۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

رفتن یا آمدن؟ مسئله پیچیده ست؛

یک بار بنده آمدم یک چیزی بگویم
بعد دیدم رفته‌ام
یک چیزی هم نگفته‌ام
هیچ چیزی نگفته‌ام
و رفته‌ام
همه رفته بودند
من هم رفتم
همچون گوسپندی
در پی بزی
بی آنکه چیزی گفته باشم
و بی‌آنکه رفته باشم
و بی‌آنکه حتی آمده باشم
نه آمدنی و نه رفتنی‌ای که منم
یعنی خب، نه آمده‌ام، نه رفته‌ام
خب تا نیامده باشم
که نمی‌توانم رفته باشم
لکن من اصلاً نیامده‌ام
من فقط حرف می‌زنم
حرف بیخود

وقتی می‌خواهی بروی: دوم

وقتی می‌خواهی بروی
در درجه‌ی اول که حتی فکرش را هم نکن
در درجه‌ی دوم هم که خب نرو، چه کاریه؟
لکن اگر دیدی خیلی جدی هستی
و حتماً می‌خواهی بروی
برو
عیب ندارد
هیچ عیب ندارد
خیلی هم خوب
اصلاً آدم‌ها باید بروند
و اومدنی رفتنیه
[به قول آقامون داریوش]
لکن تا شب نشده برگرد
چرا که اینجا هوا خیلی سرد میشود بعد از غروب آفتاب
تو که بیرون باشی
واویلا بر تو
درون هم که نباشی
واویلا بر من
گرگ هم دارد اینجا
گرگهای خطرناک آدمخوار
هواخخخاخااهههخاا
اینطوری
وقتی می‌خواهی بروی
برو
لباس گرم ولی بپوش
زود هم برگرد.

وقتی می‌خواهی بروی: یکم

وقتی می‌خواهی بروی،
نگو می‌خواهم بروم؛
 حتی فکرش را هم نکن.
وقتی می‌خواهی بروی،
نرو خب؛
چه کاریه؟
لکن اگر دیدی جدی هستی
و واقعاً می‌خواهی بروی
یادت باشد در را پشت سرت ببندی
به آرامی؛
هوا دارد خیلی سرد می‌شود
هنوز البته خیلی سرد نشده
ولی عادت می‌کنی به باز گذاشتن در
در سیاه زمستان
[نمی‌دانم چرا می‌گویند سیاه زمستان
مگر سپید نیست؟
از سرما سیاه می‌شوند یعنی؟
حالا هرچی]
بله
در سیاه زمستان
سوز می‌آید
و من به گا می‌روم
و به آرامی؛
آرامش خیلی مهم است
باور کن.

پشه به حرکت زنده ست؛

پشه آرام آرام حرکتش را تند کرد. صدایش هم آرام آرام بلند می‌شد. صدایی که خود از شنیدنش عاجز بود. دومتر که رفت بالا، ایستاد و به پایین نگاه کرد. سه متر به سمت جنوب حرکت کرد و به دیوار رسید. چند لحظه نشست و به سقف خیره شد. خودش را از جا کند و با پروازی نمایشی خودش را رساند به میز وسط اتاق، ولی روی آن فرود نیامد. مسیرش را در ارتفاع پایین ادامه داد تا از آن سمت میز باز اوج بگیرد. اوج گرفت، در نزدیکی سقف اتاق را دور زد. رسید به پنجره در ضلع غربی اتاق. یک لحظه تصویر خودش و تصویر پشت پنجره توی شیشه قاطی شد و او به خودش خیره شد. پوزخندی زد و گفت:‌ ولمون کن بابا. و دو متر به سمت شرق حرکت کرد...

گاهی آدم 294

گاهی آدم یک چیز‌هایی را باید خودش حس کند تا بفهمد؛ نمی‌شود برایش بگویند؛ نگویید برای‌مان. چرا که هیچ از آن فهم نیاریم کرد. 

گاهی آدم 293

گاهی آدم چشمش آنقدر آب می‌خورد که نه تنها خودش سیر و پر می‌شود، بلکه سرریز می‌کند توی دلش و احساس چشم و دل سیری کاذب به او دست می‌دهد. این فرآیند در ادامه به بزرگ و بزرگ‌تر شدن چشم و کوچک و کوچک‌تر شدن دل می‌انجامد.