که هرروز صبح میآید و دکان باز میکند و مینشیند پشت دخل. حساب و کتابش هم با همان چرتکه است؛ زیاد هم مشتری ندارد. نهایت فعالیت تجاریاش این است که دو سه تا از قدیمیهای محل که میشناسندش بیایند و مثلاً دو سیر پنیر و یک کاسه ماست یا چیزی از این دست ازش بگیرند به اعتبار اینکه جنسش محلی است و اصل است و مثل این پاستوریزهها آب نبستهاند به نافش. دکانش پاتوق پیرمردهای مثل خودش است که میآیند و دور هم هرروز یک مشت خاطرهی تکراری برای هم تعریف میکنند و یاد جوانی و چایی و سیگارهایی با چوب سیگارهای دودخورده و ... . باقی اجناس بیشتر برای جوری جنس چیده شدهاند. یک مقداری هم خنزر پنزر و جغجغه اینها آویزان کرده به در و دیوار که اگر یک روز یکی از پیرمردها نوهای چیزیش باهاش آمد مغازه، یا نوه نتیجهی خودش که آمدند، تو ذوقشان نخورد. حالا این پیرمرد را با آن دکان و در آن محل تصور کنید، محله افتاده توی طرح. میآیند و مغازه را از پیرمرد میخرند و به جایش یک مغازه در یک مرکز خرید جدید بهش میدهند. طبعاً یک مدتی افسردگی خانه نشینش میکند، مشتریها و رفقا را کمتر میبیند؛ ولی پیرمرد باید کار کند. نه برای پول یا چی؛ محض بیکار نبودن؛ محض بودن. پیرمرد هیچی به هیچ جاش نیست. ورداشته هرچی خرت و پرت تو دکان داشته، آورده اینجا. یک کمی ناجور است. نمیخواند با دکانهای شیک دور و بر. ولی از هیچی بهتر است. صبحها زودتر از همه میآید و شبها دیرتر از همه میرود. دکانش از دور خالی به نظر میرسد. از نزدیک هم چیز دندانگیری نیست. نهایت ارتباطش هم با کسبهی دور و بر این است که اگر کسی سلامی کرد، جواب بگوید. اگر کسی خریدی کرد یا سفارشی داد یا حتی سری کرد توی مغازه که ببیند چه خبر است، پیرمرد تحویلش میگیرد. اگر هم نه، که هیچی. کاری به کار کسش نیست. برای خودش است. شاید مثلاً اگر با یکی از کسبه حال کرد، بچهها و فامیل و رفقا را تشویق کند که بیایند سری به دکان طرف بزنند و از او خرید کنند یا خودش گاهی برود توی دکان آنها و چاییای چیزی بخورد و گپی اگر شد بزند. یعنی زیاد اهل آمد و رفت نیست. از قدیم اینطور یاد گرفته که کاسب باید حواسش به خودش باشد. نباید سرک بکشد تو دکان و کاسبی این و آن. تو محل قدیمیاش هم اینطور بود. منتها آنجا بیشتر میشناختندش، سلامهای بیشتری را جواب میداد، چاییهای بیشتری میخورد و این چیزها؛ ولی چیزی که هست، پیرمرد بدجوری خورده تو ذوقش. دل و دماغش باز آن اولها بیشتر بود. آدم است. دوست دارد دور و برش شلوغ باشد، دوست دارد یک بچهای بیاید دست بکند تو گونی آجیل و بهش تشر بزند و بعد برای اینکه بغض طفلک نترکد، یک آبنباتی بدهد بهش. اعتباری دارد پیش خودش. حسابهای دیگری دارد از خودش. همین که آمده اینجا و از تک و تا نیافتاده، خودش خیلی است؛ این را خودش میداند و آنها که از قدیم میشناختندش. که یا مردهاند، یا رفتهاند، یا بیخبرند و به هر حال نیستند. ولی باز و باز میآید و ناشتا کرکره بالا میدهد و بسم الله میگوید و کاسبی آغاز میکند. شاید هم یک روزی تصمیم بگیرد دستی به سر و گردن دکانش بکشد، اصلاً شاید کسبش را عوض کند. شاید شریک شود با یکی یا شاید هم اجلش برسد. کسی چه میداند؟ آدم است. آه و دم.
میگویند آدمها شبیه آنهایی میشوند که دوستشان دارند. در محلهی کودکی ما یک همچین چیرمردی با همچین دکانی بود؛ کارش البته بیشتر آجیل و خشکبار و آن دست اجناس بود. یک مغازهی دیگر هم داشت کنار مغازهی اصلی که در آن تخمه بو میداد. خیلی دوستش داشتم. یک کمی خساست داشت. وقتی میرفتیم ازش تخمه بخریم، نگاه به لباسمان میکرد، اگر جیب داشت، نمیریخت تو پاکت. میگفت دستت را بیاور بریز توی جیبت. فکر کنم خیلی شبیه او شده باشم. خدا رحمتش کند. حاج ملک را. اسمش بود.
بله. شباهت غریبی هست بین من و آن پیرمرد و داستانش.*
میگویند آدمها شبیه آنهایی میشوند که دوستشان دارند. در محلهی کودکی ما یک همچین چیرمردی با همچین دکانی بود؛ کارش البته بیشتر آجیل و خشکبار و آن دست اجناس بود. یک مغازهی دیگر هم داشت کنار مغازهی اصلی که در آن تخمه بو میداد. خیلی دوستش داشتم. یک کمی خساست داشت. وقتی میرفتیم ازش تخمه بخریم، نگاه به لباسمان میکرد، اگر جیب داشت، نمیریخت تو پاکت. میگفت دستت را بیاور بریز توی جیبت. فکر کنم خیلی شبیه او شده باشم. خدا رحمتش کند. حاج ملک را. اسمش بود.
بله. شباهت غریبی هست بین من و آن پیرمرد و داستانش.*
* برای پیشگیری از سوء تفاهمات و سوء تعبیرهای احتمالی، باید بگویم که این مطلب اواخر دی ماه پارسال نوشته شده است.
۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه
۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه
گاهی آدم 262
گاهی آدم در حالی درد بی عشقی طاقت از جانش میبرد که حتی نمیداند عشق چیست.*
* تعبیر «طاقت از جان بردنِ دردِ بیعشقی» از رهی معیری است.
* تعبیر «طاقت از جان بردنِ دردِ بیعشقی» از رهی معیری است.
اشتراک در:
پستها (Atom)