۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

گاهی آدم 245

گاهی آدم می‌خواهد راهش را بکشد و برود، ولی هرچه می‌گردد چیزی پیدا نمی‌کند که باهاش بتواند راهش را بکشد؛ بنابراین تنها می‌رود. بیراه می‌رود.

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

بی‌حسی خر است.

یک اوقاتی هم در زندگی آدم هست، که هیچ حسی تویشان نیست. نه از چیزی خوشش می‌آید، نه از چیزی بدش می‌آید. نه شاد است که بگویی شاد است و نه غمگین که بگویی غمگین. هیچی. رسماً هیچ. و این تُهیا، شروع می‌کند به فرا گرفتن همه‌ی وجود آدم. همه آن چیزهایی که روزی برایش مهم بودند، رنگ می‌بازند؛ همه اعتقاداتش فراموش می‌شوند؛ حتی چیزهایی که همه‌ی عمر ازشان متنفر بوده، هیچ اثری ندارند. آدم است و این پیرامون و این بی‌حسی. حس‌های فیزیکی‌اش کار می‌کنند؛ لمس می‌کند، می‌بیند، می‌شنود، بو می‌کشد، می‌چشد؛ ولی خب؟ در همین حد که فلان چیز گرد است و بدبو است و بدمزه است و بی صداست و زبر است مثلاً. با تشکر. یعنی بی اهمیت جلوه می‌کند همه چیز برایش. اما... راستش را بخواهید، می‌دانید، آدم خسته است. خسته است از اهمیت دادن به چیزها. یعنی باز می‌دانید، زورش تمام شده. زور که تمام بشود، فقط باید بنشینی یک گوشه تا ببینی چه می‌شود. زور، سوخت است، انگیزه است، اراده است، علاقه است، نفرت است؛ هرچی که هست، به طور کلی محرّک است. بدون محرّک هم، تا یک حدی می‌توان حرکت کرد. بعدش بخواهی نخواهی، می‌ایستی. ایستانده می‌شوی. من زورم تمام شده. بدموقع هم تمام شده وامانده. نمی‌دانم باید چه کار کنم. حتی نمی‌دانم چرا دارم اصلاً ازش حرف می‌زنم. به طور کلی خوب نیست آدم بیاید صاف تو چشم دیگران زل بزند و بگوید من زورم تمام شده. دیگران خواهند گفت: «خب؟ تمام شده. به ما چه؟» آدم هم لابد می‌گوید: «هیچی. فقط خواستم در جریان باشید که با یک آدم زور تمام شده طرفید. لازم نیست برای شکستش خیلی زور بزنید.» شاید یک جور مازوخیسم باشد. نقطه ضعفت را داد بزنی و بگویی: «یا ایهالناس! من آن موقع که می‌رفتم تو آب چشمه‌ی رویینگی، چشمهام بسته بود، از مچ پا هم مرا سر و ته گرفته بودند، یک برگ چنار هم صاف افتاد روی کتفم. آنجاها خوب رویینه نشده. حواستان باشد خواستید بزنید، بزنید به آنجاها.» ولی زور اینطوری نیست البته. زور که تمام می‌شود، همه‌ی وجودت می‌شود نقطه ضعف. می‌شوی یک نقطه ضعف متحرّک. انگار مجموعه‌ای از نقاط ضعف از سراسر گیتی گرد هم آمده باشند و تشکیل یک توده‌ی آدم‌وار داده باشند. ...همچین چیزی. خواستم در جریان باشید.

گاهی آدم 244

گاهی آدم همین‌ طور یکهو احساس می‌کند دیگر نه از بیرون و نه از درون هیچ فشاری بهش وارد نمی‌شود؛ ایده‌ی صفر شدن فشارها کمی احمقانه و خیلی خوشبینانه به نظر می‌رسد. یحتمل اختلاف فشار به صورت موقتی صفر شده. یک تعادل ناپایدار؛

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

گاهی آدم 243

گاهی آدم زورش دیر می‌رسد؛

...سال‌هاست کنج قفس نشسته‌ام من؛*

باور بفرمایید خستگی، آن‌طور که در تعریفش هم آمده، در اثر اعمال بار تکراری و متناوب، باعث شکست ناگهانی قطعه می‌شود. بدون اینکه علامتی از خودش نشان دهد. یعنی قطعه همین‌طور خوش و خرم دارد می‌چرخد و بازی بازی می‌کند برای خودش، بعد یکهو در اثر تَرَک‌های ریز درونی، هوتوتو! قطعه کو؟ خوابیده پیش ماهیا. مثل لوکا براتزی.
البته خب آدم قطعه نیست.... یعنی راستش امیدوارم نباشد؛


* عنوان، قسمتی از آهنگ «خسته‌ام من» جواد یساری است.

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

اینجا هنوز، هرگز است.

هنوز منم
منم منم و هنوز
وهنوز تمام نشده منم
بگشوده،
با دستی و دلی باز
اما خالی
و هنوز من که «منم»
×××
از پا می‌اندازم خود را
تا از دست بروم
اما هنوز این من
این هنوز من
این هنوز هرگزوار
و من
بی پا و دست و دل
بی هیچ . با همه.
×××
با آن هرگزی که نیامده هنوز
دست و پنجه نرم می‌کنم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

گاهی آدم 241

گاهی آدم یک فرصت‌هایی برایش پیش می‌آید که فرصت‌های خوبی هم هستند دست بر قضا، خوب هم پیش آمده‌اند، زیاد هم پیش می‌آیند بعضاً، اما به هیچ وجه حاضر نیستند به آدم دست بدهند. صرفاً پیش می‌آیند.

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

گاهی آدم 240

گاهی آدم خم می‌شود تا ترسش بریزد، فراموش می‌کند که ترس بر خلاف جاذبه عمل می‌کند و برای ریختنش باید راست بایستد تا ترس از وجودش بالا برود و از کنار گوشهایش بریزد بیرون.