گاهی آدم هرچه فکر میکند یادش نمی آید کی و کجا و چطور ازش گذشته؛ فقط این یادش هست که به خودش گفته: "حالا شاید از ما نگذشته باشد!" خودش یک نگاهی به ساعت بزرگ ایستگاه انداخته، بلیط مچاله شده را باز کرده، نگاه کرده، همانطور که با دو دست بلیط را نگه داشته، خلوتی ایستگاه را بلعیده، بغض کرده، بلیط را مچاله کرده و چپانده توی جیبش، لبانش را به هم فشرده، از بینی نفس عمیق کشیده، و گفته: "نه. از ما خیلی وقت است گذشته."
آدم یادش نمی آید هرگز از ایستگاه خارج شده باشد.
۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه
۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه
داستان آدم و چیزش: دَه
بله، آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب و ظاهر میشد و یک بار آمد و ماند و رفت در هالهی ابهام و آدم درش آورد و چیزش ناخوش احوال شد و آدم تیمارش کرد و باز نشستند به بحث و آدم خواست ببیند حرف حساب چیزش چیست. و حالا ادامهی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم با پارچ و لیوان در دست و اندیشه در سر برگشت پیش چیزش، برایش آب ریخت، یکی دو قالب یخ هم قاطی آب رفت تو لیوان، و داد به چیزش. چیزش آب را لاجرعه سرکشید، یخها را هم که نصفشان آب شده بود وارد دهان کرد و شروع کرد به جویدنشان. آدم متعجب و با لبخند پرسید: «تو از اون چیزایی هستی که یخو میجوئن؟ نکن بابا به دندونات رحم کن! به گوش ما!» چیزش از جویدن یخ که فارغ شد خندید و گفت: «از بچگی عادت دارم یخ میخورم. نترس چیزیم نمیشه.» آدم گفت: «عجب!» و ناگهان فکری از خاطرش گذشت. به یاد میز مذاکرهای افتاد که از ساکن قبلی خانه به جا مانده بود و گذاشته بودندش توی اتاق تهی که بزرگ بود و خالی بود و سرد بود و حکم انباری داشت. یک لیوان آب برای خودش ریخت و پارچ را که زمین میگذاشت، نگاهش را انداخت به چیزش که لم داده بود و داشت به آدم نگاه میکرد، پارچ را گذاشت و لیوان را برداشت و شروع به نوشیدن کرد و از توی قسمت بیآب ماندهی لیوان به چیزش نگاه میکرد و چیزش همچنان به او و آب پرید در گلویش و به سرفه افتاد. چیزش زد پشت آدم و آدم قاطی سرفه میخندید و چشم بسته سر تکان میداد و گفت: «نمیذاری یه لیوان آب خوش از گلومون پایین بره ها!» چیزش با خنده گفت:«حالا کجاشو دیدی؟» آدم سرفهاش قطع شده بود. ناگهان بیمقدمه گفت: «بیا مذاکره کنیم.» چیزش گفت: «اینجا؟ الآن؟ باشه، ولی کو میز مذاکره ت پس؟» آدم زود گفت: «تو اون اتاق پشتیه س. بیا کمک کن با هم بیاریم تمیزش کنیم.» چیزش، هرچند باورش نمیشد میز مذاکرهای در کار باشد، بلند شد و با هم رفتند و میز را با هزار زحمت از اتاق تهی که پنجره هم نداشت و برق هم نداشت و هیچی نداشت، درآوردند و آوردند همانجا که قبلش بودند گذاشتند و افتادند به جانش و تمیزش کردند و خسته شدند و آدم یک سری چایی آورد و به نوشیدن نشستند. تقریباً ظهر شده بود. آدم گفت: «نظرت چیه بگم غذا از بیرون بیارن ببریم رو همون میز مذاکره بخوریم؟» چیزش گفت: «خوبه.» غذا را که آوردند، آدم دست چیزش را گرفت و کمکش کرد برود روی میز مذاکره، خودش هم سفره و غذا و آب و لیوان و فلاسک چای و قند و سیگار و زیرسیگاری و فندک، همه را در یک سینی بزرگ جا داد و گذاشت روی میز و پرید بالا. شروع کردند به خوردن و تا مدتی حرف نمیزدند. آدم منتظر فرصتی بود تا باب مذاکره را باز کند، چیزش را میپایید یواشکی، چیزش هم گاهی به گاهی نگاهی شیطنت آمیز رو به بالا به آدم میانداخت. آدم لقمههایش را به دقت میجوید تا بیشتر طول بکشد و بیشتر بتواند تمرکز کند و بهتر بتواند باب مذاکره را باز کند. گاهی نگاهش به سفره دوخته میشد و پیش خودش میگفت: «نباس عجله کنم، شاید دیگه هیچوقت فرصت مذاکره به این راحتی دست نده، باید حواسم جمع باشه. مذاکره س، شوخی نیس، بهتره تا وقتی غذا تموم میشه بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم مثال ابروی یار، پایین آمدیم مثال مژگان یار.
این داستان ادامه دارد...
۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه
چیزهایی هم هست...
یک چیزهایی را آدم هیچ وقت، هیچ وقت، نباید بخرد.
یک چیزهایی را آدم، همیشه، همیشه، باید هدیه بگیرد.
نگرفت هم، لابد لازم نبوده.
پ. ن.: عنوان از سهراب سپهری است.
یک چیزهایی را آدم، همیشه، همیشه، باید هدیه بگیرد.
نگرفت هم، لابد لازم نبوده.
پ. ن.: عنوان از سهراب سپهری است.
۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)