گاهی آدم دلخوشی که نداشته باشد، سرخوشی پیشه میکند.
۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه
۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه
گاهی آدم 143
گاهی آدم دلش را بی هوا به دریا میزند؛ بعدش میشود دلمرده.
جزئیات بیشتر1: خفه هم میشود لامصّب؛ باز اگر کوسهای چیزی بخوردش یک حرفی؛
جزئیات بیشتر2: همیشه هم ها! یعنی یکبار نمیشود آدم بی هوا [یا حتی با هوا] دلش را به دریا بزند و دلش نمیرد بدبخت.
نظر شخصی: بنده به این مسئله اعتراض دارم.
نتیجهگیری: آن دریایی را که آدم نتواند دلش را به آن بزند، باید جای دیگر را به آن زد. (مثلاً اینجا را؛ یا حتی آنجا را، فرقی ندارد.)
۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه
گاهی آدم 142
گاهی آدم احساس میکند یک سؤالی را باید بپرسد؛ آن سؤال این است: «پس چی شد؟» این سؤال فقط باید پرسیده شود، از کی معلوم نیست؛ میتوان آن را از هر چیز یا کسی پرسید و به نظرم احمقانه نیست که از هر چیز یا کسی که مؤثر در زندگی آدم است، انتظار جواب داشت؛ همانطور که باز به نظرم متوقعانه نیست. آقا، «پس چی شد؟» خانم، «پس چی شد؟» دیوار، «پس چی شد؟» آدم، خودم، «پس چی شد؟» خدا، «پس چی شد؟».
معمولاً این سؤال وقتی پرسیده میشود که دیری از موعد یک وعده گذشته باشد؛ آن وعده حتی میتواند یک اتفاق باشد که معمولی است، همیشه رخ میدهد، انتظار داریم این بار هم رخ دهد و به یکباره روند رخدادن آن قطع میشود، انگار طبیعت بالکل تغییر مسیر و رویه داده باشد. «ها! پس چی شد؟» و اینطور ادامه مییابد: «مگر نگفتی که فلان (مثلاً)؟»، «مگر قرار نبود بهمان شود (مثلاً)؟»، «مگر وقت همیشگی نیست (مثلاً)؟» و هزار طور دیگر میتوان ادامه داد.
میدانی نکتهی جالب این سؤال چیست؟ من اینطور آزمودهام که در مواقع ورود این پرسش، انتظار جواب داری، اما نمیشنوی. کسی چیزی نمیگوید؛ همه آن را یک سؤال از خود میپندارند؛ یعنی سؤالی که آدم دارد از خودش میپرسد. راه میرود و زیر لب میگوید: «پس چی شد؟ پس چی شد؟» میایستد و فریاد میکشد: «پس چی شد؟» اما همه خودشان را میکشند کنار. هر کس لب وا کند، بیدرنگ ننگ تقصیر در نشدن آنچه باید میشده یا شدن آنچه نباید میشده را به جان خریده است. و این آدم را عصبانیتر میکند؛
حتی وقتی از خودش این سؤال را میپرسد، خودش هیچی نمیگوید، بلندتر بر سر خودش داد میزند: «پس چی شد؟» هنوز هیچ. بلندتر و بلندتر و بلندتر داد میزند: «پس چی شد؟» خودش مثلاً از همه جا بیخبر، میگوید: «چی چی شد؟ من چه میدانم!». آدم از توانایی خودش در بیخبر نشان دادن، مطلع است. میگوید: «همان...!» خودش (یا حالا هر کس دیگری که از دید آدم مقصر است) میگوید: «آها! آن را میگویی؟ والّا نمیدانم، بگذار ببینم...» و آدم داغ میکند، چون میداند خودش میداند چی شده، و خودش که بداند، یعنی او هم میداند؛ چون او خودش است، گاهی فقط خودش نیست، گاهی که هنگام این پرسش [و پرسشهای مشابه] است، او دیگر خودش نیست؛ میشود یکی که میپرسد: «پس چی شد؟» یکی که میخواهد با این پرسش به طور تلویحی به پرسششونده بفهماند که من یک حقی برای خودم متصور بودم که بهش نرسیدم، که ازم گرفتند، که ناحق شد و... . این «پس چی شد؟» یعنی یا آنچه روا بوده نشده یا آنچه ناروا بوده، شده. و تنها راه اعلام آگاهی و اعتراض آدم، همین پرسش است.
گاهی هم این روا حقی است که آدم به ناحق انتظار داشته، که خب، در این مواقع این پرسش یک جور فرافکنی است؛ ولی در کل میتوان این پرسش را به عنوان ندای تظلم خواهی آدم هم تصور کرد، آدمی که بهش واقعاً ظلم شده، از سوی خودش، از سوی آقا، از سوی خانم، از سوی دیوار، از سوی خدا یا... . (الآن که فکر میکنم، میبینم این جملهی آخرم یعنی اینکه آدم در موضعی است که همهی آنهایی که گفتم و نگفتم میتوانند به آدم ظلم کنند؛ حتی خودش، حتی خدایش. و این موضع برای آدم بسیار دردناک است؛ میترسم اگر پیشتر بروم کار بیخ پیدا کند و...)
میدانی نکتهی جالب این سؤال چیست؟ من اینطور آزمودهام که در مواقع ورود این پرسش، انتظار جواب داری، اما نمیشنوی. کسی چیزی نمیگوید؛ همه آن را یک سؤال از خود میپندارند؛ یعنی سؤالی که آدم دارد از خودش میپرسد. راه میرود و زیر لب میگوید: «پس چی شد؟ پس چی شد؟» میایستد و فریاد میکشد: «پس چی شد؟» اما همه خودشان را میکشند کنار. هر کس لب وا کند، بیدرنگ ننگ تقصیر در نشدن آنچه باید میشده یا شدن آنچه نباید میشده را به جان خریده است. و این آدم را عصبانیتر میکند؛
حتی وقتی از خودش این سؤال را میپرسد، خودش هیچی نمیگوید، بلندتر بر سر خودش داد میزند: «پس چی شد؟» هنوز هیچ. بلندتر و بلندتر و بلندتر داد میزند: «پس چی شد؟» خودش مثلاً از همه جا بیخبر، میگوید: «چی چی شد؟ من چه میدانم!». آدم از توانایی خودش در بیخبر نشان دادن، مطلع است. میگوید: «همان...!» خودش (یا حالا هر کس دیگری که از دید آدم مقصر است) میگوید: «آها! آن را میگویی؟ والّا نمیدانم، بگذار ببینم...» و آدم داغ میکند، چون میداند خودش میداند چی شده، و خودش که بداند، یعنی او هم میداند؛ چون او خودش است، گاهی فقط خودش نیست، گاهی که هنگام این پرسش [و پرسشهای مشابه] است، او دیگر خودش نیست؛ میشود یکی که میپرسد: «پس چی شد؟» یکی که میخواهد با این پرسش به طور تلویحی به پرسششونده بفهماند که من یک حقی برای خودم متصور بودم که بهش نرسیدم، که ازم گرفتند، که ناحق شد و... . این «پس چی شد؟» یعنی یا آنچه روا بوده نشده یا آنچه ناروا بوده، شده. و تنها راه اعلام آگاهی و اعتراض آدم، همین پرسش است.
گاهی هم این روا حقی است که آدم به ناحق انتظار داشته، که خب، در این مواقع این پرسش یک جور فرافکنی است؛ ولی در کل میتوان این پرسش را به عنوان ندای تظلم خواهی آدم هم تصور کرد، آدمی که بهش واقعاً ظلم شده، از سوی خودش، از سوی آقا، از سوی خانم، از سوی دیوار، از سوی خدا یا... . (الآن که فکر میکنم، میبینم این جملهی آخرم یعنی اینکه آدم در موضعی است که همهی آنهایی که گفتم و نگفتم میتوانند به آدم ظلم کنند؛ حتی خودش، حتی خدایش. و این موضع برای آدم بسیار دردناک است؛ میترسم اگر پیشتر بروم کار بیخ پیدا کند و...)
خودم: «ها؟ پس چی شد؟ جا زدی؟ لال شدی چرا؟ ها؟ ها؟...»
من: «باشد حالا به وقتش.»
۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه
گاهی آدم 141
گاهی آدم یک چهرهی «آلاله غنچه کرده، کاش بودی و میدیدی»ای به خودش میگیرد که مثلاً چی؛ در صورتی که حال واقعیاش یک «کاشکی بودی و میدیدی زندگیم چه سوت و کوره»ای بیش نیست.
۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه
که چی؟
باشد، خداحافظ! حالا که برنامه خداحافظیست، پس از ما هم خداحافظ! حالا که قرار است چشمانمان را ببندیم و سرمان را برگردانیم و هرکدام برویم پی کار خودمان، پس خداحافظ! به امید دیدار هم نه! خداحافظ! برنامه فراموش کردن و این حرفهاست دیگر، میدانم. چند سال بعد عکسهایمان را میبینیم و میگوییم« اِ اِ اِ چه زود گذشت!» و بعد که آلبوم را میبندیم باز میرویم سرِ بازی خودمان. میدانم، خوب میفهمم. همه چیز که قرار نیست همیشه همین طوری بماند، اصلا چه معنی دارد آدم دلش برای کسی تنگ شود، میدانم، سیر کردن شکم زن و بچه، سروکله زدن با هزار جور آدم جور و ناجور از کله سحر تا بوق سگ، دیگر وقتی برای دلتنگی نمیماند، وقتی سفارش کار میگیری، دیگر چه فرقی میکند که شب امتحانهایت را چهجوری گذراندهای، فرجهها را با کی تو اتاق تنها بودهای، مشتری باید راضی باشد، همیشه هم حق با مشتری است. دوست جدید، فرصت جدید، شوخیهای جدید، همه چیز جدید، کهنهها را باید ریخت دور. آشغال پاشغال جمع کنی دور خودت که چه بشود؟ عصر جمعهای خلق خودت و زن و بچهات را تلخ کنی؟ نه بابا! زندگی ارزش این حرفها را ندارد. یک دورهای بود، یک آدمهایی دورت بودند و یک کارهایی کردید، تمام شد رفت پی کارش. چه لزومی دارد آدم عشقهای ماهانه و هفتگیاش را، سنگ صبور این عشقهایش را، پایه ثابت سیگارهای نصف شبش را هی توی ذهنش داشته باشد؟ که چی؟ ما که دیگر ربطی به هم نداریم، سالی، ماهی چه بشود، سگ ما از در خانه گربه شما رد شود که کارمان به هم بیفتد. والّا به خدا! چارسال عمرمان را هم آنجوری گذراندیم، دوسال دیگرش را یک جور دیگر میگذرانیم و باقی را هم هرجوری که بشود میگذرانیم. اینها هم هیچ ربطی به هم ندارند. تازه پسفردا کار خودمان هم راحتتر است، میگوییم یک دوره چارساله دانشجو بودم؛ از مورخ فلانِ فلانِ فلان تا فلانِ فلانِ فلان. این بسته چارساله دانشجویی. این هم بسته دوساله سربازی. این هم بسته nساله باقی عمر. این هم بستههای اضافی. کودکی مثلاً. و این بستهها کاملا بسته است. وقتی بستی، یعنی هوتوتو! تمام شد رفت پی کارش. بعضی وقتها اگر خواستی یواشکی درش را باز میکنی ببینی همه چیز سر جایش هست یا نه! دزد به خاطراتت زده یا نه! خودت را آزمایش میکنی. «این فلانی است، این هم فلانی. به! چه حافظهای دارم.» دیگر به باقیش نباید دست زد. چون بعضی چیزها را هر چه بیشتر هم بزنی، بویش بیشتر میشود. آمد و ماند و رفت. همین والسلام!
گاهی آدم 140
گاهی آدم به خودش (یا هر کس دیگری) می گوید: «چه خوب میشد، اگر چه میشد». همین «چه»هاست که میشود بلای جان آدم. چون نه میداند «خوب» چیست، و نه میداند دقیقاً چه باید بشود و یا حتی چه شده. «اگر» هم که دیگر جای خود دارد؛ «اگر» در این جمله یعنی (البته در بیشتر موارد) یک چیزی آنطوری که باید نیست یا یک زمانی یک چیزی آنطوری که میبایست نبوده یا چی. خلاصه این جملهی «اگر چه میشد، چه خوب میشد» (یا برعکس) خودش مسئلهای است.
تازه از «اگر» بدتر، «مگر» است. «مگر» که میآید، بعضی مواقع یعنی فقط یکی دو راه وجود دارد (صلب قدرت انتخاب)؛ بعضی مواقع آمدن «مگر» یعنی من مقصر نیستم، بعضی مواقع هم یعنی تبعیض یا بهتر بگویم: تمییز. حالا ببین اگر «مگر» را به جملهی بالا بیافزاییم، حاصل ترکیب «اگر» و «مگر» چه میشود: «اگر آنطور میشد چه خوب میشد، مگر نه؟» این دیگر اصل حسرت است؛ یعنی کاش آنطور میشد تا «خوب» بشود، که تازه «خوب» هم دقیقاً نمیدانیم چیست. یک وقتهایی هم ترکیب این دو، تردید را میرساند: «مگر اگر آنطور میشد، خوب میشد؟» (یا برعکس).
تازه از «اگر» بدتر، «مگر» است. «مگر» که میآید، بعضی مواقع یعنی فقط یکی دو راه وجود دارد (صلب قدرت انتخاب)؛ بعضی مواقع آمدن «مگر» یعنی من مقصر نیستم، بعضی مواقع هم یعنی تبعیض یا بهتر بگویم: تمییز. حالا ببین اگر «مگر» را به جملهی بالا بیافزاییم، حاصل ترکیب «اگر» و «مگر» چه میشود: «اگر آنطور میشد چه خوب میشد، مگر نه؟» این دیگر اصل حسرت است؛ یعنی کاش آنطور میشد تا «خوب» بشود، که تازه «خوب» هم دقیقاً نمیدانیم چیست. یک وقتهایی هم ترکیب این دو، تردید را میرساند: «مگر اگر آنطور میشد، خوب میشد؟» (یا برعکس).
یک «اگر مگر» دیگر هم هست که من خیلی دوستش دارم: «اگر چه میشد (مثلاً)، مگر چه میشد؟(مثلاً)»؛ یعنی فرقی نمیکند چه شده یا چه میشود، یا به عبارتی هرچه شد، شد. (البته این ترکیب اخیر یک معنی دیگر هم دارد که در اینجا منظور نیست).
۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه
چیزی شبیه شعر 4
لذت تلخ گناهآلودهای دارم
و حظ وافر شوری
عذابی میکشم شیرین ز وجدانم
هراسی تلخ و ترش، بدمزه
ولی در نوع خود جالب؛
کمی احساس بد دارم
***
گلی زیبا دم دستم، که خاری تیز در پایش
فرو رفته، تو گویی در دل من هم
کمی نزدیکتر رفتم
امان از باد،
میآمد، پر از گرده، مرا عطساند
گلک پرپر شد و هر پرهاش با باد جایی رفت؛
***
کنون گلزار نو در باغ همسایه
هزاران گل بدون خار
من و باغم،
و این دست خر پر خار پا در خاک.
و حظ وافر شوری
عذابی میکشم شیرین ز وجدانم
هراسی تلخ و ترش، بدمزه
ولی در نوع خود جالب؛
کمی احساس بد دارم
***
گلی زیبا دم دستم، که خاری تیز در پایش
فرو رفته، تو گویی در دل من هم
کمی نزدیکتر رفتم
امان از باد،
میآمد، پر از گرده، مرا عطساند
گلک پرپر شد و هر پرهاش با باد جایی رفت؛
***
کنون گلزار نو در باغ همسایه
هزاران گل بدون خار
من و باغم،
و این دست خر پر خار پا در خاک.
گاهی آدم 139
گاهی آدم باید یک تجدید نظری در رفاقتهایش بکند؛ مثلاً بعضیهاشان را بریزد یک جایی (حالا نمیخواهم بگویم کجا) ...و سیفون را بکشد.
۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه
گاهی آدم 138
گاهی آدم احساس تنهایی شدیدی میکند؛ در این اوقات آدم زندگی را اینطور میبیند که اگر دریا باشد، او یک چیزی است نه آنقدر سبک که روی آب بماند و نه آنقدر سنگین که برود ته آب؛ یک جایی آن وسط مسطها با آب جابهجا میشود، بیآنکه به جایی وصل باشد؛ اگر آسمان باشد، او یک چیزی است نه آنقدر درخشان که به چشم بیاید و نه آنقدر بیسو که با پتپتی خاموش شود و قال رابکند، نه آنقدر سنگین که سقوط کند و نه آنقدر سبکبال که با اختیار پرواز کند؛ یک جایی آن وسط مسطها یا با باد یا تحت تأثیر یک یا چند میدان، جابهجا میشود، بیآنکه به جایی وصل باشد؛ اگر زمین باشد، خشکی، او نه آنقدر استوار است که بر جا بماند، نه آنقدر نااستوار که بیفتد، همش آن وسط مسطها درنوسان است، بین ماندن و رفتن، بین بودن و نبودن، بین شک و یقین حتی. بیآنکه به جایی وصل باشد البته!
آدم تنها که میشود خودش را بین چیزها میبیند، آن وسط مسطها، در حالی که محیط احاطهاش کرده است، عناصر محیط در اطرافش هستند، میآیند و میروند، او دست و پا میزند، پت و پت میکند، سوسو میزند، بالبال میزند، اما نمیرود، حتی نمیماند، برده میشود و نگاه داشته میشود، بیآنکه به جایی وصل باشد، بیآنکه به چیزی بربخورد، تصادفی حتی؛ فقط محیط است و محیط و عناصر محیط و آدم علیرغم رهایی نسبی از همه چیز و همه جا، آن وسط مسطها گیر افتاده است. محاط در بینهایتی که رسماً بینهایت است؛ خوب هست، بله! گاهی اما، نه همیشه، نه همه جا، نه اینکه دیگر... ؛
در این چنین احوالی است که آدم به یاد حرف آن گل کوچک سه گلبرگهی ناچیز وسط کویر به شازده کوچولو میافتد: «آدما؟ گمون کنم ازشون یه شیش هفتایی باشه...،باد اینور و اونور میبردشون، نه اینکه ریشه ندارن...» و اینطور برمیدارد که وقتی تنهایی مدتدار میشود، عمیق میشود، نهادینه میشود، آدم میشود یکی از آن شیش هفتایی که باد اینور و آنور میبردشان؛ بیآنکه به جایی وصل باشد.
۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه
گاهی آدم 137
گاهی آدم دوست دارد به خودش بگوید: «خیلی خری!»؛ معمولاً نمیگوید. گاهی هم که میگوید، خودش جواب میدهد: «خودت خری!».
۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه
گاهی آدم 136
گاهی آدم شاکی میشود و داد میزند: «اَه! این که همش شد مقدمه!». آدم دارد برای چندمین و چندمین بار کتاب زندگیاش را ورق میزند. رسیده به فصل پیروزیها.
۱۳۸۹ آبان ۲۵, سهشنبه
گاهی آدم 135
گاهی آدم هرجوری نگاه میکند میبیند که آدمها هرچند دسته و با هر کیفیتی که دیدی باشند، قسمت خودش اغلب آن «دسته خرابه» است.
۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه
گاهی آدم 134
گاهی آدم به خودش میگوید: «بعله! ممکن است هر دویی بالاخره سه شود، ولی فقط دوها؛ در مورد یکها نمیتوان امید داشت که حتماً روزی دو بشوند.» خودش یک نگاه عاقل اندر سفیهی تحویلش میدهد و چیزی نمیگوید.
۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه
گاهی آدم 133
گاهی آدم میاندیشد این تنهایی باید یک چیز تیزی باشد؛ مثل چاقو یا نه، بیشتر مثل قیچی. چرا؟ چون اگر اینطور نبود که ناف آدم باهاش بریده نمیشد.
گاهی آدم 132
گاهی آدم به خودش می گوید: «ببین آدم چقدر باید عاشق باشد که سازش را بردارد برود پایین چشمه بنشیند، به این امید که شاید عکس رخ آن دلبر نازنینش را آب بیاورد ببیند؛ اصلاً آب چطور آن عکس را میآورد؟ آن عکس چطور میافتد در آب؟» خودش میگوید: «سطحی نباش! شما یک لحظه تصور کن که آن دلبر نازنین رفته سر چشمه آب بردارد، یا آبتنی کند، یا اصلاً رفته آن دور و بر گشتی بزند، ناگهان در لحظهای که دارد به آب نگاه میکند، عکس رخش میافتد در آب چشمه. آب هم که جاری است، ممکن است عکس را بیاورد خب. آب چشمه را دست کم نگیر.» آدم میگوید: «نه، من جواد را دست کم گرفته بودم.»
پینوشت: جواد یساری اینطور خوانده:
سازمو وردارم برم،
پایین چشمه بشینم
شاید که عکس رخ اون
دلبر نازنینمو
آب بیاره ببینم.
۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه
گاهی آدم 131
گاهی آدم میفهمد گیر کارش خیلی اساسیتر از این حرفهاست؛ مثلاً این مورد:
میگویند: «خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری». حالا شده حکایت ما، منتها نکته اینجاست که ما نمیدانیم کدام در را بسته و کدام در را باز کرده، در واقع مشکل ما خیلی جدیتر از این حرفهاست، مشکل ما با خود بسته بودن و باز بودن است؛ یعنی اینکه از آنجایی که تا چند وقت پیش فکر میکردیم همهی درها بسته شده، نگاهمان را از روی آنها برداشتیم. الآن هم که ظاهراً یکی از درها باز شده، چون فرق باز بودن و بسته بودن را نمیدانیم، نمیدانیم کدام در باز شده و کدام در بسته است. آیا این دری که باز شده همان دری است که قبلاً هم باز بود؟ آیا نکند هر دو در باز باشند اصلاً؟ یا نکند ما بالکل اشتباه میکنیم و هردو در کماکان بسته است؟ همین است. ماندهایم بلاتکلیف که چه کنیم. از آنجایی که اصولاً آدم دوست ندارد به در بسته بخورد، میخواهیم اول مطمئن شویم بعد اقدام کنیم. حالا آمدیم و هر دو در باز بود، از کدام رد شویم؟ آیا هردو به یک جا میرسند؟ انتخاب سخت است. به خودم میگویم چه کنم؟ چشمانش را میبندد، دستانش را میکند تو جیبهای شلوارش و سرش را میاندازد پایین. بعد نگاهش را میآورد بالا، فکر میکنم میخواهد با نگاه بگوید راه درست کدام است. رد نگاهش را میگیرم، دارد دقیقاً به دیوار بین دودر نگاه میکند، منظورش را نمیفهمم!
۱۳۸۹ آبان ۱۸, سهشنبه
چیزی شبیه شعر 3
میخواهم باشم، نیستم
میخواهم نباشم، هستانده میشوم به زور
تا فردا که بودم و خواستم همچنان باشم، بنیستانندم
پس تا پسفردا که نیستم و بخواهم باشم.
میخواهم نباشم، هستانده میشوم به زور
تا فردا که بودم و خواستم همچنان باشم، بنیستانندم
پس تا پسفردا که نیستم و بخواهم باشم.
۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه
گاهی آدم 130
گاهی آدم... ولش کن! سعدی میگوید:
... ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد ترس تنهاییست، ور نه بیم رسواییم نیست... و الخ.
گاهی آدم هم همان که سعدی گفت.
... ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد ترس تنهاییست، ور نه بیم رسواییم نیست... و الخ.
گاهی آدم هم همان که سعدی گفت.
۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه
گاهی آدم 129
گاهی آدم نمیداند با چه زبانی از خودش دلجویی کند؛ به خاطر مسائلی که رخ دادن یا رخ ندادنشان [هرچند غیر مستقیم] تقصیر خودش بوده. باز بیشتر به خاطر آن رخ ندادهها.
گاهی آدم 128
گاهی آدم دارد با یک آب و تابی احساسش را برای دیگران توصیف میکند، ناگهان با شنیدن یک «اِ! منم!» آب سردی ریخته میشود به هیکل خودش و احساسش و توصیفش.
۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه
گاهی آدم 127
گاهی آدم زل می زند تو چشم خودش و میگوید: «نه! خودمانیم، جداً چه انتظاری داری؟ اصلاً به چه امیدی؟» و یک لبخند بیمزه میزند و بی آنکه منتظر جواب بماند، میرود پی کارش.
۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه
گاهی آدم 125
گاهی آدم انگار اسلحه گذاشتهاند روی شقیقهاش که یک کارهایی را بکند؛ در حالی که اسلحه نگذاشتهاند روی شقیقهاش؛ نکن خب!
۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه
۱۳۸۹ آبان ۱۱, سهشنبه
گاهی آدم 123
گاهی آدم نباید مرد باشد، باید یک «ابر شلوارپوش» باشد.
پینوشت: جا دارد از مایاکوفسکی به خاطر اضافه کردن این تعبیر به تعابیر موجود [در آن زمان]، تشکر کنم.
پینوشت: جا دارد از مایاکوفسکی به خاطر اضافه کردن این تعبیر به تعابیر موجود [در آن زمان]، تشکر کنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)