۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

گاهی آدم 282

گاهی آدم آنقدر هیچ دردی بهش نمی‌خورد، که گمان می‌کند اصلاً قرار بر برخورد نیست؛ به جایی می‌رسد که حتی در برابر دردهایی که او را نشان کرده‌اند جاخالی می‌دهد. عمری طی می‌کند بی آنکه به دردی خورده باشد.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

امل بی عمل؛

هر جامه‌ای که دوختم از عمل
بر قامتت راست نشد؛
یا شد و نپوشیدی
لااقل عورت بپوشان
ای برهنه‌ترین آرزوی من.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

گاهی آدم 281

گاهی آدم نفسش آنقدر چاق [و متعاقباً سنگین] می‌شود، که آدم می‌گوید شاید همان در اعماق بماند و دیگر بالا نیاید؛ حتی ممکن است هنگام بالا آمدن، گیر کند به در و دیوار و جان آدم را هم بکند و با خودش بیاورد بالا.