گاهی آدم چیزهایی را که باید بالا بیاورد بریزد بیرون، نگه میدارد و فرو میخورد و میدهد پایین؛ به زور. نتیجه هرچه باشد، نوعی بیماری است.
۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه
۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه
داستان آدم و چیزش: هفت
بله، آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب میشد و ظاهر میشد، گیرش انداخت، به خوابش دید، باهاش حرف زد و بردش بیرون که چیزش رفت در هالهای از ابهام و به سختی بیرون آمد با حالی نزار. و حالا ادامهی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم چیزش را رساند به خانه و با اینکه حال خودش هم تعریفی نداشت، رفت یک لیوان آب قند برایش آورد. زیر کتری را هم روشن کرد. چیزش نشسته بود روی زمین و خودش را بغل کرده بود و میلرزید. آدم رفت یک پتو آورد انداخت روی چیزش و نشست کنارش و بغلش کرد. یاد آب قند افتاد و برش داشت و سعی کرد به چیزش بخوراند. چیزش نگاهش را به جایی دور دوخته بود و لام از کام باز نمیکرد. آدم هم نمیخواست با پرسیدن دربارهی آنچه دیده، حالش را خرابتر کند. ولی طاقت نیاورد. یهو آب قند را زمین گذاشت و دو دستش را روی شانههای چیزش گذاشت و روی زمین چرخاندش به سمت خودش. صاف زل زد تو چشمهای چیزش و گفت: «این دیگه چی بود؟» چیزش سرش را برگرداند. آدم چانهی چیزش را گرفت و سرش را چرخاند سمت خودش و گفت: «طفره نرو. حرف بزن. [با صدایی بغضآلود] حرف بزن. بگو. به من بگو.» چیزش اشک تو چشماش جمع شده بود و میلرزید و میدانست اگر حرف بزند، گریه امانش را خواهد برید. سرش را تکان داد که یعنی نپرس و نخواه که بگویم. آدم دستانش را دوطرف صورتش نگه داشت و گفت: «دِ لامصّب! اون هالهی ابهام داشت جونتو میگرفت. الانم اینه حالت. دیگه ینی از این بدتر؟ بگو.. بگووو» چیزش واداد. سرش افتاد روی سینهی آدم و گریه. یک کمی که گذشت و آرامتر که شد، به حرف آمد: «اون هالهی ابهام که دیدی، از وختی یادمه با من بوده. همیشه، هرجا که احساس کردم حالم خوبه، یه دفه میآد و منو میگیره با خودش میبره. میبره یه جای دور. این بار اولین باره که نتونست منو ببره با خودش. به خاطر تو.» آدم هرچند باورش برایش سخت بود، ولی دوست داشت باور کند. دوست داشت اینطوری که چیزش کنار او حالش خوب باشد. دوست داشت که توانسته باشد چیزش را از چنگ هالهی ابهام نجات دهد. در کل حس خوبی داشت. صدای سررفتن آب کتری را شنید ولی توجهی نکرد. برای اولین بار چیزش سر جاش بود. نمیخواست به خاطر یک چایی مسخره این حس خوب را از دست بدهد. پیش خودش گفت: «حالا میتونم با خیال راحت بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم همین بود. پایین آمدیم همین هم نبود.
این داستان ادامه دارد...
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم چیزش را رساند به خانه و با اینکه حال خودش هم تعریفی نداشت، رفت یک لیوان آب قند برایش آورد. زیر کتری را هم روشن کرد. چیزش نشسته بود روی زمین و خودش را بغل کرده بود و میلرزید. آدم رفت یک پتو آورد انداخت روی چیزش و نشست کنارش و بغلش کرد. یاد آب قند افتاد و برش داشت و سعی کرد به چیزش بخوراند. چیزش نگاهش را به جایی دور دوخته بود و لام از کام باز نمیکرد. آدم هم نمیخواست با پرسیدن دربارهی آنچه دیده، حالش را خرابتر کند. ولی طاقت نیاورد. یهو آب قند را زمین گذاشت و دو دستش را روی شانههای چیزش گذاشت و روی زمین چرخاندش به سمت خودش. صاف زل زد تو چشمهای چیزش و گفت: «این دیگه چی بود؟» چیزش سرش را برگرداند. آدم چانهی چیزش را گرفت و سرش را چرخاند سمت خودش و گفت: «طفره نرو. حرف بزن. [با صدایی بغضآلود] حرف بزن. بگو. به من بگو.» چیزش اشک تو چشماش جمع شده بود و میلرزید و میدانست اگر حرف بزند، گریه امانش را خواهد برید. سرش را تکان داد که یعنی نپرس و نخواه که بگویم. آدم دستانش را دوطرف صورتش نگه داشت و گفت: «دِ لامصّب! اون هالهی ابهام داشت جونتو میگرفت. الانم اینه حالت. دیگه ینی از این بدتر؟ بگو.. بگووو» چیزش واداد. سرش افتاد روی سینهی آدم و گریه. یک کمی که گذشت و آرامتر که شد، به حرف آمد: «اون هالهی ابهام که دیدی، از وختی یادمه با من بوده. همیشه، هرجا که احساس کردم حالم خوبه، یه دفه میآد و منو میگیره با خودش میبره. میبره یه جای دور. این بار اولین باره که نتونست منو ببره با خودش. به خاطر تو.» آدم هرچند باورش برایش سخت بود، ولی دوست داشت باور کند. دوست داشت اینطوری که چیزش کنار او حالش خوب باشد. دوست داشت که توانسته باشد چیزش را از چنگ هالهی ابهام نجات دهد. در کل حس خوبی داشت. صدای سررفتن آب کتری را شنید ولی توجهی نکرد. برای اولین بار چیزش سر جاش بود. نمیخواست به خاطر یک چایی مسخره این حس خوب را از دست بدهد. پیش خودش گفت: «حالا میتونم با خیال راحت بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم همین بود. پایین آمدیم همین هم نبود.
این داستان ادامه دارد...
توضیح: داستان آدم و چیزش، برمبنای یک داستان واقعی نوشته میشود که خود هنوز در حال رخ دادن است؛ بنابراین نمیتوان انتظار انتشار منظم آن را داشت. پساپس و پیشاپیش، بابت این بینظمی پوزش میخواهم. هرچند بعید میدانم که... هیچی...هیچی بعید نیست. همان پوزش.
۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه
گاهی آدم 230
گاهی آدم میفهمد بیخیالی خیلی سخت است؛ سخت است که حتی خیالش را هم نداشته باشد؛ سخت است که بیخیالش باشد حتی.
۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه
گاهی آدم 229
گاهی آدم تکلیفش با هیچ میزانی از هیچ نوعی انرژی روشن نمیشود؛ یک سرازیری هم پیش نمیآید بلکه دوری بگیرد، شاید روشن شد؛ بدبختی کسی هم نیست هل بدهد. آدم میماند با تکلیف خاموشش وسط راه.
۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه
۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه
گاهی آدم 227
گاهی آدم یک نگاهی به خودش میاندازد، خودش را ورانداز میکند، بالا، پایین، چپ، راست، جلو، پشت؛ هیچی.
۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه
داستان آدم و چیزش: شش
بله، آدم یک چیزیش نبود، گشت و پیدایش کرد، چیزش هی غیب میشد، گیرش انداخت، باهاش حرف زد، در خواب و بیداری دیدش، تا اینکه چیزش آمد پیشش و ظاهرا بنا داشت بماند. و حالا ادامهی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم، خوشحال و متعجب از بودن چیزش، داشت باهاش راه میرفت؛ توی دلش البته شک داشت که این بار هم چیزش پیشش بماند، ولی باز دلش به همین خوش بود. وقتی داشت باهاش راه میرفت، هی برمیگشت و با لبخند چیزش را نگاه میکرد و باز نگاه به راه میانداخت. یک بار در حین یکی از نگاههای لبخندآمیزش، چیزش با لحنی متعجب و لبی خندان پرسید: «چیه؟ هی نیگا میکنی یه وخ در نرم؟» آدم هم با خنده گفت: «هه هه! نه! میخوام ببینم خواب و خیال نباشه یه وختی. البته خب بعله، شوما نشون دادی که هر لحظه ممکنه غیب بشی. نگران اونم هستم راستش.» چیزش گفت: «نگران نباش.» آدم هم گفت: «باشه.» و به رفتن ادامه دادند. بیشتر که رفتند، آدم باز برگشت که چیزش را ببیند، یکهو دید چیزش را نمیبیند. به جای چیزش، هالهی غلیظی از ابهام دید. به قدری غلیظ بود که تویش معلوم نبود، اما آدم دقیقتر که نگاه کرد، توانست چیزش را درون هالهی ابهام ببیند. میدید که چیزش سعی دارد با ایما و اشاره حرفی بهش بزند، صدایش از آن تو خارج نمیشد. انگار که کمک میخواست. آدم توانست خونسردی خودش را حفظ کند و دنبال راه کمک باشد. هالهی ابهام را وارسی کرد و متوجه شد یک جاییش از بقیه جاهاش کمتر غلیظ است. با دست به آنجا اشاره کرد و از چیزش خواست دستش را به آن نقطه برساند. چیزش زود فهمید و همان کار را کرد و توانست بخشی از دستش را از هالهی ابهام خارج کند. آدم دست چیزش را گرفت و هالهی ابهام به سرعت ناپدید شد. چیزش سرفههای شدید پیاپی میکرد و روی پایش بند نبود، داشت میافتاد که آدم به سرعت گرفتش و نگهش داشت. چشمهای آدم از فرط درماندگی و تعجب به قاعدهی یک نعلبکی شده بود و فکرش به جایی قد نمیداد. فقط اینقدری به خودش مسلط بود که تصمیم گرفت خودش و چیزش را برگرداند خانه تا حال جفتشان جا بیاید. در تمام این مدت، چیزش فقط سرفه میکرد و نفس نفس میزد. آدم بغض کرده بود. هیچی نمیفهمید. همانطور با چیزش کشان کشان میرفت و پیش خودش فکر میکرد: «آخه من تا کی باید بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم؟» بالا رفتیم از آسمان،با یاد آن دُردی کشان، پایین آمدیم از آسمان، با کمک همان عزیزان.
این داستان ادامه دارد...
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم، خوشحال و متعجب از بودن چیزش، داشت باهاش راه میرفت؛ توی دلش البته شک داشت که این بار هم چیزش پیشش بماند، ولی باز دلش به همین خوش بود. وقتی داشت باهاش راه میرفت، هی برمیگشت و با لبخند چیزش را نگاه میکرد و باز نگاه به راه میانداخت. یک بار در حین یکی از نگاههای لبخندآمیزش، چیزش با لحنی متعجب و لبی خندان پرسید: «چیه؟ هی نیگا میکنی یه وخ در نرم؟» آدم هم با خنده گفت: «هه هه! نه! میخوام ببینم خواب و خیال نباشه یه وختی. البته خب بعله، شوما نشون دادی که هر لحظه ممکنه غیب بشی. نگران اونم هستم راستش.» چیزش گفت: «نگران نباش.» آدم هم گفت: «باشه.» و به رفتن ادامه دادند. بیشتر که رفتند، آدم باز برگشت که چیزش را ببیند، یکهو دید چیزش را نمیبیند. به جای چیزش، هالهی غلیظی از ابهام دید. به قدری غلیظ بود که تویش معلوم نبود، اما آدم دقیقتر که نگاه کرد، توانست چیزش را درون هالهی ابهام ببیند. میدید که چیزش سعی دارد با ایما و اشاره حرفی بهش بزند، صدایش از آن تو خارج نمیشد. انگار که کمک میخواست. آدم توانست خونسردی خودش را حفظ کند و دنبال راه کمک باشد. هالهی ابهام را وارسی کرد و متوجه شد یک جاییش از بقیه جاهاش کمتر غلیظ است. با دست به آنجا اشاره کرد و از چیزش خواست دستش را به آن نقطه برساند. چیزش زود فهمید و همان کار را کرد و توانست بخشی از دستش را از هالهی ابهام خارج کند. آدم دست چیزش را گرفت و هالهی ابهام به سرعت ناپدید شد. چیزش سرفههای شدید پیاپی میکرد و روی پایش بند نبود، داشت میافتاد که آدم به سرعت گرفتش و نگهش داشت. چشمهای آدم از فرط درماندگی و تعجب به قاعدهی یک نعلبکی شده بود و فکرش به جایی قد نمیداد. فقط اینقدری به خودش مسلط بود که تصمیم گرفت خودش و چیزش را برگرداند خانه تا حال جفتشان جا بیاید. در تمام این مدت، چیزش فقط سرفه میکرد و نفس نفس میزد. آدم بغض کرده بود. هیچی نمیفهمید. همانطور با چیزش کشان کشان میرفت و پیش خودش فکر میکرد: «آخه من تا کی باید بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم؟» بالا رفتیم از آسمان،با یاد آن دُردی کشان، پایین آمدیم از آسمان، با کمک همان عزیزان.
این داستان ادامه دارد...
۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)