گاهی آدم فراموش میکند که تنها محصول جهان که در طول تاریخ توانسته به معنای واقعی کلمه همهچیزدان بشود سطل زباله بوده است.
۱۳۹۴ مهر ۱۰, جمعه
۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه
وقتی میخواهی بروی: بیست و دوُم
وقتی میخواهی بروی
اصلاً یک حرف بیمعناست
اصلاً برای تو تعریفنشده است
که حالا من هی میگویم حتی حرفش را هم نزن
اصلاً فکرش را هم نکن و این مسائل
وقتی من میایسیتم در برابر تو
وقتی مینشینم
یا نیمخیز میگویم:
وقتی میخواهی بروی
در بهترین حالت
انگار ایستادهام بعد از علامت حد
و گفتهام: صفر صفرُم
یا: بینهایت منهای بینهایت
که یعنی ابهام.
تو پیش خودت میگویی این دارد چه میگوید؟
با که کار دارد؟
وقتی میخواهی بروی دیگر چیست؟
البته در همان حال تو میفهمی من دارم چه میگویم
چون تو همه چیز را میفهمی
ولی این که من به تو بگویم وقتی میخواهی بروی
تو خواهی گفت: این خودش اصلاً میفهمد دارد چه میگوید؟
بگذار خودم بگویم: خیر
من چی میفهمم؟
من اگر میفهمیدم چه دارم میگویم که این نبود وضع و حالم
هر چه هم بگویم
یک ابهام متحرک است که تا نرود پشت علامت حد،
و تا از ان رفع ابهام نشود،
خودم هم حالیم نخواهد بود که چه گفتهام
وقتی کار به تو میرسد ها!
بقیه بُل نگیرند.
فقط در برابر توست که من نمیفهمم چه میگویم
نمیدانم چه بگویم
و اصلاً چه میتوانم بگویم؟
تو که من هنوز به حرف نیامده، جوابم را حاضر داری
یعنی گاهی میشود،
بگذار کمی صادق باشم
گاهی میشود که
پیش خودم دارم به یک چیزی فکر میکنم
بعد نمیدانم دارم به چی فکر میکنم
جدی ها
یا یک چیزی میخواهم بگویم
نمیدانم چی میخواهم بگویم
یا چطور میخواهم بگویم
این است که میگویم بگذار به تو بگویم
چون تو همه چیز را میدانی
بعد همین که آن چیزها را به تو میگویم
ناگهان میفهمم چه میخواستم بگویم
یا به چی داشتم فکر میکردم
[حتماً هم که متوجه منظورم میشوی.]
خلاصه یعنی میدانم که وقتی میخواهی بروی بیمعناترین حرفی ست که میتوان به تو زد
یعنی راستش از اول نمیدانستم
پس از چندین بار که گفتم به مرور فهمیدم
ولی میخواهم تا جایی که کامل آن را درک کنم بگویم
هی آنقدر بگویم بگویم بگویم
خیلی بگویم
چون من آدم بگویی هستم
تا نگویم نمیشود
مثلاً همین الآن یک چیزهای دیگری هم میخواستم بگویم
بعد دیدم نمیشود نگویم
یعنی میخواستم بعداً بگویم
ولی بگذار همینجا یکهو بگویم برود پی کارش
راستش،
من دربارهی تو زیاد فکر میکنم
یعنی بیشتر از هر چیزی که به آن فکر میکنم
به تو فکر میکنم
به خودم هم زیاد فکر میکنم
تا مدتها به خودم بیشتر از تو فکر میکردم
ولی فکر تو مثل یک چی بگویم؟
غاصب اشغالگر اگر بگویم ممکن است ناراحت بشوی
مثل یک سپاه پیروز و پرقدرت
مثل سلطان جهان
بر فکر خودم غلبه کرد
و از یک جایی به بعد بیشتر از خودم به تو فکر کردم
وقتی اینطوری شد،
دیدم وقتی میخواهی بروی چقدر بیمعناست
چون بیشتر فکر من تویی
و بیشتر من فکر من است
پس بیشتر من تویی
یعنی اینجوری حساب کردم برای خودم
و این حساب را بردم در کتاب
و کتاب را خواندم
بعد دیدم بله
درست است
وقتی میخواهی بروی
انگار همه چیز من، همه چیز جهان من میخواهد برود
چون تو همهی آن چیزی هستی که هست
حتی میخواهم پا را از حیطهی درک خودم فراتر بگذارم
و بگویم تو حتی همهی آن چیزی که نیست هم هستی
و ادعا کنم آنقدر تو را دوست دارم
که هیچوقت از نبودنت دلگیر نخواهم شد
از رفتنت ناامید نخواهم شد
چون نبودن و رفتن مثل تمام چیزهای دیگر
تمام هستها و نیستها
تمام نورها و تاریکیهایی که جهان من را ساختهاند
تویی
اگر هستی، تو هستی
اگر نیستی، تو نیستی
تو
چیزی که مهم است تویی
چون مهم دل آدم است
و دل من مال تو شد و تمام شد رفت پی کارش
به معنای واقعی کلمه
سلطان قلبم تو هستی، تو هستی
دروازههای دلم را شکستی، شکستی
و من از این بابت آنقدر خوشحالم
که حتی خودم هم به درستی متوجه علت و چگونگی آن نمیشوم
یک چیزهای دیگری هم میخواستم بگویم
ولی واقعاً بهتر است دیگر نگویم
چون آدم وقتی با تو حرف میزند،
گاهی یادش میرود دارد با کی حرف میزند
و دوست دارد هی حرف بزند
غافل از اینکه حرف باد هواست
و مهم دل آدم است.
که دل ما هم به آن شکل که عرض کردم.
بنا بر این،
فقط سپاسگزاری میکنم از تو.
دمت گرم.
اصلاً یک حرف بیمعناست
اصلاً برای تو تعریفنشده است
که حالا من هی میگویم حتی حرفش را هم نزن
اصلاً فکرش را هم نکن و این مسائل
وقتی من میایسیتم در برابر تو
وقتی مینشینم
یا نیمخیز میگویم:
وقتی میخواهی بروی
در بهترین حالت
انگار ایستادهام بعد از علامت حد
و گفتهام: صفر صفرُم
یا: بینهایت منهای بینهایت
که یعنی ابهام.
تو پیش خودت میگویی این دارد چه میگوید؟
با که کار دارد؟
وقتی میخواهی بروی دیگر چیست؟
البته در همان حال تو میفهمی من دارم چه میگویم
چون تو همه چیز را میفهمی
ولی این که من به تو بگویم وقتی میخواهی بروی
تو خواهی گفت: این خودش اصلاً میفهمد دارد چه میگوید؟
بگذار خودم بگویم: خیر
من چی میفهمم؟
من اگر میفهمیدم چه دارم میگویم که این نبود وضع و حالم
هر چه هم بگویم
یک ابهام متحرک است که تا نرود پشت علامت حد،
و تا از ان رفع ابهام نشود،
خودم هم حالیم نخواهد بود که چه گفتهام
وقتی کار به تو میرسد ها!
بقیه بُل نگیرند.
فقط در برابر توست که من نمیفهمم چه میگویم
نمیدانم چه بگویم
و اصلاً چه میتوانم بگویم؟
تو که من هنوز به حرف نیامده، جوابم را حاضر داری
یعنی گاهی میشود،
بگذار کمی صادق باشم
گاهی میشود که
پیش خودم دارم به یک چیزی فکر میکنم
بعد نمیدانم دارم به چی فکر میکنم
جدی ها
یا یک چیزی میخواهم بگویم
نمیدانم چی میخواهم بگویم
یا چطور میخواهم بگویم
این است که میگویم بگذار به تو بگویم
چون تو همه چیز را میدانی
بعد همین که آن چیزها را به تو میگویم
ناگهان میفهمم چه میخواستم بگویم
یا به چی داشتم فکر میکردم
[حتماً هم که متوجه منظورم میشوی.]
خلاصه یعنی میدانم که وقتی میخواهی بروی بیمعناترین حرفی ست که میتوان به تو زد
یعنی راستش از اول نمیدانستم
پس از چندین بار که گفتم به مرور فهمیدم
ولی میخواهم تا جایی که کامل آن را درک کنم بگویم
هی آنقدر بگویم بگویم بگویم
خیلی بگویم
چون من آدم بگویی هستم
تا نگویم نمیشود
مثلاً همین الآن یک چیزهای دیگری هم میخواستم بگویم
بعد دیدم نمیشود نگویم
یعنی میخواستم بعداً بگویم
ولی بگذار همینجا یکهو بگویم برود پی کارش
راستش،
من دربارهی تو زیاد فکر میکنم
یعنی بیشتر از هر چیزی که به آن فکر میکنم
به تو فکر میکنم
به خودم هم زیاد فکر میکنم
تا مدتها به خودم بیشتر از تو فکر میکردم
ولی فکر تو مثل یک چی بگویم؟
غاصب اشغالگر اگر بگویم ممکن است ناراحت بشوی
مثل یک سپاه پیروز و پرقدرت
مثل سلطان جهان
بر فکر خودم غلبه کرد
و از یک جایی به بعد بیشتر از خودم به تو فکر کردم
وقتی اینطوری شد،
دیدم وقتی میخواهی بروی چقدر بیمعناست
چون بیشتر فکر من تویی
و بیشتر من فکر من است
پس بیشتر من تویی
یعنی اینجوری حساب کردم برای خودم
و این حساب را بردم در کتاب
و کتاب را خواندم
بعد دیدم بله
درست است
وقتی میخواهی بروی
انگار همه چیز من، همه چیز جهان من میخواهد برود
چون تو همهی آن چیزی هستی که هست
حتی میخواهم پا را از حیطهی درک خودم فراتر بگذارم
و بگویم تو حتی همهی آن چیزی که نیست هم هستی
و ادعا کنم آنقدر تو را دوست دارم
که هیچوقت از نبودنت دلگیر نخواهم شد
از رفتنت ناامید نخواهم شد
چون نبودن و رفتن مثل تمام چیزهای دیگر
تمام هستها و نیستها
تمام نورها و تاریکیهایی که جهان من را ساختهاند
تویی
اگر هستی، تو هستی
اگر نیستی، تو نیستی
تو
چیزی که مهم است تویی
چون مهم دل آدم است
و دل من مال تو شد و تمام شد رفت پی کارش
به معنای واقعی کلمه
سلطان قلبم تو هستی، تو هستی
دروازههای دلم را شکستی، شکستی
و من از این بابت آنقدر خوشحالم
که حتی خودم هم به درستی متوجه علت و چگونگی آن نمیشوم
یک چیزهای دیگری هم میخواستم بگویم
ولی واقعاً بهتر است دیگر نگویم
چون آدم وقتی با تو حرف میزند،
گاهی یادش میرود دارد با کی حرف میزند
و دوست دارد هی حرف بزند
غافل از اینکه حرف باد هواست
و مهم دل آدم است.
که دل ما هم به آن شکل که عرض کردم.
بنا بر این،
فقط سپاسگزاری میکنم از تو.
دمت گرم.
۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سهشنبه
وقتی میخواهی بروی: بیست و یکُم
وقتی میخواهی بروی
میدانم که میدانی
حتی فکرش را هم نباید بکنی
و حتی حرفش را هم نباید بزنی
پیچ و خمهای مراحل اداری را میشناسی
خیالم از این بابتها تخت است
اما از یک بابتی
راستش را بخواهی،
تخت نیست
یعنی راستش چطور بگویم،
یک آشفتگی تویش هست
یک چیزی تویش موج میزند
توی خیالم
توی دلم
آن بابتش را اگر بخواهی بدانی
نمیدانم چطور بگویم
یعنی میدانم،
رویم نمیشود
آخه باعث شرمندگی ست
یعنی حرف بدی نیست ها،
کار بدی هم نیست،
ولی آخه آدم به خودش میگوید
چی بگویم؟
مگر آشفتگی خیال تو کجای جهان را میآشوباند؟
که حالا بخواهی بابتش را بگویی
یعنی می خواهم بگویم خودم اینها را میدانم
ولی راستش
یک طوری هستم که احساس میکنم حتماً باید بگویم
که من
راستش...
آخه میدانی،
تو خیلی خوشگلی
تو خوشگلِ خوشگلهایی
خوشگلتر از تو اصلاً ممکن نیست
و اصلاً مگر میشود از خوشگلی در برابر تو حرف زد؟
اما من،
خب آدمم
از من به اندازهی من انتظار داشته باش و بپذیر
راستش،
ناقابل که نمیشود گفت،
ولی زیره به کرمان بردن است
یک کاسه از گلهایی که از باغ خوشگلی تو چیدهام
گذاشتهام کنار،
که وقتی میخواهی بروی
بدهم با خودت ببری.
چون چیز لایقتری پیدا نکردم.
گلها که البته مال خودت است و در کیفیتش بحثی نیست،
کوچکی کاسهام آن بابتی ست که عرض کردم خیالم را برآشفته
میترسم بگویی "همین؟"
و بروی.
با وجود آنکه میدانم از آن خوشگلهای مهربانی هستی که نمیگویند "همین؟"
و میگویی "ای بابا، زحمت کشیدید"
ولی باز رویم نمیشود.
در دیزی باز است، حیای گربه کجا رفته؟
اما از طرفی این کاسه را اگر به تو ندهم به کی بدهم؟
گلهای باغ خوشگلی تو این کاسه را پر کرده
صاحب اول و آخر این کاسه تویی
مال خودت است
من چکارهام؟
واقعاً ها!
جدی.
چه الکی خاطرم مشوش شده بود.
ئه.
ببخشید سر تو را هم به درد آوردم.
خیلی عذر میخواهم
اصلاً نمیدانم چه شد که از این نکته غافل شدم...
ئه ئه ئه
خیلی بد شد.
تچ.
میدانم که میدانی
حتی فکرش را هم نباید بکنی
و حتی حرفش را هم نباید بزنی
پیچ و خمهای مراحل اداری را میشناسی
خیالم از این بابتها تخت است
اما از یک بابتی
راستش را بخواهی،
تخت نیست
یعنی راستش چطور بگویم،
یک آشفتگی تویش هست
یک چیزی تویش موج میزند
توی خیالم
توی دلم
آن بابتش را اگر بخواهی بدانی
نمیدانم چطور بگویم
یعنی میدانم،
رویم نمیشود
آخه باعث شرمندگی ست
یعنی حرف بدی نیست ها،
کار بدی هم نیست،
ولی آخه آدم به خودش میگوید
چی بگویم؟
مگر آشفتگی خیال تو کجای جهان را میآشوباند؟
که حالا بخواهی بابتش را بگویی
یعنی می خواهم بگویم خودم اینها را میدانم
ولی راستش
یک طوری هستم که احساس میکنم حتماً باید بگویم
که من
راستش...
آخه میدانی،
تو خیلی خوشگلی
تو خوشگلِ خوشگلهایی
خوشگلتر از تو اصلاً ممکن نیست
و اصلاً مگر میشود از خوشگلی در برابر تو حرف زد؟
اما من،
خب آدمم
از من به اندازهی من انتظار داشته باش و بپذیر
راستش،
ناقابل که نمیشود گفت،
ولی زیره به کرمان بردن است
یک کاسه از گلهایی که از باغ خوشگلی تو چیدهام
گذاشتهام کنار،
که وقتی میخواهی بروی
بدهم با خودت ببری.
چون چیز لایقتری پیدا نکردم.
گلها که البته مال خودت است و در کیفیتش بحثی نیست،
کوچکی کاسهام آن بابتی ست که عرض کردم خیالم را برآشفته
میترسم بگویی "همین؟"
و بروی.
با وجود آنکه میدانم از آن خوشگلهای مهربانی هستی که نمیگویند "همین؟"
و میگویی "ای بابا، زحمت کشیدید"
ولی باز رویم نمیشود.
در دیزی باز است، حیای گربه کجا رفته؟
اما از طرفی این کاسه را اگر به تو ندهم به کی بدهم؟
گلهای باغ خوشگلی تو این کاسه را پر کرده
صاحب اول و آخر این کاسه تویی
مال خودت است
من چکارهام؟
واقعاً ها!
جدی.
چه الکی خاطرم مشوش شده بود.
ئه.
ببخشید سر تو را هم به درد آوردم.
خیلی عذر میخواهم
اصلاً نمیدانم چه شد که از این نکته غافل شدم...
ئه ئه ئه
خیلی بد شد.
تچ.
۱۳۹۴ مرداد ۶, سهشنبه
۱۳۹۴ تیر ۳۰, سهشنبه
وقتی میخواهی بروی: بیستُم
وقتی میخواهی بروی
اگر خواستی و صلاح دیدی،
حرفش را بزن
نخواستی نزن
اگر دیدی لازم است،
فکرش را بکن
ندیدی نکن
مراحل اداری را
اگر خواستی از هر روالی که میشود و میتوانی طی کن
نخواستی طی نکن
چون میدانی
وقتی میخواهی بروی
یعنی میخواهی بروی.
اگر تو میخواهی،
پس باید بروی
نخواستی نرو
میدانم که وقتی میخواهی بروی
حتماً یک وقتی ست که به فکر من نیستی
و اگر به فکر من هم باشی نمیروی
و این چیزها
ولی خب، میخواهم بگویم:
خیلی هم نمیخواهد به فکر من باشی
خواستی باش
نخواستی نباش
چون میدانی چی؟
من هرگز دلتنگ تو نخواهم بود.
نخواهم شد.
میدانی چرا؟
چون دادهام ظرفیت دلم را بردهاند بالا،
اشتیاق انبار کردهام توش
اشتیاق دیدار تو را
که هرچه دورتر و دیرتر باشی، بیشتر است
وقتی میخواهی بروی،
نمیگویم اتفاقاً بهتر شد،
ولی لااقل احتمالاً در گوشه های ناخودآگاهم
مشغول شمارش لحظه به لحظهی اشتیاقم خواهم بود،
تا بدانم در هر لحظه چقدر از من دوری.
چرا؟
چون دوستت دارم.
مشتاق دیدار.
اگر خواستی و صلاح دیدی،
حرفش را بزن
نخواستی نزن
اگر دیدی لازم است،
فکرش را بکن
ندیدی نکن
مراحل اداری را
اگر خواستی از هر روالی که میشود و میتوانی طی کن
نخواستی طی نکن
چون میدانی
وقتی میخواهی بروی
یعنی میخواهی بروی.
اگر تو میخواهی،
پس باید بروی
نخواستی نرو
میدانم که وقتی میخواهی بروی
حتماً یک وقتی ست که به فکر من نیستی
و اگر به فکر من هم باشی نمیروی
و این چیزها
ولی خب، میخواهم بگویم:
خیلی هم نمیخواهد به فکر من باشی
خواستی باش
نخواستی نباش
چون میدانی چی؟
من هرگز دلتنگ تو نخواهم بود.
نخواهم شد.
میدانی چرا؟
چون دادهام ظرفیت دلم را بردهاند بالا،
اشتیاق انبار کردهام توش
اشتیاق دیدار تو را
که هرچه دورتر و دیرتر باشی، بیشتر است
وقتی میخواهی بروی،
نمیگویم اتفاقاً بهتر شد،
ولی لااقل احتمالاً در گوشه های ناخودآگاهم
مشغول شمارش لحظه به لحظهی اشتیاقم خواهم بود،
تا بدانم در هر لحظه چقدر از من دوری.
چرا؟
چون دوستت دارم.
مشتاق دیدار.
۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه
گاهی آدم 347
گاهی آدم چشمش که خوب آب نمیخورد، صابونهایی که به دل میزند نه تنها حتی کف هم نمیکنند و تمیزی پیشکش، بلکه فقط چشم دل را میسوزانند و واویلا.
۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه
گاهی آدم 346
گاهی آدم کاش میتوانست دستش را از جا دربیاورد و به دیگران بدهد تا هرکاری میخواهند و میشود، خودشان از آن بربیاورند.
۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه
گاهی آدم 345
گاهی آدم به هیچ که میاندیشد، میبیند هیچ تا وقتی هیچ است که هیچ باشد. نباشد. چیزی که هست، هیچ نیست. به هیچ نمیتوان اندیشید. یعنی اگر یک چیزی باشد به نام هیچ، که به حقیقت بخواهد هیچ باشد، تنها در خارج از قلمرو و قدمرو اندیشه میتواند بود.
گاهی آدم 344
گاهی آدم تا بیاید بیندیشد که چه بکند و چه نکند همان حین اندیشه از موضع کردن و نکردن میگذرد و باید به این بیندیشد که کاش چه میکرد و افسوس که چه نکرد. و تا بیاید به این بیندیشد، دورتر میشود و کاش چه کرده بود و افسوس که چه نکرده.
۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سهشنبه
گاهی آدم 343
گاهی آدم احساس میکند «چه؟»ها و «چطور؟»ها و «کجا؟»ها و «کِی؟»ها و «کی؟»ها موانعی هستند در مسیری که به «چرا؟»ها ختم میشود. در حالی که به طور طبیعی هر مسیری باید از یک «چرا؟» شروع شده باشد. مگر اینکه یا اول و آخر مسیر یکی باشد که این خودش یعنی چی؟ یا هم اینکه هیچی. الکی.
گاهی آدم 342
گاهی آدم صرفاً چون نمیداند با چی طرف است دست نمیزند. چه به، چه برای کسی یا چیزی یا کاری یا حرفی یا کوفت یا زهر مار یا هرچی.
۱۳۹۳ بهمن ۲۱, سهشنبه
وقتی میخواهی بروی: نوزدهُم
سلام
[وقتی ما بچه بودیم، به ما یاد دادند که همواره به هر آشنایی که میبینیم، سلام کنیم. وقتی با پدر و مادرمان هستیم، به هرکس که آنها به او سلام میکنند، سلام کنیم. به دوستانمان سلام کنیم. به معلم سلام کنیم. به مدیر، به ناظم، به بقال، به حاج ملک خدابیامرز، به مش کریم، به حاج آقا چرخچی خدابیامرز، به مش حسین و دیگران. به همه. در مهمانیهای فامیلی، هروقت وارد میشدیم، چون بچه بودیم و اینطور نبود که خودمان تنها وارد بشویم و همواره با حد اقل یکی از والدین یا پدربزرگ، یا مادربزرگ، یا دایی، یا خاله یا عمو وارد میشدیم و همان اول که وارد میشدیم، بلند باید سلام میکردیم تا همه با لبخند به ما نگاه کنند و تأیید کنند که چه بچهی مؤدبی هستیم. بعد تازه با هرکس که آن بزرگتر سلام علیک میکرد، ما هم باید از آن پایین با صدای رسا سلام علیک میکردیم. این یکی از دعواهای همیشگی من با پدرم بود. میگفت تو صدایت در این مواقع انگار از ته چاه دارد درمیآید. هنوز هم این را میگوید و میگوید بلند سلام کن. من به او نمیگویم پدر جان، من دیگر به سن خر پیر رسیدهام، و با صدایم میتوانم کوه را به لرزه دربیاورم اگر لازم باشد، و بلند هم سلام میکنم، و دیگر آن کودک خیلی خجالتی که در آن مواقع بودم نیستم و الآن یک کودک کمتر خجالتی هستم و این حرفها. در این مواقع به پدرم چیزی نمیگویم یا فوقش میگویم باشد. نه اینکه به نظرم گفتن این حرفها به او بیفایده بیاید و بگویم چرا خودم را خسته کنم، نه. به این علت چیزی نمیگویم که میخواهم همچنان در نظرش همان کودک باشم. لذت میبرم وقتی میبینم همچنان کیفیت رابطهی من با دیگران برایش مهم است و همچنان بر تربیت من همت میگمارد و خسته نمیشود از تکرار یک تذکر. و اصلاً همین که او از گفتنش خسته نمیشود باعث میشود من هم خسته نشوم از شنیدنش. حالا حرف حرف این چیزها نیست. حرف حرف سلام است. آن موقعها میشد وقتهایی هم ما از وسط جمع با دیگر کودکان برویم توی حیاط یا توی کوچه بازی کنیم و باز برگردیم پیش مهمانها. میشد برای کاری دیگر بیرون برویم و برگردیم. میشد در همان اتاق از جایی به جای دیگر تغییر مکان بدهیم تا مثلاً برویم بنشینیم پیش آن فامیلی که بیشتر با او حرف داشتیم. من نه. من که بچهای بیش نبودم. بزرگترها با هم حرف داشتند. به این هم کار ندارم. بله. در آن مواقعی که میرفتم بیرون و برمیگشتم، باز دوباره سلام میکردم. اگر در راه رفتن به آن سوی اتاق با کسی رو در رو میشدم، سلام میکردم و اگر در مسیر برگشت به جای اولم باز با همان شخص رو در رو میشدم، باز سلام میکردم. در خیابان از جلوی تمام مغازههای محل که رد میشدم به مغازهدارها سلام میکردم و پفکم را، یا تخمهام را، یا شیرینیام را، یا آدامسم را یا هرچیزم را که میخریدم، در راه برگشت که مثلاً میشد دو دقیقه بعد از وقتی که رفته بودم، باز به همه سلام میکردم. خلاصه خیلی سلام میکردم. تا اینکه یک روز یکی از این افرادی که خیلی به او سلام کرده بودم در یک جمعی، گفت مگر غریبهای که این همه سلام میکنی؟ و خندید. برای او، این شاید یک شوخی بیمزه بود که چون مخاطبش یک کودک بود، فکر کرده بود میتواند به عنوان یک شوخی بامزه به آن نگاه کند و به خورد مخاطب بدهد و الکی بخندد، یا شاید به ستوه آمده بود از جواب دادن به آن همه سلام و خواسته بود از این رهگذر انتقاد سازنده بکند از آن کودک. ولی برای من، این نه یک شوخی به نظر آمد، نه یک شکایت. این برای من یک درس شد. یاد گرفتم هرکس زیاد سلام کند، یعنی احساس غریبگی میکند. درسی که مخاطبش نه جسم من بود که سلولها که جابهجا شدند از یادم برود، مثل یک زخم یا یک خراش؛ بلکه مخاطبش ذهن من بود. جایی که در آن همه چیز به دقت ثبت و آنالیز و بایگانی میشود. و چیزی که در ذهن ثبت و بایگانی میشود، همواره یکی از عوامل دخیل در رفتار و گفتار و پندار و کردار آدم خواهد بود، تا وقتی که اطلاعات دیگری وارد ذهن شود که او را متقاعد کند اطلاعات قبلی خیلی هم درست نیستند، یا به کلی غلط هستند، و مبنای رفتار و گفتار و پندار و کردار آدم را تغییر دهند. یعنی آدم را متقاعد به این تغییر کنند. چون هر تغییر مثبتی در گسترهی ذهن، باید مورد تأیید خود آدم باشد. و اگر آدمی ذهنش بدون اجازهی خودش تغییر کند، به هر سمتی که باشد این تغییر، یعنی عنانش دست خودش نیست. این تغییر اگر موجب آسیب زدن به خودش یا دیگران بشود، به فرد میگویند بیمار روانی. بیمار ذهنی. و اگر موجب اینها هم نشود و حتی باعث موفقیت و بهروزی و پیروزی آدم بشود، اسمش نمیدانم چه میشود. ولی چون زحمتی برایش کشیده نشده، هیچ ارزشی ندارد. چون ما برای یک عروسک خیمهشببازی، هیچ احترامی قائل نیستیم. خودم را عرض میکنم. بله، عروسک قشنگ است، خوب ساخته شده، هنر در آن به کار رفته است، ولی چیزی که من تحسین خواهم کرد، سازندهی آن عروسک و گردانندهی آن عروسک و در نهایت اگر خیلی حال کنم شخصیتی است که از طریق آن عروسک دارد به من نمایانده میشود. خود آن عروسک، دو زار نمیارزد. ولی مثلاً یک بازیگر اینطور نیست. درست است که اوهم باید جملههای توی فیلمنامه را بگوید و طبق نظر کارگردان بازی کند، ولی اگر اینطور بود، هر بازیگری میتوانست هر نقشی را بازی کند. یعنی میخواهم بگویم در مورد بازیگری، ما با عروسک طرف نیستیم. بازیگر از آنچه دارد انجام میدهد آگاه است و تازه چیزهایی را به نمایشش اضافه میکند که مختص اوست. به هر حال، غرض اینکه هرچند از آن موقع تا حالا اطلاعات زیادی به ذهن من وارد شده، یا در ذهن من بوده و رمزگشایی شده که بتوانم با استناد به آنها، آن درسی را که زیاد سلام کردن یعنی غریبگی، فراموش کنم یا از چرخهی تصمیمگیریهایم خارج کنم، کما اینکه کردهام، ولی اینجا، عمداً دارم از آن استفاده میکنم تا پیام خاصی را که خدا شاهد است خودم هم دقیقن نمیدانم چیست، منتقل بکنم. (البته دروغ گفتم. نمیخواهم پیام خاصی را منتقل بکنم. راستش دنبال یک جایی میگشتم که این حرفها را توش بزنم، دیدم کجا بهتر از اینجا؟)]
وقتی میخواهی بروی
حتی حرفش را هم نزن
حتی فکرش را هم نکن
و حتی نگو این لوسبازیها یعنی چه
[چون اگر به نظرت اینها همه لوسبازی ست، که پس به دنبال چه معنایی هستی که میگویی یعنی چه. یا شاید میخواهی از طریق این پرسش به من بفهمانی که اینها لوسبازی ست و هیچ معنایی ندارد و تمامش کن دیگر. که خودت خوب میدانی هیچکس بهتر از من از لوسبازی بودن تمام ماجراها آگاه نیست. ولی دوست دارم تو هم متوجه شده باشی تا حالا که لوسبازی، ابزار کار من است و چیزی نیست که از آن به دنبال چیز خاصی باشم، یا بخواهم دیگری باشد. من فقط میخواهم به عنوان یک آزمایش ببینم آیا میشود با در کنار هم قرار دادن مجموعه ای از لوسبازیها یک چیز غیر لوسبازی ساخت یا نه. مثلاً این خانهسازیها. اسباببازیهای خانه سازی. مجموعهای از مکعبهای ساده هستند که با در کنار هم چیدنشان کودک میتواند یک خانه بسازد. یا حتی خود خانهی واقعی. از کنار هم قرار داده شدن آجرها ساخته میشود. یک آجر به تنهایی، یک لوسبازی ست. ولی چیدمان نهایی آن آجرها، یک خانه است. پس تو هم تا میبینی من میگویم وقتی میخواهی بروی، نگو اه! باز لوسبازی شروع شد. (البته میدانم که تو هرگز این را نمیگویی. به در گفتم که دیواری اگر هست بشنود. اگر هم نیست که هیچی. لوسبازی)]
وقتی میخواهی بروی،
یک وقت است که در آن میخواهی بروی
نه حرف دارد، نه فکر دارد، نه لوسبازی دارد به آن صورت
یک وقت میخواهی غذا بخوری
یک وقت میخواهی بروی توالت
یک وقت میخواهی بخوابی
یک وقت هم می خواهی بروی
من فقط اینها را میگویم که یک وقت فکر نکنی حواسم نیست
شاید هم میخواهم همین چیزی را بگویم که جناب آقای سعدی گفته
«تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی/ تـفـاوتـی نـکـنـد قـرب دل بـه بـعـد مـکـان»
[نقل قول آوردن از دیگران را به هزار و یک کار میشود تشبیه کرد و یکیش بند بازی است. راه رفتن روی طنابی که در ارتفاع نسبتاً زیادی نصب شده است و چون خیلی خطرناک است، هرکس می خواهد روی آن راه برود، اولاً که هیچ توجیهی ندارد به جز اینکه بخواهد یک تجربه به تجربیات خودش و دیگران (یعنی تماشاچیان) اضافه کند. چون اگر بخواهد فقط به تجربیات خودش اضافه کند، که در گوشهی خانه برای خودش در ذهنش روی هزار بند راه میرود و بالأخره یکیش آن حس را بهش میدهد که بله، روی بند فلانی راه رفتم. و ثانیاً میخواهد به دیگران هم نشان بدهد که روی بند فلانی راه رفته تا مثلاً نشان بدهد که این بندی که اینجاست، برای رفتن است. فقط برای قشنگی نیست. این هم که من روی آن راه میروم، نشانهی این نیست که بله، ببینید حال کنید، و تعجب کنید و بگویید اوه اوه الآن است که بیفتد یا این چیزها. یعنی میخواهم بگویم به نظر این حقیر، نقل قول آوردن از دیگران، باید به این منظور باشد، نه اینکه صرفاً دست و جیغ و هورا. (الکی میگویم. خواستم یک حرفی زده باشم.)]
به لحاظ اینکه تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
یعنی اگر قربی در دل باشد به واقع.
اگر هم نباشد که هیچی
چون قرب اگر در دل باشد،
واقعاً بعد مکان باعث تفاوت آن نمیشود
و اگر هیچ قربی در دل نباشد، آن وقت است که قرب یا بعد مکان در آن تأثیرگذار میشود
چون چی؟
چون دل مکان ندارد
دل یک مفهوم است
آن دلی که در آن قرب و بعد وجود دارد را میگویم
وگرنه که بله
یک دل هست که گوسفند هم آن را دارد
و خاصیت هم دارد
و مرغ هم دارد
و انسان هم به عنوان یک حیوان دارد
که در آن فقط خون هست و رگ و پی و سلول و گولبول و مولکول و اینها
و در آن قرب نیست، بعد نیست، هیچی نیست
خون و آن چیزها هست، که قرب و بعد مکان در آنها نقش دارد
اما
آن دلی که در آن قرب و بعد غیرمکانی هست،
دلی ست خیالی
که مثلاً اگر من یک انسانم و یک دل دارم که پمپ خون این بدن من است
اگر فرض کنیم یک بدن دیگر هم داشته باشم که یک بدن مفهومی باشد
آن بدن هم یک دلی دارد که در آن قرب و بعد پمپ میشود
قربها را که در ریه تصفیه شدهاند می گیرد
پمپ میکند به اقصی نقاط بدن
و بعدها را برمیگرداند به ریه تا تصفیه بشوند و قرب بشوند
یعنی در واقع قرب، همان بعد است
یا بعد همان قرب است که اکسیژنش مصرف شده و تیرهتر شده
و باید به ریه برود و درست بشود.
و آنطوری کار میکند.
این است که یعنی میخواهم بگویم
بله
تفاوت نکند.
حالا من یک سلامی هم کردم اول ماجرا
یک توضیحی هم دادم،
برای افتتاح کلام بود.
وگرنه من و شما و غریبگی؟
گفتم حتمن بگویم سلام
تا حتمن بگویی علیک
چون صدای تو را، مثل همه چیز تو، دوست دارم.
ارادت.
[وقتی ما بچه بودیم، به ما یاد دادند که همواره به هر آشنایی که میبینیم، سلام کنیم. وقتی با پدر و مادرمان هستیم، به هرکس که آنها به او سلام میکنند، سلام کنیم. به دوستانمان سلام کنیم. به معلم سلام کنیم. به مدیر، به ناظم، به بقال، به حاج ملک خدابیامرز، به مش کریم، به حاج آقا چرخچی خدابیامرز، به مش حسین و دیگران. به همه. در مهمانیهای فامیلی، هروقت وارد میشدیم، چون بچه بودیم و اینطور نبود که خودمان تنها وارد بشویم و همواره با حد اقل یکی از والدین یا پدربزرگ، یا مادربزرگ، یا دایی، یا خاله یا عمو وارد میشدیم و همان اول که وارد میشدیم، بلند باید سلام میکردیم تا همه با لبخند به ما نگاه کنند و تأیید کنند که چه بچهی مؤدبی هستیم. بعد تازه با هرکس که آن بزرگتر سلام علیک میکرد، ما هم باید از آن پایین با صدای رسا سلام علیک میکردیم. این یکی از دعواهای همیشگی من با پدرم بود. میگفت تو صدایت در این مواقع انگار از ته چاه دارد درمیآید. هنوز هم این را میگوید و میگوید بلند سلام کن. من به او نمیگویم پدر جان، من دیگر به سن خر پیر رسیدهام، و با صدایم میتوانم کوه را به لرزه دربیاورم اگر لازم باشد، و بلند هم سلام میکنم، و دیگر آن کودک خیلی خجالتی که در آن مواقع بودم نیستم و الآن یک کودک کمتر خجالتی هستم و این حرفها. در این مواقع به پدرم چیزی نمیگویم یا فوقش میگویم باشد. نه اینکه به نظرم گفتن این حرفها به او بیفایده بیاید و بگویم چرا خودم را خسته کنم، نه. به این علت چیزی نمیگویم که میخواهم همچنان در نظرش همان کودک باشم. لذت میبرم وقتی میبینم همچنان کیفیت رابطهی من با دیگران برایش مهم است و همچنان بر تربیت من همت میگمارد و خسته نمیشود از تکرار یک تذکر. و اصلاً همین که او از گفتنش خسته نمیشود باعث میشود من هم خسته نشوم از شنیدنش. حالا حرف حرف این چیزها نیست. حرف حرف سلام است. آن موقعها میشد وقتهایی هم ما از وسط جمع با دیگر کودکان برویم توی حیاط یا توی کوچه بازی کنیم و باز برگردیم پیش مهمانها. میشد برای کاری دیگر بیرون برویم و برگردیم. میشد در همان اتاق از جایی به جای دیگر تغییر مکان بدهیم تا مثلاً برویم بنشینیم پیش آن فامیلی که بیشتر با او حرف داشتیم. من نه. من که بچهای بیش نبودم. بزرگترها با هم حرف داشتند. به این هم کار ندارم. بله. در آن مواقعی که میرفتم بیرون و برمیگشتم، باز دوباره سلام میکردم. اگر در راه رفتن به آن سوی اتاق با کسی رو در رو میشدم، سلام میکردم و اگر در مسیر برگشت به جای اولم باز با همان شخص رو در رو میشدم، باز سلام میکردم. در خیابان از جلوی تمام مغازههای محل که رد میشدم به مغازهدارها سلام میکردم و پفکم را، یا تخمهام را، یا شیرینیام را، یا آدامسم را یا هرچیزم را که میخریدم، در راه برگشت که مثلاً میشد دو دقیقه بعد از وقتی که رفته بودم، باز به همه سلام میکردم. خلاصه خیلی سلام میکردم. تا اینکه یک روز یکی از این افرادی که خیلی به او سلام کرده بودم در یک جمعی، گفت مگر غریبهای که این همه سلام میکنی؟ و خندید. برای او، این شاید یک شوخی بیمزه بود که چون مخاطبش یک کودک بود، فکر کرده بود میتواند به عنوان یک شوخی بامزه به آن نگاه کند و به خورد مخاطب بدهد و الکی بخندد، یا شاید به ستوه آمده بود از جواب دادن به آن همه سلام و خواسته بود از این رهگذر انتقاد سازنده بکند از آن کودک. ولی برای من، این نه یک شوخی به نظر آمد، نه یک شکایت. این برای من یک درس شد. یاد گرفتم هرکس زیاد سلام کند، یعنی احساس غریبگی میکند. درسی که مخاطبش نه جسم من بود که سلولها که جابهجا شدند از یادم برود، مثل یک زخم یا یک خراش؛ بلکه مخاطبش ذهن من بود. جایی که در آن همه چیز به دقت ثبت و آنالیز و بایگانی میشود. و چیزی که در ذهن ثبت و بایگانی میشود، همواره یکی از عوامل دخیل در رفتار و گفتار و پندار و کردار آدم خواهد بود، تا وقتی که اطلاعات دیگری وارد ذهن شود که او را متقاعد کند اطلاعات قبلی خیلی هم درست نیستند، یا به کلی غلط هستند، و مبنای رفتار و گفتار و پندار و کردار آدم را تغییر دهند. یعنی آدم را متقاعد به این تغییر کنند. چون هر تغییر مثبتی در گسترهی ذهن، باید مورد تأیید خود آدم باشد. و اگر آدمی ذهنش بدون اجازهی خودش تغییر کند، به هر سمتی که باشد این تغییر، یعنی عنانش دست خودش نیست. این تغییر اگر موجب آسیب زدن به خودش یا دیگران بشود، به فرد میگویند بیمار روانی. بیمار ذهنی. و اگر موجب اینها هم نشود و حتی باعث موفقیت و بهروزی و پیروزی آدم بشود، اسمش نمیدانم چه میشود. ولی چون زحمتی برایش کشیده نشده، هیچ ارزشی ندارد. چون ما برای یک عروسک خیمهشببازی، هیچ احترامی قائل نیستیم. خودم را عرض میکنم. بله، عروسک قشنگ است، خوب ساخته شده، هنر در آن به کار رفته است، ولی چیزی که من تحسین خواهم کرد، سازندهی آن عروسک و گردانندهی آن عروسک و در نهایت اگر خیلی حال کنم شخصیتی است که از طریق آن عروسک دارد به من نمایانده میشود. خود آن عروسک، دو زار نمیارزد. ولی مثلاً یک بازیگر اینطور نیست. درست است که اوهم باید جملههای توی فیلمنامه را بگوید و طبق نظر کارگردان بازی کند، ولی اگر اینطور بود، هر بازیگری میتوانست هر نقشی را بازی کند. یعنی میخواهم بگویم در مورد بازیگری، ما با عروسک طرف نیستیم. بازیگر از آنچه دارد انجام میدهد آگاه است و تازه چیزهایی را به نمایشش اضافه میکند که مختص اوست. به هر حال، غرض اینکه هرچند از آن موقع تا حالا اطلاعات زیادی به ذهن من وارد شده، یا در ذهن من بوده و رمزگشایی شده که بتوانم با استناد به آنها، آن درسی را که زیاد سلام کردن یعنی غریبگی، فراموش کنم یا از چرخهی تصمیمگیریهایم خارج کنم، کما اینکه کردهام، ولی اینجا، عمداً دارم از آن استفاده میکنم تا پیام خاصی را که خدا شاهد است خودم هم دقیقن نمیدانم چیست، منتقل بکنم. (البته دروغ گفتم. نمیخواهم پیام خاصی را منتقل بکنم. راستش دنبال یک جایی میگشتم که این حرفها را توش بزنم، دیدم کجا بهتر از اینجا؟)]
وقتی میخواهی بروی
حتی حرفش را هم نزن
حتی فکرش را هم نکن
و حتی نگو این لوسبازیها یعنی چه
[چون اگر به نظرت اینها همه لوسبازی ست، که پس به دنبال چه معنایی هستی که میگویی یعنی چه. یا شاید میخواهی از طریق این پرسش به من بفهمانی که اینها لوسبازی ست و هیچ معنایی ندارد و تمامش کن دیگر. که خودت خوب میدانی هیچکس بهتر از من از لوسبازی بودن تمام ماجراها آگاه نیست. ولی دوست دارم تو هم متوجه شده باشی تا حالا که لوسبازی، ابزار کار من است و چیزی نیست که از آن به دنبال چیز خاصی باشم، یا بخواهم دیگری باشد. من فقط میخواهم به عنوان یک آزمایش ببینم آیا میشود با در کنار هم قرار دادن مجموعه ای از لوسبازیها یک چیز غیر لوسبازی ساخت یا نه. مثلاً این خانهسازیها. اسباببازیهای خانه سازی. مجموعهای از مکعبهای ساده هستند که با در کنار هم چیدنشان کودک میتواند یک خانه بسازد. یا حتی خود خانهی واقعی. از کنار هم قرار داده شدن آجرها ساخته میشود. یک آجر به تنهایی، یک لوسبازی ست. ولی چیدمان نهایی آن آجرها، یک خانه است. پس تو هم تا میبینی من میگویم وقتی میخواهی بروی، نگو اه! باز لوسبازی شروع شد. (البته میدانم که تو هرگز این را نمیگویی. به در گفتم که دیواری اگر هست بشنود. اگر هم نیست که هیچی. لوسبازی)]
وقتی میخواهی بروی،
یک وقت است که در آن میخواهی بروی
نه حرف دارد، نه فکر دارد، نه لوسبازی دارد به آن صورت
یک وقت میخواهی غذا بخوری
یک وقت میخواهی بروی توالت
یک وقت میخواهی بخوابی
یک وقت هم می خواهی بروی
من فقط اینها را میگویم که یک وقت فکر نکنی حواسم نیست
شاید هم میخواهم همین چیزی را بگویم که جناب آقای سعدی گفته
«تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی/ تـفـاوتـی نـکـنـد قـرب دل بـه بـعـد مـکـان»
[نقل قول آوردن از دیگران را به هزار و یک کار میشود تشبیه کرد و یکیش بند بازی است. راه رفتن روی طنابی که در ارتفاع نسبتاً زیادی نصب شده است و چون خیلی خطرناک است، هرکس می خواهد روی آن راه برود، اولاً که هیچ توجیهی ندارد به جز اینکه بخواهد یک تجربه به تجربیات خودش و دیگران (یعنی تماشاچیان) اضافه کند. چون اگر بخواهد فقط به تجربیات خودش اضافه کند، که در گوشهی خانه برای خودش در ذهنش روی هزار بند راه میرود و بالأخره یکیش آن حس را بهش میدهد که بله، روی بند فلانی راه رفتم. و ثانیاً میخواهد به دیگران هم نشان بدهد که روی بند فلانی راه رفته تا مثلاً نشان بدهد که این بندی که اینجاست، برای رفتن است. فقط برای قشنگی نیست. این هم که من روی آن راه میروم، نشانهی این نیست که بله، ببینید حال کنید، و تعجب کنید و بگویید اوه اوه الآن است که بیفتد یا این چیزها. یعنی میخواهم بگویم به نظر این حقیر، نقل قول آوردن از دیگران، باید به این منظور باشد، نه اینکه صرفاً دست و جیغ و هورا. (الکی میگویم. خواستم یک حرفی زده باشم.)]
به لحاظ اینکه تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
یعنی اگر قربی در دل باشد به واقع.
اگر هم نباشد که هیچی
چون قرب اگر در دل باشد،
واقعاً بعد مکان باعث تفاوت آن نمیشود
و اگر هیچ قربی در دل نباشد، آن وقت است که قرب یا بعد مکان در آن تأثیرگذار میشود
چون چی؟
چون دل مکان ندارد
دل یک مفهوم است
آن دلی که در آن قرب و بعد وجود دارد را میگویم
وگرنه که بله
یک دل هست که گوسفند هم آن را دارد
و خاصیت هم دارد
و مرغ هم دارد
و انسان هم به عنوان یک حیوان دارد
که در آن فقط خون هست و رگ و پی و سلول و گولبول و مولکول و اینها
و در آن قرب نیست، بعد نیست، هیچی نیست
خون و آن چیزها هست، که قرب و بعد مکان در آنها نقش دارد
اما
آن دلی که در آن قرب و بعد غیرمکانی هست،
دلی ست خیالی
که مثلاً اگر من یک انسانم و یک دل دارم که پمپ خون این بدن من است
اگر فرض کنیم یک بدن دیگر هم داشته باشم که یک بدن مفهومی باشد
آن بدن هم یک دلی دارد که در آن قرب و بعد پمپ میشود
قربها را که در ریه تصفیه شدهاند می گیرد
پمپ میکند به اقصی نقاط بدن
و بعدها را برمیگرداند به ریه تا تصفیه بشوند و قرب بشوند
یعنی در واقع قرب، همان بعد است
یا بعد همان قرب است که اکسیژنش مصرف شده و تیرهتر شده
و باید به ریه برود و درست بشود.
و آنطوری کار میکند.
این است که یعنی میخواهم بگویم
بله
تفاوت نکند.
حالا من یک سلامی هم کردم اول ماجرا
یک توضیحی هم دادم،
برای افتتاح کلام بود.
وگرنه من و شما و غریبگی؟
گفتم حتمن بگویم سلام
تا حتمن بگویی علیک
چون صدای تو را، مثل همه چیز تو، دوست دارم.
ارادت.
اشتراک در:
پستها (Atom)