۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

داستان آدم و چیزش: شش

بله، آدم یک چیزیش نبود، گشت و پیدایش کرد، چیزش هی غیب می‌شد، گیرش انداخت، باهاش حرف زد، در خواب و بیداری دیدش، تا اینکه چیزش آمد پیشش و ظاهرا بنا داشت بماند. و حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم، خوشحال و متعجب از بودن چیزش، داشت باهاش راه می‌رفت؛ توی دلش البته شک داشت که این بار هم چیزش پیشش بماند، ولی باز دلش به همین خوش بود. وقتی داشت باهاش راه می‌رفت، هی برمی‌گشت و با لبخند چیزش را نگاه می‌کرد و باز نگاه به راه می‌انداخت. یک بار در حین یکی از نگاه‌های لبخندآمیزش، چیزش با لحنی متعجب و لبی خندان پرسید: «چیه؟ هی نیگا می‌کنی یه وخ در نرم؟» آدم هم با خنده گفت: «هه هه! نه! می‌خوام ببینم خواب و خیال نباشه یه وختی. البته خب بعله، شوما نشون دادی که هر لحظه ممکنه غیب بشی. نگران اونم هستم راستش.» چیزش گفت: «نگران نباش.» آدم هم گفت: «باشه.» و به رفتن ادامه دادند. بیشتر که رفتند، آدم باز برگشت که چیزش را ببیند، یکهو دید چیزش را نمی‌بیند. به جای چیزش، هاله‌ی غلیظی از ابهام دید. به قدری غلیظ بود که تویش معلوم نبود، اما آدم دقیق‌تر که نگاه‌ کرد، توانست چیزش را درون هاله‌ی ابهام ببیند. می‌دید که چیزش سعی دارد با ایما و اشاره حرفی بهش بزند، صدایش از آن تو خارج نمی‌شد. انگار که کمک می‌خواست. آدم توانست خونسردی خودش را حفظ کند و دنبال راه کمک باشد. هاله‌ی ابهام را وارسی کرد و متوجه شد یک جاییش از بقیه جاهاش کمتر غلیظ است. با دست به آنجا اشاره کرد و از چیزش خواست دستش را به آن نقطه برساند. چیزش زود فهمید و همان کار را کرد و توانست بخشی از دستش را از هاله‌ی ابهام خارج کند. آدم دست چیزش را گرفت و هاله‌ی ابهام به سرعت ناپدید شد. چیزش سرفه‌های شدید پیاپی می‌کرد و روی پایش بند نبود، داشت می‌افتاد که آدم به سرعت گرفتش و نگهش داشت. چشمهای آدم از فرط درماندگی و تعجب به قاعده‌ی یک نعلبکی شده بود و فکرش به جایی قد نمی‌داد. فقط اینقدری به خودش مسلط بود که تصمیم گرفت خودش و چیزش را برگرداند خانه تا حال جفتشان جا بیاید. در تمام این مدت، چیزش فقط سرفه می‌کرد و نفس نفس می‌زد. آدم بغض کرده بود. هیچی نمی‌فهمید. همانطور با چیزش کشان کشان می‌رفت و پیش خودش فکر می‌کرد: «آخه من تا کی باید بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم؟» بالا رفتیم از آسمان،‌با یاد آن دُردی کشان، ‌پایین آمدیم از آسمان، با کمک همان عزیزان.
این داستان ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر