گاهی آدم تا یک گهی را نخورده باشد نمیفهمد که آن گهخوری به او آمده است یا نیامده است. و چون اگر آدم یک گهی بخورد که گهخوریش به او نیامده است تبعاتش خیلی سنگینتر از وقتی است که خورده است و آمده است، بهتر است آدم بیشتر مواظب خودش باشد تا هر گهی دید نخورد. اکتفا به همان گههای مقبول و بیخطر همیشگی در بیشتر موارد کار آدم را راه میاندازد.
۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه
۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه
وقتی میخواهی بروی: هژدهُم
وقتی میخواهی بروی،
وقتی میخواهی بروی...
وقتی میخوا.. حتی فکرش را هم نکن
حتی حرفش را هم نزن
نه اینکه بخواهم بگویم: «حالا هستیم دور هم، کجا میخواهی بروی؟»
و نه اینکه مراحل اداری و این چیزها را بخواهم بگویم
که خلاصهی همهشان میشود اینکه نروی
و خب این اصلاً موضوعیت ندارد
اینکه تو بروی یا نروی
بخواهی یا نخواهی
باز نه اینکه بخواهم بگویم تو هنوز نیامدهای که بخواهی بروی
یا اینکه نخش دست من است کجا میخواهد برود
یا اینکه هزاران حرف و سخن دیگر
که آدم به خودش میگوید هروقت خواستی بروی آنها را به تو بگوید
یا اصلاً وقتی میخواهی بروی به تو بگوید آدم آن حرفها را
یا بهتر بگویم
تمام حرفهایی که در تمام جهانها در تمام زمان ها در تمام مکانها
یکی خواسته برود و یکی دیگر آن حرفها را به او گفته
تمام آن حرفها
حرف من هم هست
و البته حرف من اینها نیست
حرف من آن چیزی ست که نمیدانم چطور باید بگویمش
و اصلاً آیا باید بگویم؟
بله باید بگویم.
حرف من این است که ای مهربان، ای مهربانترین
ای لطافت
[ووی ووی]
پیوندهای تو ناگسستنیست
چون لطیف است
و این هم چون تو لطیفی
ای لطیفه
ای آخرین لطیفهی تمام زبانها
[ای ووووی ای وووی]
یعنی راستش میخواهم بگویم
نه که نخ تو در دست من باشد، که بخواهم بگویم وقتی میخواهی بروی، کجا میخواهی بروی؟
نه.
میخواهم بگویم وقتی میخواهی بروی،
از کجا به کجا میخواهی بروی؟
[دارم اینها را به خودم میگویم ها البته بیشتر]
[که یادم نرود]
بله.
چرا من اصلاً به وقتی که تو میخواهی بروی فکر می کنم؟
چرا فکر میکنم باید حتماً یک حرفی بزنم وقتی میخواهی بروی
مثل تمام آن حرفهایی که تمام آدمها در تمام جهانها در تمام زمانها در تمام مکانها
به آنهایی که میخواستهاند بروند، یا میخواهند بروند گفتهاند یا میگویند
چون اصلاً لازم نیست
خودم را میگویم و تو را
که اصلاً رفتن تو چیزی نیست که من بخواهم نگران آن باشم
چون تا وقتی که تو هستی،
من هم هستم
و وقتی که تو نیستی،
دو حالت دارد:
یا من هم نیستم،
که وقتی نیستم، نیستم دیگر.
نیست را چه به این حرفها؟
و یا هستم
که اگر هستم
یعنی تو هم هستی
که وقتی تو هستی، دیگر این حرفها برای چیست؟
من راستش تازه اینها را فهمیدهام
چون قبلاً فکر میکردم وقتی بخواهی بروی
و بروی
دیگر نیستی
و من بدون تو به گا خواهم رفت
در حالی که در بدترین حالت من هم بدون تو نیستم
و نیست به چه گایی میخواهد برود وقتی نیست؟
که حالا البته این خودش یک نکتهای دارد
که نکته اش در آن سؤالی ست که «از کجا به کجا می خواهی بروی؟»
و در آنجا که «پیوندهای تو ناگسستنی ست»
یعنی خلاصه اینکه تو هستی و من هستم،
که یعنی حالا هستیم
اگر بخواهی بروی
می خواهی بروی جایی که من نیستم؟
خب این ممکن نیست
چون آن پیوندها ناگسستنی ست
میخواهی جایی بروی که اینجا نیست؟
اجازه بده من از تو بپرسم،
اصلاً جایی که تو نیستی جاست؟
هست اصلاً همچین جایی؟
یعنی مثلاً تو یک جایی باشی و یک جای دیگری نباشی
بعد من در آن جایی باشم که تو نیستی؟
خب این ممکن نیست
چون اگر من هستم در یک جایی،
که یعنی تو هستی
چون من اینطوری شده که بدون تو نیستم
از اول هم اینطوری بوده
من تازه فهمیدهام
و وقتی من هستم و تو هستی،
دیگر چه کار به آن جاهایی دارم که تو نیستی؟
چون من هم آنجاها نیستم
و من با جایی که نیستم چه کار دارم؟
من با تو کار دارم
پس اگر هر جایی در جهان هست که من در آن هستم
یعنی تو هم در آنجا هستی.
حالا دقیقاً نمیدانم چطوری
اصلاً شاید هم اینطوریها نباشد.
نمیدانم،
شاید هم نه، باشد.
خدا بهتر میداند.
وقتی میخواهی بروی...
وقتی میخوا.. حتی فکرش را هم نکن
حتی حرفش را هم نزن
نه اینکه بخواهم بگویم: «حالا هستیم دور هم، کجا میخواهی بروی؟»
و نه اینکه مراحل اداری و این چیزها را بخواهم بگویم
که خلاصهی همهشان میشود اینکه نروی
و خب این اصلاً موضوعیت ندارد
اینکه تو بروی یا نروی
بخواهی یا نخواهی
باز نه اینکه بخواهم بگویم تو هنوز نیامدهای که بخواهی بروی
یا اینکه نخش دست من است کجا میخواهد برود
یا اینکه هزاران حرف و سخن دیگر
که آدم به خودش میگوید هروقت خواستی بروی آنها را به تو بگوید
یا اصلاً وقتی میخواهی بروی به تو بگوید آدم آن حرفها را
یا بهتر بگویم
تمام حرفهایی که در تمام جهانها در تمام زمان ها در تمام مکانها
یکی خواسته برود و یکی دیگر آن حرفها را به او گفته
تمام آن حرفها
حرف من هم هست
و البته حرف من اینها نیست
حرف من آن چیزی ست که نمیدانم چطور باید بگویمش
و اصلاً آیا باید بگویم؟
بله باید بگویم.
حرف من این است که ای مهربان، ای مهربانترین
ای لطافت
[ووی ووی]
پیوندهای تو ناگسستنیست
چون لطیف است
و این هم چون تو لطیفی
ای لطیفه
ای آخرین لطیفهی تمام زبانها
[ای ووووی ای وووی]
یعنی راستش میخواهم بگویم
نه که نخ تو در دست من باشد، که بخواهم بگویم وقتی میخواهی بروی، کجا میخواهی بروی؟
نه.
میخواهم بگویم وقتی میخواهی بروی،
از کجا به کجا میخواهی بروی؟
[دارم اینها را به خودم میگویم ها البته بیشتر]
[که یادم نرود]
بله.
چرا من اصلاً به وقتی که تو میخواهی بروی فکر می کنم؟
چرا فکر میکنم باید حتماً یک حرفی بزنم وقتی میخواهی بروی
مثل تمام آن حرفهایی که تمام آدمها در تمام جهانها در تمام زمانها در تمام مکانها
به آنهایی که میخواستهاند بروند، یا میخواهند بروند گفتهاند یا میگویند
چون اصلاً لازم نیست
خودم را میگویم و تو را
که اصلاً رفتن تو چیزی نیست که من بخواهم نگران آن باشم
چون تا وقتی که تو هستی،
من هم هستم
و وقتی که تو نیستی،
دو حالت دارد:
یا من هم نیستم،
که وقتی نیستم، نیستم دیگر.
نیست را چه به این حرفها؟
و یا هستم
که اگر هستم
یعنی تو هم هستی
که وقتی تو هستی، دیگر این حرفها برای چیست؟
من راستش تازه اینها را فهمیدهام
چون قبلاً فکر میکردم وقتی بخواهی بروی
و بروی
دیگر نیستی
و من بدون تو به گا خواهم رفت
در حالی که در بدترین حالت من هم بدون تو نیستم
و نیست به چه گایی میخواهد برود وقتی نیست؟
که حالا البته این خودش یک نکتهای دارد
که نکته اش در آن سؤالی ست که «از کجا به کجا می خواهی بروی؟»
و در آنجا که «پیوندهای تو ناگسستنی ست»
یعنی خلاصه اینکه تو هستی و من هستم،
که یعنی حالا هستیم
اگر بخواهی بروی
می خواهی بروی جایی که من نیستم؟
خب این ممکن نیست
چون آن پیوندها ناگسستنی ست
میخواهی جایی بروی که اینجا نیست؟
اجازه بده من از تو بپرسم،
اصلاً جایی که تو نیستی جاست؟
هست اصلاً همچین جایی؟
یعنی مثلاً تو یک جایی باشی و یک جای دیگری نباشی
بعد من در آن جایی باشم که تو نیستی؟
خب این ممکن نیست
چون اگر من هستم در یک جایی،
که یعنی تو هستی
چون من اینطوری شده که بدون تو نیستم
از اول هم اینطوری بوده
من تازه فهمیدهام
و وقتی من هستم و تو هستی،
دیگر چه کار به آن جاهایی دارم که تو نیستی؟
چون من هم آنجاها نیستم
و من با جایی که نیستم چه کار دارم؟
من با تو کار دارم
پس اگر هر جایی در جهان هست که من در آن هستم
یعنی تو هم در آنجا هستی.
حالا دقیقاً نمیدانم چطوری
اصلاً شاید هم اینطوریها نباشد.
نمیدانم،
شاید هم نه، باشد.
خدا بهتر میداند.
۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه
وقتی میخواهی بروی: هفدهُم
وقتی میخواهی بروی
میدانی،
وقتی میخواهی بروی
یعنی در وقتی که میخواهی بروی
دو تا تو هست
یکی تویی که میخواهی
یکی تویی که بروی
در حالی که تو یک تو بیشتر نیستی
هزارتا تو هم که باشی،
چون تویی،
یکی بیشتر نیستی
هزارتا هستی ها!
ولی یکی بیشتر نیستی
چرا؟
آفرین.
چون تویی.
حالا نه که چون تویی ها!
هر تویی که باشد
هزارتا هم که باشد
یکی بیشتر نیست.
عرض میکردم،
یکی تویی که میخواهی
یکی تویی که بروی
اما چون تو یکی هستی
باید اول بخواهی، بعد بروی
نه که نتوانی بروی ها
چون اگر بخواهی، یعنی اگر بتوانی بخواهی،
یعنی میتوانی.
ولی اول باید بخواهی. یا بتوانی که بخواهی.
چه کسی می تواند بخواهد یک کاری را بکند؟
کسی که میتواند آن کار را بکند.
چون کسی که نمیتواند، نمیتواند که بخواهد.
ممکن است دوست داشته باشد،
ولی او تا وقتی که نخواسته، دارد دوست میدارد که بتواند بخواهد
چون یک جایی در اعماقش میداند
که اگر بتواند بخواهد، خواهد توانست و کار تمام است
چون خواستن توانستن است
ولی این توانی که با آن میتوانی بخواهی یک کاری را بکنی
با آن توانی که با آن میتوانی آن کار را بکنی، فرق دارد
مثلاً این توان الکتریکی ست
آن توان گرمایی فی المثل
مثال است
منظور اینکه منبع متفاوتی دارند
یعنی راستش من اینطور فکر میکنم
شاید هم اینطور نباشد
که البته مهم نیست.
غرض این که با این همه تفاسیر و تفاصیل،
وقتی میخواهی بروی
یک تو میخواهی بروی، میتوانی که بخواهی بروی
پس یعنی میتوانی که بروی.
یک تو میروی.
و این تو، همان تویی که تویی.
پس وقتی میخواهی بروی
میتوانی بروی.
[حالا یک سؤال دیگری هم دارم که البته خیلی مهم نیست
در حد پرانتز آخر کار
و آن اینکه حالا،
بگو ببینم
وقتی میخواهی بروی،
من میدانم که میخواهی بروی یا نه اگه راس میگی؟]
میدانی،
وقتی میخواهی بروی
یعنی در وقتی که میخواهی بروی
دو تا تو هست
یکی تویی که میخواهی
یکی تویی که بروی
در حالی که تو یک تو بیشتر نیستی
هزارتا تو هم که باشی،
چون تویی،
یکی بیشتر نیستی
هزارتا هستی ها!
ولی یکی بیشتر نیستی
چرا؟
آفرین.
چون تویی.
حالا نه که چون تویی ها!
هر تویی که باشد
هزارتا هم که باشد
یکی بیشتر نیست.
عرض میکردم،
یکی تویی که میخواهی
یکی تویی که بروی
اما چون تو یکی هستی
باید اول بخواهی، بعد بروی
نه که نتوانی بروی ها
چون اگر بخواهی، یعنی اگر بتوانی بخواهی،
یعنی میتوانی.
ولی اول باید بخواهی. یا بتوانی که بخواهی.
چه کسی می تواند بخواهد یک کاری را بکند؟
کسی که میتواند آن کار را بکند.
چون کسی که نمیتواند، نمیتواند که بخواهد.
ممکن است دوست داشته باشد،
ولی او تا وقتی که نخواسته، دارد دوست میدارد که بتواند بخواهد
چون یک جایی در اعماقش میداند
که اگر بتواند بخواهد، خواهد توانست و کار تمام است
چون خواستن توانستن است
ولی این توانی که با آن میتوانی بخواهی یک کاری را بکنی
با آن توانی که با آن میتوانی آن کار را بکنی، فرق دارد
مثلاً این توان الکتریکی ست
آن توان گرمایی فی المثل
مثال است
منظور اینکه منبع متفاوتی دارند
یعنی راستش من اینطور فکر میکنم
شاید هم اینطور نباشد
که البته مهم نیست.
غرض این که با این همه تفاسیر و تفاصیل،
وقتی میخواهی بروی
یک تو میخواهی بروی، میتوانی که بخواهی بروی
پس یعنی میتوانی که بروی.
یک تو میروی.
و این تو، همان تویی که تویی.
پس وقتی میخواهی بروی
میتوانی بروی.
[حالا یک سؤال دیگری هم دارم که البته خیلی مهم نیست
در حد پرانتز آخر کار
و آن اینکه حالا،
بگو ببینم
وقتی میخواهی بروی،
من میدانم که میخواهی بروی یا نه اگه راس میگی؟]
۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه
۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه
گاهی آدم 339
گاهی آدم آنقدر در خودش فرو میرود که پاک در خودش گم میشود؛ در این موقعیت اگر شانس بیاورد و در خودش خفه نشود، میتوان امید داشت روزی برگردد. ممکن هم هست یک عمر به خوبی و خوشی در خودش بماند. ولی بیشتر اینطوری میشود که اگر شانس آورده باشد و در خودش خفه نشده باشد، از خودِ یک آدم دیگر، که او هم البته در خودش فرو رفته بوده قبلاً و هنوز بازنگشته، خارج میشود. البته باز این هم احتمالش کم است ولی امان از آن روزی که آن آدم دیگر شانس آورده باشد و در خودش خفه نشده باشد و بیشتر شانس آورده باشد و به خودِ خودش بازگردد. دو پادشاه در یک اقلیم که نگنجند، که البته احتمالش خیلی خیلی کم است.
به عنوان نتیجه میتوانیم بگوییم که آدم خیلی در خودش فرو نرود، یا اگر رفت، حواسش باشد در خودش گم نشود، یا اگر شد شانس بیاورد در خودش خفه نشود، یا اگر شد که هیچی دیگه، ولی اگر نشد ناامید نشود. خدا بزرگ است و آدمها زیاد و در عمق به هم مربوط.
۱۳۹۳ مهر ۱۵, سهشنبه
گاهی آدم 338
گاهی آدم زیاد که فکر میکند و فکرهای سنگین که میکند، یا حوصله که ندارد، یا استرس که دارد، در کل، مغزش که خیلی سنگین میشود، یا خیلی که سبک میشود، دست[ان]ش را میگذارد زیر چانهاش تا سرش نیفتد. به باد نرود.
۱۳۹۳ مرداد ۱۷, جمعه
وقتی میخواهی بروی: شانزدهُم
وقتی میخواهی بروی
فکرش را نکن
حرفش را نزن
مراحل اداری
وچه و چه و چه
بله، در آن موقع
جالب است، در آن موقع
که تو میخواهی بروی
که تو در واقع خواستهای بروی
و من که توی دل تو نیستم که بدانم خواستهای بروی
یعنی یک لحظهای بوده
که تو خودت خواستهای بروی
و فقط خودت میدانستهای
و حالا که داری میروی
تازه
من میفهمم که میخواهی بروی
آدم به خودش میگوید
شاید همین حالا خواستهای که بروی
یا میخواهی بروی
ولی نه
تو داری میروی
و این یعنی چی؟
آفرین.
یعنی هوتوتو.
یعنی خسته نباشید.
یعنی تا وقتی حرکتی نکردهای
هرچی هست برای خودت است
ولی به محض حرکت
تمام نخهایی که به تو میرسند
حرکت میکنند
بعضی کشیده میشوند
بعضی پاره میشوند
بعضی هیچی نمیشوند
که تازه آن حرکت نمود یک چیز دیگر است
و البته دست به مهره هم حرکت است
آدم از خودش میپرسد جالا چی کنم؟
که البته پاسخش را من ساده یافتم
پاسخش همان نخ است
تا وقتی که نخ هست،
کجا میخواهد برود؟ نخش دست من است
اگر رفت، اگر آمد، اگر نرفت، اگر کوفت، اگر زهر مار
هرگاه هم [به هر دلیلی] نخ نبود
که نخ نیست.
[ببین یک نخ چه نقشی دارد در این جهان.
یک نخ، که تازه شاید نامرئی هم باشد.]
و تازه، حالا ربطی هم شاید ندارد، جهان میدانی چقدر بزرگ است؟
جهان خیلی بزرگ است.
اگر قرار باشد هیچکس نرود،
یعنی الکی بزرگ است.
[جهان را میگویم ها
نه کرهی زمین تنها
نه
جهان]
حالا من از تو میپرسم
آیا جهان الکی این همه بزرگ است؟
و هیچ پاسخی هم نه از طرف خودم
و نه هیچ کس دیگر نمیدهم
[چون ندارم که بدهم]
و منتظر هیچ پاسخی هم نیستم
[تا پاسخهای خود را در هیچ پاکتی نگذارید
که لازم باشد قید کنید مربوط به مسابقهی جهان
یا چی]
و به آسمان نگاه میکنم
و لبخند میزنم.
تا سلامم را به تو برساند.
و میرساند.
چرا؟
چون بزرگ است.
چون خیلی خیلی بزرگ است.
نشان به آن نشان
که در آن هنگام،
رو به آسمان
تو هم لبخند خواهی زد.
فکرش را نکن
حرفش را نزن
مراحل اداری
وچه و چه و چه
بله، در آن موقع
جالب است، در آن موقع
که تو میخواهی بروی
که تو در واقع خواستهای بروی
و من که توی دل تو نیستم که بدانم خواستهای بروی
یعنی یک لحظهای بوده
که تو خودت خواستهای بروی
و فقط خودت میدانستهای
و حالا که داری میروی
تازه
من میفهمم که میخواهی بروی
آدم به خودش میگوید
شاید همین حالا خواستهای که بروی
یا میخواهی بروی
ولی نه
تو داری میروی
و این یعنی چی؟
آفرین.
یعنی هوتوتو.
یعنی خسته نباشید.
یعنی تا وقتی حرکتی نکردهای
هرچی هست برای خودت است
ولی به محض حرکت
تمام نخهایی که به تو میرسند
حرکت میکنند
بعضی کشیده میشوند
بعضی پاره میشوند
بعضی هیچی نمیشوند
که تازه آن حرکت نمود یک چیز دیگر است
و البته دست به مهره هم حرکت است
آدم از خودش میپرسد جالا چی کنم؟
که البته پاسخش را من ساده یافتم
پاسخش همان نخ است
تا وقتی که نخ هست،
کجا میخواهد برود؟ نخش دست من است
اگر رفت، اگر آمد، اگر نرفت، اگر کوفت، اگر زهر مار
هرگاه هم [به هر دلیلی] نخ نبود
که نخ نیست.
[ببین یک نخ چه نقشی دارد در این جهان.
یک نخ، که تازه شاید نامرئی هم باشد.]
و تازه، حالا ربطی هم شاید ندارد، جهان میدانی چقدر بزرگ است؟
جهان خیلی بزرگ است.
اگر قرار باشد هیچکس نرود،
یعنی الکی بزرگ است.
[جهان را میگویم ها
نه کرهی زمین تنها
نه
جهان]
حالا من از تو میپرسم
آیا جهان الکی این همه بزرگ است؟
و هیچ پاسخی هم نه از طرف خودم
و نه هیچ کس دیگر نمیدهم
[چون ندارم که بدهم]
و منتظر هیچ پاسخی هم نیستم
[تا پاسخهای خود را در هیچ پاکتی نگذارید
که لازم باشد قید کنید مربوط به مسابقهی جهان
یا چی]
و به آسمان نگاه میکنم
و لبخند میزنم.
تا سلامم را به تو برساند.
و میرساند.
چرا؟
چون بزرگ است.
چون خیلی خیلی بزرگ است.
نشان به آن نشان
که در آن هنگام،
رو به آسمان
تو هم لبخند خواهی زد.
۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سهشنبه
۱۳۹۳ مرداد ۷, سهشنبه
گاهی آدم 336
گاهی آدم خوب است با خودش فکر کند خوب ببیند شاید داشته باشد یادش رفته است؛ مثل الآن که من یک لحظه با خودم فکر کردم چه خوب میشد اگر ماست و خیار میداشتم، یکهو یادم آمد دارم.
۱۳۹۳ تیر ۲۵, چهارشنبه
گاهی آدم 335
گاهی آدم که نمیداند دیگر باید چهکار کند و هی از خودش [و دیگران] میپرسد: «آخه من دیگه باید چیکار کنم؟ نمیدونم دیگه باید چیکار کنم و ...»، اگر خوب بنگرد میبیند اصلاً نوبت بازی او نیست که حالا بخواهد بداند دیگر باید چهکار کند یا نداند. گاهی حتی اگر خیلی خوبتر بنگرد میبیند اصلاً بازی هم بازی او نیست آخه د لامصّب.
۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه
گاهی آدم 334
گاهی آدم خوب که فکرش را میکند میبیند دارد تمام جا ماندنهایش از همهی چیزها را با فکر اینکه "کجا میخواهد برود؟ بلیتش دست من است" توجیه میکند. و جالب آنکه میشود.
۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه
وقتی میخواهی بروی: پانزدهُم
وقتی میخواهی بروی
کاش بشود اصلاً حرفش را نزنی
کاش بشود حتی فکرش را هم نکنی
کاش بشود نروی
کاش هیچ طوری نشود که ببینی نمیشود نروی و حتماً باید بروی
ولی اگر هیچکدام از اینها نشد
و دیدی میخواهی بروی
کاش لااقل وقتی می خواهی بروی
لبخند بزنی و بگویی:
«شاید با اولین باران پاییز،
قبل از خشک شدن همهی درختها،
یا شاید با آخرین برگ،
یا حتی شاید وقتی همهی درختها خشک شدند،
اگر خوش شانس باشم،
با اولین دانهی برف
به زمین برگردم.
برای برگشتن من رو به آسمان لبخند بزن
به پرندهها لبخند بزن
به آنها آب و دانه بده.
آنها قاصدان ما خواهند بود.»
تا من تمام بارانها را هر روز به خانه دعوت کنم
تا من تمام برگها را هر روز نوازش کنم
تا من تمام درختها را چه خشک و چه سبز، هر روز بو بکشم
و تمام برفها را [برف را چه میشود کرد؟] نمیدانم، هر روز پارو بکشم
و بزرگترین لبخندهای دنیا را نثار آسمانها و پرندگان کنم
تا با تو در تماس باشم.
وقتی میخواهی بروی
کاش البته قبل از همه چیز، تنت سلامت باشد
این است که مهم است.
کاش بشود اصلاً حرفش را نزنی
کاش بشود حتی فکرش را هم نکنی
کاش بشود نروی
کاش هیچ طوری نشود که ببینی نمیشود نروی و حتماً باید بروی
ولی اگر هیچکدام از اینها نشد
و دیدی میخواهی بروی
کاش لااقل وقتی می خواهی بروی
لبخند بزنی و بگویی:
«شاید با اولین باران پاییز،
قبل از خشک شدن همهی درختها،
یا شاید با آخرین برگ،
یا حتی شاید وقتی همهی درختها خشک شدند،
اگر خوش شانس باشم،
با اولین دانهی برف
به زمین برگردم.
برای برگشتن من رو به آسمان لبخند بزن
به پرندهها لبخند بزن
به آنها آب و دانه بده.
آنها قاصدان ما خواهند بود.»
تا من تمام بارانها را هر روز به خانه دعوت کنم
تا من تمام برگها را هر روز نوازش کنم
تا من تمام درختها را چه خشک و چه سبز، هر روز بو بکشم
و تمام برفها را [برف را چه میشود کرد؟] نمیدانم، هر روز پارو بکشم
و بزرگترین لبخندهای دنیا را نثار آسمانها و پرندگان کنم
تا با تو در تماس باشم.
وقتی میخواهی بروی
کاش البته قبل از همه چیز، تنت سلامت باشد
این است که مهم است.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه
گاهی آدم 333
گاهی آدم میرود که یک دوری بزند و برگردد، یادش میرود از کجا آمده که برود یک دوری بزند و برگردد، هی دور میزند، هی دور میزند. تا صبح هی دور میزند و نمیفهمد هزار بار برگشته و رد کرده و دور زده و رفته و آمده. سر هیچ و پوچ.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه
گاهی آدم 332
گاهی آدم فکر همه جایش را میکند، ولی باز میخورد. از همان جایی که فکرش را هم نمیکند میخورد. مثل همیشه. اضافهاش میکند به فهرست جاهایی که باید فکرشان را بکند. و میکند، و باز میخورد. از همان جایی که باز فکرش را هم نمیکند.
قضیه این است که آدم نمیخورد، اگر و فقط اگر فکر همه جایش را بکند. پس اگر خورده، یعنی چی؟ یعنی فکر همه جایش را نکرده. یا کرده، دل نداده. این است که آدم هرکاری میکند، باید دل بدهد به آن کار. اگر میخواهد فکر همه جا را بکند، باید فکر همه جا را بکند. درست و حسابی هم بکند. نه اینکه مثلاً بگوید: «ئه! این؟ نه بابا... این که دیگه که نه که. آره بابا... این نه.» چون آن "این" دقیقاً همان جایی ست که قرار است ازش بخورد. همیشه آن این همین است. همیشه در تمام طول تاریخ در سرتاسر جهان از مرد و زن و پیر و جوان.
۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه
حال همه خوب باشه، مام بد نباشیم؛
به عنوان مثال اگر انسان از دریچهی حافظ وارد سعدی بشود، حرکتی خلاف مسیر خودبخودی کرده است. چون حافظ بعد از سعدی آمده است. برای این حرکت خلاف خودبخودی، لازم است به انسان انرژی داده شود. یعنی حرکت خودبخودی در مسیر زمان اینطوری است که یک چیزی از اول میآید و به سمت آخر میرود. مثلاً همین شعر. یا به طور کلی هنر. از یک جایی که میشود اول هنر، وارد زمان شده است، و به سمت یک جایی که میشود آخر هنر در حرکت است. انسانها میروند و وارد این جریان میشوند و در آن و با آن یا در آن و خلاف آن حرکت میکنند. یعنی برای حرکت خب لازم است در آن باشند، حالا ممکن است با آن و در مسیر آن بروند به سمت آخر، یا ممکن است طی فعل و انفعالاتی در مسیر برعکس آن حرکت کنند و به سمت اول بروند. حالا نه که حتماً تا خود اول اول بروند، ولی خب حرکت خلاف مسیر، حرکت خلاف مسیر است و هرچقدر که باشد قشنگ معلوم است. حالا حرکت برعکس کی اتفاق میافتد؟ وقتی به انسان انرژی غلبه بر انرژی جریان داده شده باشد. که عرض کردم، به عنوان مثال، حرکت از دریچهی حافظ، به عبارتی عبور از دریچهی حافظ به سمت سعدی، حرکت خلاف مسیر طبیعی است. نیازمند صرف انرژی است. انسان با یک سطح انرژیای وارد دریچهی حافظ میشود، طبیعیش این است که همراه با آن برود و بیاید تا برسد به حالا، ولی یک اتفاقی میافتد که به جای اینوری، آنوری برمیگردد به سمت سعدی. حرکت خلاف مسیر خودبخودی کرده، پس یک انرژیای گرفته است. لاجرم سطح انرژیاش رفته بالاتر. در واقع انگار آب سرد آرامی بوده توی لوله، که از یک پمپی تلمبهای چیزی رد شده، ناگهان قوت و شدت گرفته رفته تا اعماق دیگ سعدی، و به کلی بخار شده و حجمش زیاد شده به طوری که ناچار از دیگ هم خارج شده و باز خلاف مسیر رفته و رفته و رفته، تا رسیده به مولوی در ایستگاه انجام کار. آنجا رفته و حالا شفتی توربینی چیزی بوده چرخانده، پیستون میستونی چیزی بوده تکان داده، یک اثری روی محیط گذاشته، یک کار مثبتی، [مثبت یک علامت ریاضی و یک مفهوم فیزیکی است که به طور قراردادی تعیین میشود] بله، یک کار مثبتی کرده و شادان و خرم خستگی در کرده است. انجام کار، یعنی مقداری انرژی از دست داده، ولی باز آنقدر نا داشته که خلاف مسیرتر برود و یک توسری از عطار بخورد و باز بشود همان آبی که بود و بیافتد توی سیکل تا بلکم بفهمد قضیه چیست.
[برای مطالعه: حالا جالب است بدانیم تمام آبی که توی این نیروگاه موجود است و همچنان هم برقرار است و خیلی هم آب خوب و مناسبی است، روزی در مسیری طبیعی، از فیلتر فردوسی گذشته است.]
غرض اینکه در کل، حرکت خودبخودی، تنها راه حرکت نیست، و نیز برای حرکت خلاف مسیر، لازم نیست انسان از مسیر خارج بشود و از توی ساحل برگردد. یک جاهایی یک گرههایی هست، مثل میانبُرهای قارچخور، که به انسان امکان میدهد در مسیر برعکس هم حرکت کند. به عبارتی حرکت طبیعی زمان و زبان را خیلی مهم نشمارد، و متوجه به معنا باشد. برود، بیاید، بماند برای خودش حال کند، بچرخد، بخندد، برقصد، برگردد، برود، بیاید، برگردد، بالا پایین چپ راست، و خوشحالتر باشد.
[برای مطالعه: حالا جالب است بدانیم تمام آبی که توی این نیروگاه موجود است و همچنان هم برقرار است و خیلی هم آب خوب و مناسبی است، روزی در مسیری طبیعی، از فیلتر فردوسی گذشته است.]
غرض اینکه در کل، حرکت خودبخودی، تنها راه حرکت نیست، و نیز برای حرکت خلاف مسیر، لازم نیست انسان از مسیر خارج بشود و از توی ساحل برگردد. یک جاهایی یک گرههایی هست، مثل میانبُرهای قارچخور، که به انسان امکان میدهد در مسیر برعکس هم حرکت کند. به عبارتی حرکت طبیعی زمان و زبان را خیلی مهم نشمارد، و متوجه به معنا باشد. برود، بیاید، بماند برای خودش حال کند، بچرخد، بخندد، برقصد، برگردد، برود، بیاید، برگردد، بالا پایین چپ راست، و خوشحالتر باشد.
الکی.
۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه
وقتی میخواهی بروی: چاردهُم
وقتی میخواهی بروی
اصلاً حرفش را هم که نزنی
حتی فکرش را هم که نکنی
میدانم
که باز یک طوری میشود
که میبینی هر کاری بکنی
نمیشود نروی
و باید بروی
مدارکت هم تکمیل است
و هیچ مانعی سر راهت نیست
ولی حالا شاید این را ندانی
که وقتی میخواهی بروی،
یعنی آن وقتی که داری میروی
من همیشه خواب خواهم بود.
خواب هم نباشم،
خودم را به خواب خواهم زد.
فرقی نمیکند.
وقتی آدم دارد خواب میبیند،
فرقی نمیکند خواب باشد،
یا خودش را به خواب زده باشد
ولی میخواهم بدانی و خیالت راحت باشد
که وقتی می خواهی بروی
درست در همان لحظه
من خواب خواهم بود
و آن خوابی را خواهم دید
که تو تازه رسیدهای
خستهای، ولی میخندی
من هم خستهام، چون تازه رسیدهام
ولی میخندم
چون اولاً خستگی مانع خنده نیست
و ثانیاً خنده مُسری است
مثل خمیازه
به خصوص آن خندهای که دارد خستگی را از بین میبرد
بیشترین میل به انتشار در جهان
بیشترین میل به سرایت به دیگران
مال آن خندهی بخصوص است
که انحنای خطوط خستگی را
در هر جای صورت که باشند
به نفع خودش عوض میکند
بله،
آن خنده،
خندهی توست
که وقتی ازت میپُرسم حالا به چی میخندی؟
بی هیچ حرفی،
از توی کولهات،
[کولهی آمدن، نه کولهی رفتن]
یک قاب زیبا درمیآوری
و همانطور که خنده را گذاشتهای جای تمام حرکات لب و دهان و فک و صورت و حتی چشم
میگیریش به سمت من
و من بلند بلند میخوانم:
بدینوسیله، لبخند شما را
زیباترین لبخند جهان اعلام میکنیم
و از شما ممنونیم
و من الله التوفیق
...
هاآه..
بله،
وقتی میخواهی بروی
هرطوری که باشد
من خواب خواهم بود
و این خواب را برای بار nاُم خواهم دید.
خیالت تخت.
اصلاً حرفش را هم که نزنی
حتی فکرش را هم که نکنی
میدانم
که باز یک طوری میشود
که میبینی هر کاری بکنی
نمیشود نروی
و باید بروی
مدارکت هم تکمیل است
و هیچ مانعی سر راهت نیست
ولی حالا شاید این را ندانی
که وقتی میخواهی بروی،
یعنی آن وقتی که داری میروی
من همیشه خواب خواهم بود.
خواب هم نباشم،
خودم را به خواب خواهم زد.
فرقی نمیکند.
وقتی آدم دارد خواب میبیند،
فرقی نمیکند خواب باشد،
یا خودش را به خواب زده باشد
ولی میخواهم بدانی و خیالت راحت باشد
که وقتی می خواهی بروی
درست در همان لحظه
من خواب خواهم بود
و آن خوابی را خواهم دید
که تو تازه رسیدهای
خستهای، ولی میخندی
من هم خستهام، چون تازه رسیدهام
ولی میخندم
چون اولاً خستگی مانع خنده نیست
و ثانیاً خنده مُسری است
مثل خمیازه
به خصوص آن خندهای که دارد خستگی را از بین میبرد
بیشترین میل به انتشار در جهان
بیشترین میل به سرایت به دیگران
مال آن خندهی بخصوص است
که انحنای خطوط خستگی را
در هر جای صورت که باشند
به نفع خودش عوض میکند
بله،
آن خنده،
خندهی توست
که وقتی ازت میپُرسم حالا به چی میخندی؟
بی هیچ حرفی،
از توی کولهات،
[کولهی آمدن، نه کولهی رفتن]
یک قاب زیبا درمیآوری
و همانطور که خنده را گذاشتهای جای تمام حرکات لب و دهان و فک و صورت و حتی چشم
میگیریش به سمت من
و من بلند بلند میخوانم:
بدینوسیله، لبخند شما را
زیباترین لبخند جهان اعلام میکنیم
و از شما ممنونیم
و من الله التوفیق
...
هاآه..
بله،
وقتی میخواهی بروی
هرطوری که باشد
من خواب خواهم بود
و این خواب را برای بار nاُم خواهم دید.
خیالت تخت.
۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه
گاهی آدم 331
گاهی آدم گام اوّلش را آنقدر محکم برمیدارد که از همان زیر پایش زمین تَرَک میخورد و فروریزنده پیش میرود و راه از بیخ تا انتها نیست و نابود میشود. گاهی هم آنقدر بلند، که هیچوقت پایش به زمین نمیرسد تا گام دوم را بردارد.
۱۳۹۲ اسفند ۱۲, دوشنبه
گاهی آدم 330
گاهی آدم خب میآید ابروش را درست کند، میزند چشمش را هم کور میکند. پیشامد است، پیش میآید. اما دیگر اینکه نیتش درست کردن ابرو باشد، کونش را پاره کند نوبر است.
۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه
وقتی میخواهی بروی: سیزدهُم
وقتی میخواهی بروی
ای عزیز، ای مهربانترین
ای نازنین، ای عزیزترین
ای نازنینترین
ای مهربان
ای نامت هرچه هست
ای ناشناخته
وقتی میخواهی بروی
میخواهی بروی دیگر
چه حرفش را نزنی، چه فکرش را نکنی
چه هرچقدر از امروز رفتن و فردا آمدن
برای طی مراحل اداری
خسته بشوی،
یعنی میخواهم بگویم که وقتی میخواهی بروی
یعنی میخواهی بروی
و این که میخواهی بروی
مهم نیست که چرا یا چطور
نه
مهم هست
ولی فرقی نمیکند در اینکه بخواهی بروی یا نخواهی بروی
یا نخواهی بروی
چون خواهی نخواهی
میخواهی بروی
یعنی آن وقتی که میخواهی بروی میخواهی بروی
نه که همیشه بخواهی بروی
نه
همان آن وقتی که میخواهی بروی،
درست در همان لحظه
یک لحظه است دیگر
میخواهی بروی
و این یعنی چی؟
آفرین.
یعنی میخواهی بروی.
حالا من این وسط چی میگویم؟
من هیچی.
من هرچی میگویم برای خودم میگویم.
من عقبم
من چون خیلی عقبم
یعنی آنقدر عقبم که هنوز آمدنت را ندیدهام
ولی رفتنت را از اینطرف هی خیال میکنم بارها دیدهام
نه که عقبم
و نه که خط پایان همان خط آغاز است
حالا نه که مسابقه باشد یعنی
همین چیزی که هست
جریان، مسیر، هرچی هست
میگویم یعنی من چون عقبم،
و به ابتدا خیلی نزدیکم
حتی شاید هنوز تویش باشم
و انتها چون نزدیک ابتداست
و اصلاً همان است
این آن «میخواهی بروی» را
خیال میکنم.
یعنی راستش یک طوری شده که آن لحظه خیلی مهم است
آن لحظه که طپانچه صدا کرد
یا صدا میکند
و یکی میرود
یا میخواهد برود
یکی رفته است
یکی عقب است
یکی خیال میکند...
میخواهم بگویم که یعنی
وقتی میخواهی بروی،
داستان از این قرارها ست.
نمیدانم. شاید هم نه.
ای عزیز، ای مهربانترین
ای نازنین، ای عزیزترین
ای نازنینترین
ای مهربان
ای نامت هرچه هست
ای ناشناخته
وقتی میخواهی بروی
میخواهی بروی دیگر
چه حرفش را نزنی، چه فکرش را نکنی
چه هرچقدر از امروز رفتن و فردا آمدن
برای طی مراحل اداری
خسته بشوی،
یعنی میخواهم بگویم که وقتی میخواهی بروی
یعنی میخواهی بروی
و این که میخواهی بروی
مهم نیست که چرا یا چطور
نه
مهم هست
ولی فرقی نمیکند در اینکه بخواهی بروی یا نخواهی بروی
یا نخواهی بروی
چون خواهی نخواهی
میخواهی بروی
یعنی آن وقتی که میخواهی بروی میخواهی بروی
نه که همیشه بخواهی بروی
نه
همان آن وقتی که میخواهی بروی،
درست در همان لحظه
یک لحظه است دیگر
میخواهی بروی
و این یعنی چی؟
آفرین.
یعنی میخواهی بروی.
حالا من این وسط چی میگویم؟
من هیچی.
من هرچی میگویم برای خودم میگویم.
من عقبم
من چون خیلی عقبم
یعنی آنقدر عقبم که هنوز آمدنت را ندیدهام
ولی رفتنت را از اینطرف هی خیال میکنم بارها دیدهام
نه که عقبم
و نه که خط پایان همان خط آغاز است
حالا نه که مسابقه باشد یعنی
همین چیزی که هست
جریان، مسیر، هرچی هست
میگویم یعنی من چون عقبم،
و به ابتدا خیلی نزدیکم
حتی شاید هنوز تویش باشم
و انتها چون نزدیک ابتداست
و اصلاً همان است
این آن «میخواهی بروی» را
خیال میکنم.
یعنی راستش یک طوری شده که آن لحظه خیلی مهم است
آن لحظه که طپانچه صدا کرد
یا صدا میکند
و یکی میرود
یا میخواهد برود
یکی رفته است
یکی عقب است
یکی خیال میکند...
میخواهم بگویم که یعنی
وقتی میخواهی بروی،
داستان از این قرارها ست.
نمیدانم. شاید هم نه.
۱۳۹۲ دی ۲۶, پنجشنبه
گاهی آدم 329
گاهی آدم احساس میکند از آن یک نفر دیوانه که سنگ را انداخته توی چاه، دیوانهتر آن چهل نفر مثلاً عاقلی هستند که میخواهند آن را دربیاورند و نمیتوانند. سنگ است دیگر، افتاده ته چاه. چه کارش دارید؟
۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه
گاهی آدم 328
گاهی آدم سر بعضی دوراهیها میخواهد هر پایش را در یکی از راهها بگذارد و با هر گام سعی کند پاهایش را به دیوارهها بفشارد و راهها را به هم نزدیک کند. احتمال پاره شدن کون آدم از یکی شدن آن راهها البته همیشه خیلی بیشتر است؛ ولی اگر بشود، چه میشود.
۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه
گاهی آدم 327
گاهی آدم هنگام ورود از در[ب] مسخرگی یادش میرود روی آن علامت بگذارد تا هنگام خروج به مشکل برنخورد.
البته توضیح واضحات است که هر چیزی بینهایت در[ب] دارد که یکی از آنها همین در[ب] مسخرگیست و وقتی از آن وارد میشوی، یا باید از همان خارج شوی، یا اگر به هر علتی نشدی، تنها راه خروجت اینهاست که یا واردان اخراجت کنند، که آن موقع تمام در[ب]ها برایت باز میشود، یا هم اینکه بایستی تا همه خارج شوند و در[ب]ها را یکی یکی امتحان کنی ببینی شانست چه میگوید. که البته این راهِ شانسی را اگر در حضور واردان انجام بدهی در نهایت منجر به همان اخراج میشود.
اشتراک در:
پستها (Atom)