گاهی آدم از خودش میپرسد: «یعنی اگر ما کارنکرده هم از کار بیافتیم، باز احتمال اینکه آسیب جدی ببینیم هست؟» خودش گردنش را کج میکند و به شدت چانهاش را میخاراند و میگوید: «خب با توجه به اینکه کاری نکردیم، اوّلاً احتمالش کمه از کار بیافتیم، ثانیاً برفرض اگرم بیافتیم، باز چون کاری نکردیم، خیلی نباس آسیب جدی ببینیم.» آدم نگاهش دوخته میشود به تار عنکبوت گوشهی سقف، بالای کمد، و آرام میگوید: «اگه اینجوری باشه، از کجا معلوم تا حالا نیافتاده باشیم؟» و نگاهش را به خودش میدوزد بعد با هم میروند آشغالها را بگذارند دم در.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه
گاهی آدم 308
گاهی آدم میاندیشد چقدر خوب میشد اگر میشد گوشهایی را که برای بُریدن حرف حق تیز میشوند، به موقع شناسایی کرد و بُرید و گذاشت کف دست صاحبانشان.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه
وقتی میخواهی بروی: دهُم
وقتی میخواهی بروی،
[میدانم، میدانم
تو اصلاً نیامدهای که بخواهی بروی
این منم که آمدهام
و آن که بخواهد برود منم
که تازه کجا میخواهم بروم؟
و این مسائل
ولی
همانطور که جریان الکتریکی از قطب منفی به مثبت برقرار است
و طبق قرارداد آن را از مثبت به منفی در نظر میگیرند
به احترام گذشتگان
یا شاید سادهتر شدن محاسبات
بگذار ما هم برعکس آن چیزی که هست را قرارداد کنیم
و من بگویم]
اول اینکه اصلاً حرفش را نزن
دوم اینکه حتی فکرش را هم نکن
اما باز اگر دیدی هر کاری میکنی نمیشود
و باید حتماً بروی
یک خواهشی از تو دارم
و آن این است که...
چطور بگویم
آن این است که
برای همیشه نروی
نمیدانم درست است یا نه
ولی نگو میروم برای همیشه
چون میدانی
سعدی میگوید:
"ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست"
یعنی من برای خودم میگویم
که کارم مشکل نشود
چون اگر مشکل بشود
و هیچ امید وصلی نباشد
یعنی هیچ امیدی نیست
و وقتی هیچ امیدی نباشد
یعنی هیچی نیست
که میدانم اینطور نیست
چون مطمئنم یک چیزی هست
یک چیزی حتماً هست
یک چیزی باید باشد
و گرنه نمیشود
و چون اینکه هیچ امیدی نباشد
با اینکه یک چیزی باید باشد
در تناقض است،
آن چیزی که خواهش من است
در واقع این است که
نگذار من اسیر این تناقض بشوم
چون تناقض خیلی چیز بدی است
و اصلاً چیزی است که نیست
و بودن چیزی که نیست
حالا جدا از اینکه محال است
خیلی سخت است
خیلی دشوار است
خیلی سخت است
حالا همین چیزی که الآن هم هست سخت است ها
فکر نکنی سخت نیست
و میدانم که میدانی که سخت است
پس سختترش نکن
وقتی میخواهی بروی
اگر خواستی برو
ولی نه برای همیشه
لااقل نگو برای همیشه
ها؟
آفرین.
[میدانم، میدانم
تو اصلاً نیامدهای که بخواهی بروی
این منم که آمدهام
و آن که بخواهد برود منم
که تازه کجا میخواهم بروم؟
و این مسائل
ولی
همانطور که جریان الکتریکی از قطب منفی به مثبت برقرار است
و طبق قرارداد آن را از مثبت به منفی در نظر میگیرند
به احترام گذشتگان
یا شاید سادهتر شدن محاسبات
بگذار ما هم برعکس آن چیزی که هست را قرارداد کنیم
و من بگویم]
اول اینکه اصلاً حرفش را نزن
دوم اینکه حتی فکرش را هم نکن
اما باز اگر دیدی هر کاری میکنی نمیشود
و باید حتماً بروی
یک خواهشی از تو دارم
و آن این است که...
چطور بگویم
آن این است که
برای همیشه نروی
نمیدانم درست است یا نه
ولی نگو میروم برای همیشه
چون میدانی
سعدی میگوید:
"ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست"
یعنی من برای خودم میگویم
که کارم مشکل نشود
چون اگر مشکل بشود
و هیچ امید وصلی نباشد
یعنی هیچ امیدی نیست
و وقتی هیچ امیدی نباشد
یعنی هیچی نیست
که میدانم اینطور نیست
چون مطمئنم یک چیزی هست
یک چیزی حتماً هست
یک چیزی باید باشد
و گرنه نمیشود
و چون اینکه هیچ امیدی نباشد
با اینکه یک چیزی باید باشد
در تناقض است،
آن چیزی که خواهش من است
در واقع این است که
نگذار من اسیر این تناقض بشوم
چون تناقض خیلی چیز بدی است
و اصلاً چیزی است که نیست
و بودن چیزی که نیست
حالا جدا از اینکه محال است
خیلی سخت است
خیلی دشوار است
خیلی سخت است
حالا همین چیزی که الآن هم هست سخت است ها
فکر نکنی سخت نیست
و میدانم که میدانی که سخت است
پس سختترش نکن
وقتی میخواهی بروی
اگر خواستی برو
ولی نه برای همیشه
لااقل نگو برای همیشه
ها؟
آفرین.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه
گاهی آدم 306
گاهی آدم از خودش میپرسد وجود گوش یکی دیگر بود که بار اول باعث شد یکی حرف بزند، یا وجود زبان خودش. بعد، پس این که یکی فقط با خودش حرف بزند چی؟
۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه
گاهی آدم 305
گاهی آدم یک سؤالات خوبی به ذهنش میرسند، میرود پیشواز، سلام علیک میکند، احوالپرسی گرم می کند، دعوتشان میکند داخل، وسط صحبت متوجه میشود به سؤال بنده خدا آدرس اشتباهی دادهاند. هیچی دیگر، راهنماییش میکند به آدرس درست و راهیش میکند، بعد به خودش میگوید: «می گم آخه. نداشتیم...» و مینشیند و صبر پیش میگیرد، دنبالهی کار خویش میگیرد.
۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه
۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه
گاهی آدم 303
گاهی آدم نه که نخواهد، نمیتواند؛ باز نمیتواند نه که نتواند، نمیتواند که بخواهد؛ نمیتواند بخواهد که یعنی نمیداند باید چی بخواهد. آدم نمیداند. آدم هیچی نمیداند. یک تماشاچی که نمیداند بازی چیست. نمیداند کی باید بپرد هوا، کی باید ساکت باشد، کی باید چه کار کند. پس کاری نمیکند. اما خوبی این آدم این است که با یک بلیط دو بازی میبیند. یکی توی زمین، یکی روی سکوها. که البته از هیچکدام هیچی نمیفهمد. یکی هم بازی خودش، که اولاً نمیداند بازی خودش چیست، و ثانیاً خب آدم برای دیدن بازی خودش که پول نمیدهد. پس این هم چی؟ هیچی. نادانی بلا ست.
۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سهشنبه
جار جار جار
گفتم حالا خب ما که آنقدر پررو بودیم که آن چارده قسمت قبلی را بخوانیم و از هزارجا هم جارش بزنیم، چرا این دو قسمت آخرش را هم نخوانیم و جار نزنیم؟ داستان آدم و چیزش را عرض میکنم. کاری ست که شده به هر شکل، و این کل ماجرا ست. تحفهای هم نیست. ممنونم که خواندید و شنیدید و نظر دادید. خیلی ممنونم. موسیقی پسزمینهی دو قسمت آخر اثر Ludovico Einaudi است.
باز عرض میکنم، اگر داستان را خواندهاید و دوست داشتهاید، و اگر فکر میکنید تحمل شنیدن صدای بنده را دارید، اگر اینترنت رایگان و وقت آزاد [که اگر خوشتان نیامد چیزی را از دست نداده باشید] دارید، این مجموعهی همهی قسمتها ست:
باز عرض میکنم، اگر داستان را خواندهاید و دوست داشتهاید، و اگر فکر میکنید تحمل شنیدن صدای بنده را دارید، اگر اینترنت رایگان و وقت آزاد [که اگر خوشتان نیامد چیزی را از دست نداده باشید] دارید، این مجموعهی همهی قسمتها ست:
اشتراک در:
پستها (Atom)