گاهی آدم تیر دعا را که انداخت، فکر میکند کار تمام است. غافل از آنکه مهمترین بخش شکار، پهن کردن تور صبر است.
۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه
۱۳۹۲ آذر ۵, سهشنبه
گاهی آدم 325
گاهی آدم برای فرار از تلههایی که [خیال میکند] برای او کار گذاشتهاند، آنقدر اینطرف آنطرف میپرد که ناغافل میافتد توی تلههایی که هیچ ربطی به او ندارند.
۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه
وقتی میخواهی بروی: دوازدهُم
وقتی میخواهی بروی
ای عزیزِ دل،
و ای مهربان،
حالا بعد از اینکه من گفتم اصلاً حرفش را نزن
و حتی فکرش را هم نکن
و دیدی نمیشود و حتماً باید بروی
مراحل اداری را هم طی کردی
و جدیِ جدی خواستی بروی
اجازه بده یک چیزی از تو بخواهم
یک چیزی را از تو بخواهم بدهی به من
به من هم ندادی ندادی
بگذاری باشد
یک چیزی که بدون آن هم میتوانی بروی
یعنی میخواهم بگویم این چیزی که میخواهم
چیزی نیست که بدون آن نتوانی بروی
نمیخواهم کارشکنی کنم که
نمیخواهم چیزی نامعقول بخواهم که
تازه این هم که میگویم،
میگویم اجازه بده بخواهم
دلم خوش باشد به همین خواستن
اصلاً شاید هم نخواهم
همین که اجازه داشته باشم بخواهم کافی ست
میتوانی وقتی خواستم بگویی خب دیگر
آنچه میخواستی را خواستی
ولی نمیشود.
اگر من گفتم چرا؟
ولی عوضش خواستهام.
خب. حالا حتماً میخواهی بدانی آن چیست که میخواهم بخواهم با خودت نبری و بگذاری باشد
وقتی میخواهی بروی؛
ها!
هیچی والّا.
همه ش آن خنده قشنگه را.
البته بله،
همهی خندههای تو قشنگ است.
یکی از یکی قشنگتر.
آن قشنگتره را میگویم.
برای تو که فرقی نمیکند.
چیزی که زیاد داری خندههای قشنگ است
این یکی را با خودت نبر.
همین.
آن خنده قشنگه را بگذار بماند.
بگذارش توی گنجه اصلاً
درش را هم قفل کن.
بگذارش روی طاقچه.
بگذارش لب پنجره.
میخواهم بگویم یعنی دست من هم ندادی ندادی.
فقط دست خودت هم نباشد
وقتی میخواهی بروی.
زیاد است؟
نه والّا.
ای عزیزِ دل،
و ای مهربان،
حالا بعد از اینکه من گفتم اصلاً حرفش را نزن
و حتی فکرش را هم نکن
و دیدی نمیشود و حتماً باید بروی
مراحل اداری را هم طی کردی
و جدیِ جدی خواستی بروی
اجازه بده یک چیزی از تو بخواهم
یک چیزی را از تو بخواهم بدهی به من
به من هم ندادی ندادی
بگذاری باشد
یک چیزی که بدون آن هم میتوانی بروی
یعنی میخواهم بگویم این چیزی که میخواهم
چیزی نیست که بدون آن نتوانی بروی
نمیخواهم کارشکنی کنم که
نمیخواهم چیزی نامعقول بخواهم که
تازه این هم که میگویم،
میگویم اجازه بده بخواهم
دلم خوش باشد به همین خواستن
اصلاً شاید هم نخواهم
همین که اجازه داشته باشم بخواهم کافی ست
میتوانی وقتی خواستم بگویی خب دیگر
آنچه میخواستی را خواستی
ولی نمیشود.
اگر من گفتم چرا؟
ولی عوضش خواستهام.
خب. حالا حتماً میخواهی بدانی آن چیست که میخواهم بخواهم با خودت نبری و بگذاری باشد
وقتی میخواهی بروی؛
ها!
هیچی والّا.
همه ش آن خنده قشنگه را.
البته بله،
همهی خندههای تو قشنگ است.
یکی از یکی قشنگتر.
آن قشنگتره را میگویم.
برای تو که فرقی نمیکند.
چیزی که زیاد داری خندههای قشنگ است
این یکی را با خودت نبر.
همین.
آن خنده قشنگه را بگذار بماند.
بگذارش توی گنجه اصلاً
درش را هم قفل کن.
بگذارش روی طاقچه.
بگذارش لب پنجره.
میخواهم بگویم یعنی دست من هم ندادی ندادی.
فقط دست خودت هم نباشد
وقتی میخواهی بروی.
زیاد است؟
نه والّا.
۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه
گاهی آدم 324
گاهی آدم آنقدر در خیالش به حریف گل میزند و خوشحالی میکند، که در بازی واقعی اصلاً نیازی به گل زدن احساس نمیکند و به راحتی حذف میشود.
۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه
گاهی آدم 323
گاهی آدم آنقدر هر گُلی میزند به سرِ خودش میزند که از دور مسابقات حذف میشود. الکی الکی؛
۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه
گاهی آدم 322
گاهی آدم میخواهد پایش را راحت دراز کند، میبیند جا نیست، بس که آن وسط پا دراز شده. از خودش میپرسد: مگه قرار نبود اونا که نازکش دارن ناز کنن و دراز کردن پا بمونه برا ما؟ خودش میگوید: نمیدونم والّا. من رفتم آشغالا رو بذارم پایین کی این همه پا وسط بود. میخوای بریم دم در؟ آدم میگوید: اونجا جا هست؟ خودش میگوید: آشغالا رو برده باشن، آره. جا هست. یه کاریش میکنیم.
۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه
داستان آدمی که دید خودش نیست: یکُم
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، یک آدمی مثل ما نشسته بود. نشسته بود و داشت با خودش حرف میزد. از خودش پرسید: «حالا باید چیکار کنیم؟» خودش جوابی نداد. دوباره همانطور که زل زده بود به سه کنج اتاق، دوردستترین نقطهی ممکنه، سؤالش را پرسید. «حالا باید چیکار کنیم؟» همچنان جوابی نشنید. به خودش نگاه کرد تا ببیند آخه چرا جواب نمیدهد. دید خودش نیست. آقا اینور را ببین، آنور را ببین، نه که نه. نبود که نبود. خودش نبود. از خودش پرسید: «کجا رفتی بابا؟» خودش نبود که جوابش را بدهد. آدم خیلی وقتها با مخاطبهایی که نیستند حرف میزند. میداند هم که انتظار جواب نباید داشته باشد. مگر اینکه آنی که باهاش حرف میزند خودش باشد که خود آدم جواب آدم را ندهد کی بدهد؟ اما خودش نبود. آدم به خودش گفت: «اینطوری نمیشه که. یکی باید جواب بده. یکی باید باشه که جواب بده. با در و دیوار که نمیشه حرف زد.» همزمان که اینها را میگفت، خودش را برای شنیدن جواب آماده میکرد. حرفش که تمام شد، یادش آمد خودش نیست که جوابی بهش بدهد. هرچند، سؤالی هم نپرسیده بود. به خودش گفت: «شاید رفته باشی آشغالا رو بذاری دم در.» دوان دوان رفت تا دم در. خبری نبود. برگشت داخل. رفت جلوی آینه. رفت جلوی آینه ایستاد و تصویر صامت خودش را دید. به خودش گفت: «آدم زورش به خودش نرسه به کی میخواد برسه؟ آدم خودش نباشه کی میخواد باشه؟» خودش نبود که جواب بدهد. آدم نمیفهمید که چطور شده که خودش دیگر نیست. هرچیزی میتوانست نباشد. و نبود. هیچ چیزی نبود. خودش بود و خودش، که حالا آن هم نبود. حالا، فقط آدم مانده بود و یک ترس تازه. سرش را انداخت پایین تا نگاهش را از تصویر خودش بردارد. با درماندگی از جلوی آینه کنار رفت. خواست به خودش یک چیزی بگوید، اما دهانش را باز نشده بست. رفت یک گوشه روی زمین تکیه داد به دیوار و چمباتمه نشست، آرنجهایش را گذاشت روی زانوهاش، و دو دستش را گذاشت روی سرش و چشمانش را بست. «آدم اگه خودش نباشه اصلاً مگه میتونه باشه؟»
۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه
۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه
گاهی آدم 320
گاهی آدم میترسد این به موقع زندگی نکردنش، مانع از به موقع مردنش بشود. و این ترس، خب به جا ست.
گاهی آدم 318
گاهی آدم به خودش میگوید: «اینکه تنها دشمن من تویی، خوبیش اینه که هرکدوم ببریم، همزمان هم برندهایم، هم بازنده.»
۱۳۹۲ تیر ۱۸, سهشنبه
گاهی آدم 317
گاهی آدم بد که دور میخورد، چارهای ندارد جز اینکه برای پارهای تعمیرات تا اطلاع ثانوی مسدود بشود.
گاهی آدم 316
گاهی آدم پیش خودش فکر میکند فرض کنیم که چیزی که من را نکشد، قویترم میکند. سؤال این است که خب این قدرت به چه دردی میخورد؟ بر فرض که هیچ چیزی من را نکشد و من هی قویتر بشوم. آخرش چی؟ بالأخره که یک روزی باید بمیرم. ها؟ نه والّا. بمیریم برویم پی زندگیمان بهتر نیست؟
۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه
گاهی آدم 315
گاهی آدم واقعاً هیچی نمیفهمد، که خب هیچی نمیفهمد. ولی امان از آن وقتی که میفهمد هیچی نمیفهمد و میخواهد بفهمد و نمیتواند.
۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه
گاهی آدم 314
گاهی آدم توی آینه شکلک ترسناک درمیآورد تا خودش را بترساند؛ که البته در آن هیچ جای نگرانی نیست. نگران کنندهش این است که گاهی واقعاً موفق میشود.
۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه
هل بده آقا. هل بده.
توان را سرعت انجام کار میگویند. سرعت مصرف انرژی. سرعت تولید انرژی. واحد آن نیوتن متر بر ثانیه است. کار وقتی انجام میشود که جابهجایی اتفاق بیافتد. وقتی جابهجایی داریم، یعنی سرعت هم داریم. که همان جابهجایی بر زمان است. متر بر ثانیه. پس، توان اینطوری میشود سرعت انجام کار. اینطوری میشود سرعت مصرف انرژی، یا تولید آن. حالا توان کی صفر میشود؟ وقتی کار صفر باشد. کار کی صفر میشود؟ با فرض اینکه نیرو صفر نیست، وقتی جابهجایی صفر است. جابهجایی کی صفر میشود؟ آها! جابهجایی در دو حالت صفر میشود. یکی اینکه اصلاً حرکتی اتفاق نیافتد، و دوم اینکه حرکت اتفاق بیافتد، خیلی هم حرکت خوبی اتفاق بیافتد، ولی، نقطهی پایان حرکت، همان نقطهی شروع حرکت باشد. که البته همهی اینها در آن بازهی زمانی خاص که ما میخواهیم توان را محاسبه کنیم در نظر گرفته میشود. خب. حالا این شد مقدمه که بگوییم از این میان، آدم فقط میتواند نیرو وارد کند. خیلی که تلاش کند، نیرو را در سوی درست وارد کند. نیرو را کم یا زیاد وارد کند. حالا اینکه آیا با آن نیرویی که آدم وارد میکند جابهجایی اتفاق میافتد یا نه، دست آدم نیست. ممکن است بشود، ممکن هم هست نشود. ولی خب نیرو دست آدم است. اینکه میگویند وقتی جابهجایی صفر است، کار صفر میشود، با این فرض است که نیرو صفر نیست. زمان هم که زمان است و اصلاً با صفر بیگانه است. آدم میتواند برود ببیند برای جابهجایی مورد نظرش چقدر نیرو لازم است، بعد ببیند آیا میتواند در زمان مورد نظر آن نیرو را تولید و اعمال کند، بعد اگر دید میتواند، خب وارد کند و خیرش را ببیند و از توانش لذت ببرد. اگر هم دید نمیتواند، باز به این معنا نیست که لزوماً باید بیخیال اعمال نیرو و انجام کار بشود. بلکه میتواند امیدوار باشد که حالا نیرویش را وارد میکند، شاید شانس آورد و یک نیروی دیگر از یک جایی به کمکش آمد. مثلاً میخواهد یک چیزی را هل بدهد، که آن چیز خیلی سنگین است و از جایش تکان نمیخورد. ولی شاید آدم خوش شانس باشد و باد موافقی بوزد، یا ناگهان زمین کج بشود، آسمان پاره بشود، یک طوری بشود، که حرکت مورد نظر اتفاق بیافتد و کار، صفر، نشود. ممکن هم هست هیچ چیز به کمک آدم نیاید و تمام نیرویش منجر به هیچ حرکتی و در نتیجه هیچ کاری نشود. اما خب هدف چیست؟ هدف احتکار نیرو است؟ که چی؟ سیستم آدم طوری طراحی شده که از یک حدی بیشتر نمیتواند نیرو وارد کند. بر فرض که تمام نیرویش را هم وارد کند، و تخلیه شود و هیچ رمقی برایش باقی نماند، که باز در این صورت فقط با مدتی استراحت، باز میتواند به همان میزان نیرو تولید و اعمال کند. پس مشکل آدم، مشکل نیرو نیست. مشکلِ مانع (هر مانعی. این مانع حتی میتواند خود آدم باشد.) است. یعنی آن چیزی که قرار است حرکت کند تا کار انجام بشود، تا توان صفر نشود، تا آدم بیتوان نباشد. و همانطور که گفتم، با این فرض که نیرو صفر نیست، کار فقط وقتی صفر میشود که جابهجایی صفر بشود. جابهجایی هم وقتی صفر میشود که یا نیرو به اندازهی کافی زیاد نیست تا حرکتی اتفاق بیافتد، یا نیرو در جهت درست وارد نمیشود که منجر به حرکتی میشود که نقطهی پایانش بر نقطهی شروعش منطبق است. و چون آدم به توان زنده است، آدم به کار زنده است، آدم به تولید انرژی زنده است، آدم به مصرف انرژی زنده است، حداقل کاری که باید بکند، این است که نیرو وارد کند. چیزی که زیاد است در جهان، نیرو. نیرو وارد کنید عزیزان.
شروع این مطلب با این هدف بود که آخرش برسد به این که آقا، تو هرچقدر هم که نیرو وارد کنی، وقتی چیزی تکان نمیخورد، مگر کرم داری خودت را الکی خسته کنی؟ که آقا، تو چون زورت کم است، یک کاری را که میخواهی انجام بدهی، یا اصلاً موفق به تولید حرکت و در نتیجه کار نمیشوی، یا آنقدر طول میکشد که توانت بسیار به صفر نزدیک میشود. ولی نمیدانم چی شد که از مسیر رسیدن به آن هدف طوری منحرف شدم که خب نرسید به آنجا. نه تنها نرسید به آنجا، که رسید به یک نقطهای درست صد و هشتاد درجه مقابل آنجا. رسید به اینجا که آدم بیتوان، آدم مُرده است. و فقط مُردهها هستند که حرف نمیزنند. فقط مُردهها هستند که نیرو وارد نمیکنند. تازه آن هم چون نمی توانند. چون دستشان از دنیا کوتاه است. یعنی میخواهم بگویم آدم از هیچی خبر ندارد. آدم فقط باید نیرو وارد کند، تا کار صفر نشود.
بنی آدم هم که دیگر همه میدانند اعضای یک پیکرند.
۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه
گاهی آدم 313
گاهی آدم از دستش که کاری برنمیآید، میرود آنقدر راه میرود تا پدر پایش دربیاید. یعنی راستش، باید برود. باید برود آنقدر راه برود تا پدر پایش دربیاید. چون از دستش کاری برنمیآید.
۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه
گاهی آدم 312
گاهی آدم پیش خودش فکر میکند کاش میشد همیشه جمجمهاش خالی باشد تا بتواند برود یک گوشهی آن برای همیشه به خوبی و خوشی زندگی کند. به خودش میگوید: «تو چی میگی؟» خودش میگوید: «فکر خوبیه، جای خوبی هم هست، ولی به اینش فکر کردی که اونوقت چطور میخوای آشغالا رو ببری بذاری دم در؟» آدم میگوید: «هوممم...» و خودش را برمیدارد تا با آشغالها ببرد بگذارد دم در.
۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه
گاهی آدم 311
گاهی آدم هرچه فکر میکند چیزی برای فکر کردن پیدا نمیکند. میخواهد به فکر نکردن فکر کند، ولی هیچ نقطهی شروعی پیدا نمیکند. چون هیچ تصوری از فکر نکردن ندارد، چون هیچ تصوری از فکر نکردن در هیچ جای جهان وجود ندارد. میخواهد فکر نکند، نمیتواند. چون نمیداند فکر نکردن چگونه است. چون هیچ تصوری از فکر نکردن ندارد، چون هیچ تصوری از فکر نکردن در هیچ جای جهان وجود ندارد. سر آخر به این فکر میکند که شاید بهترین کار همان است که خودش را با آشغالها ببرد بگذارد دم در.
به ناله کار میسر نمیشود سعدی؛
قدم از قدم که برمیداشت آسفالت خیابان نالهای سر میداد. انگار با پا رفته باشی روی گردهی کسی جهت ماساژ. روی گردهی کسی راه بروی و او هی با هر فشار کف پا، که حالا قولنجی را بشکند یا نه، نالهای سر دهد که حالا یا آخیش، یا آرامتر. آسفالت هم اینطوری ناله میکرد. نگاهش را انداخت وسط خیابان. آنجا که ماشینهای سنگین و سنگینتر، (چون ماشین سبک نداریم) با سرعت میگذشتند و خیابان جیکش هم درنمیآمد. حالا زیر قدمهای توخالی او به نک و نال افتاده بود. لحظهای ایستاد و به آسفالت خیره شد. بدون هیچ واکنشی مبنی بر اتخاذ تصمیمی جدید، به نزدیکترین کارگاه ساختمانی رفت، دریل و کمپرسور و کل دم و دستگاه آسفالتسوراخکُنی را دزدید، و خیابان را شخم زد. و گفت: حالا بنال.
بیفایدگی خر است.
بیفایده. [ ی ِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) (از: بی + فایده ) بیمصرف. بیهوده. بیاثر و بیحاصل. (ناظم الاطباء). غیر مفید. ناسودمند.
|| نالایق. (ناظم الاطباء).
رجوع به فایده شود.
فایده. [ ی ِ دَ / دِ ] (از ع ، اِ) فائدة. سود. بهره. نتیجه: این قصه هرچند دراز است در او فایدهها ست. (تاریخ بیهقی).
رجوع به فائده شود.
فائده. [ ءِ دَ / دِ ] (از ع ، اِ) آنچه داده یا گرفته شود از دانش و مال و جز آن. ج، فوائد. (منتهی الارب ). حاصل. نتیجه. نفع. سود. ثمر. بر. بار.
رجوع به فایده و ترکیبات آن شود.
بیفائده. [ ءِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) (از: بی + فائده ) بی نفع. غیرمفید. ناسودمند. بی فایده: امر دالغ؛ کار بیفائده.
(منتهی الارب): کوشش بیفائده ست وسمه بر ابروی کور. (سعدی).
رجوع به بیفایده شود.
|| نالایق. (ناظم الاطباء).
رجوع به فایده شود.
فایده. [ ی ِ دَ / دِ ] (از ع ، اِ) فائدة. سود. بهره. نتیجه: این قصه هرچند دراز است در او فایدهها ست. (تاریخ بیهقی).
رجوع به فائده شود.
فائده. [ ءِ دَ / دِ ] (از ع ، اِ) آنچه داده یا گرفته شود از دانش و مال و جز آن. ج، فوائد. (منتهی الارب ). حاصل. نتیجه. نفع. سود. ثمر. بر. بار.
رجوع به فایده و ترکیبات آن شود.
بیفائده. [ ءِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) (از: بی + فائده ) بی نفع. غیرمفید. ناسودمند. بی فایده: امر دالغ؛ کار بیفائده.
(منتهی الارب): کوشش بیفائده ست وسمه بر ابروی کور. (سعدی).
رجوع به بیفایده شود.
۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه
وقتی میخواهی بروی: یازدهُم
وقتی میخواهی بروی
[میدانم
باز همان حرفهای همیشگی
میدانم
هیچی نگو]
اصلاً حرفش را نزن
حتی فکرش را هم نکن
نشستهایم دور هم
یا ایستادهایم دور هم
هستیم دور هم
کجا میخواهی بروی؟
ولی خب اگر تصمیمت را گرفتی
و دیدی نمیشود نروی، و حتماً باید بروی
لازم است نکاتی را به تو گوشزد کنم
[که البته خودت بهتر از من آنها را میدانی
و این گفتنِ من
صرفاً جنبهی طی مراحل اداری را دارد
و اتفاقاً خوب است که این مراحل اداری هست
که اگر بر فرض محال
یا بر فرض مثال
اگر رفتی
باز در طی این مراحل اداری
رفتنت هی به تعویق بیافتد
یا اثراتش دیرتر آشکار شود
که البته وقتی تو بخواهی بروی
از لحظهای که بخواهی بروی
هیچ چیز دیگر آن چیز سابق نخواهد بود
میدانم
میدانم
گیر نده]
مثلاً یکیش را که الآن خاطرم هست
این که
وقتی میخواهی بروی
یا بهتر بگویم
وقتی میروی
همه چیز میرود
یعنی همه چیز را با خود میبری
و من هم خودم جزو همه چیزم
هرچند یک جزء بسیار کوچک باشم
پس، مهربان؛
وقتی میخواهی بروی،
بدان و آگاه باش
[که البته میدانم میدانی و آگاهی]
که من هم با تو خواهم آمد
یعنی در واقع تو مرا با خود خواهی برد
متوجهی؟
حالا باز وقتی خواستی بروی،
خودت حساب و کتاب کن
که بروی، یا نروی؛
به هر شکل،
ما در رکابیم.
[میدانم
باز همان حرفهای همیشگی
میدانم
هیچی نگو]
اصلاً حرفش را نزن
حتی فکرش را هم نکن
نشستهایم دور هم
یا ایستادهایم دور هم
هستیم دور هم
کجا میخواهی بروی؟
ولی خب اگر تصمیمت را گرفتی
و دیدی نمیشود نروی، و حتماً باید بروی
لازم است نکاتی را به تو گوشزد کنم
[که البته خودت بهتر از من آنها را میدانی
و این گفتنِ من
صرفاً جنبهی طی مراحل اداری را دارد
و اتفاقاً خوب است که این مراحل اداری هست
که اگر بر فرض محال
یا بر فرض مثال
اگر رفتی
باز در طی این مراحل اداری
رفتنت هی به تعویق بیافتد
یا اثراتش دیرتر آشکار شود
که البته وقتی تو بخواهی بروی
از لحظهای که بخواهی بروی
هیچ چیز دیگر آن چیز سابق نخواهد بود
میدانم
میدانم
گیر نده]
مثلاً یکیش را که الآن خاطرم هست
این که
وقتی میخواهی بروی
یا بهتر بگویم
وقتی میروی
همه چیز میرود
یعنی همه چیز را با خود میبری
و من هم خودم جزو همه چیزم
هرچند یک جزء بسیار کوچک باشم
پس، مهربان؛
وقتی میخواهی بروی،
بدان و آگاه باش
[که البته میدانم میدانی و آگاهی]
که من هم با تو خواهم آمد
یعنی در واقع تو مرا با خود خواهی برد
متوجهی؟
حالا باز وقتی خواستی بروی،
خودت حساب و کتاب کن
که بروی، یا نروی؛
به هر شکل،
ما در رکابیم.
گاهی آدم 310
گاهی آدم پس از آنکه با کلی زور زدن دست پیش را میگیرد، به خودش میگوید: «خب حالا چی؟» خودش چشم گشاد میکند و ابروهایش را تا حد ممکن بالا میبرد و سرش را تکان میدهد. آدم میگوید: «هه!» و دست پیش را ول میکند تا برود به امان خدا. بعد خودش را برمیدارد تا با آشغالها بگذارد دم در.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه
گاهی آدم 309
گاهی آدم از خودش میپرسد: «یعنی اگر ما کارنکرده هم از کار بیافتیم، باز احتمال اینکه آسیب جدی ببینیم هست؟» خودش گردنش را کج میکند و به شدت چانهاش را میخاراند و میگوید: «خب با توجه به اینکه کاری نکردیم، اوّلاً احتمالش کمه از کار بیافتیم، ثانیاً برفرض اگرم بیافتیم، باز چون کاری نکردیم، خیلی نباس آسیب جدی ببینیم.» آدم نگاهش دوخته میشود به تار عنکبوت گوشهی سقف، بالای کمد، و آرام میگوید: «اگه اینجوری باشه، از کجا معلوم تا حالا نیافتاده باشیم؟» و نگاهش را به خودش میدوزد بعد با هم میروند آشغالها را بگذارند دم در.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه
گاهی آدم 308
گاهی آدم میاندیشد چقدر خوب میشد اگر میشد گوشهایی را که برای بُریدن حرف حق تیز میشوند، به موقع شناسایی کرد و بُرید و گذاشت کف دست صاحبانشان.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه
وقتی میخواهی بروی: دهُم
وقتی میخواهی بروی،
[میدانم، میدانم
تو اصلاً نیامدهای که بخواهی بروی
این منم که آمدهام
و آن که بخواهد برود منم
که تازه کجا میخواهم بروم؟
و این مسائل
ولی
همانطور که جریان الکتریکی از قطب منفی به مثبت برقرار است
و طبق قرارداد آن را از مثبت به منفی در نظر میگیرند
به احترام گذشتگان
یا شاید سادهتر شدن محاسبات
بگذار ما هم برعکس آن چیزی که هست را قرارداد کنیم
و من بگویم]
اول اینکه اصلاً حرفش را نزن
دوم اینکه حتی فکرش را هم نکن
اما باز اگر دیدی هر کاری میکنی نمیشود
و باید حتماً بروی
یک خواهشی از تو دارم
و آن این است که...
چطور بگویم
آن این است که
برای همیشه نروی
نمیدانم درست است یا نه
ولی نگو میروم برای همیشه
چون میدانی
سعدی میگوید:
"ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست"
یعنی من برای خودم میگویم
که کارم مشکل نشود
چون اگر مشکل بشود
و هیچ امید وصلی نباشد
یعنی هیچ امیدی نیست
و وقتی هیچ امیدی نباشد
یعنی هیچی نیست
که میدانم اینطور نیست
چون مطمئنم یک چیزی هست
یک چیزی حتماً هست
یک چیزی باید باشد
و گرنه نمیشود
و چون اینکه هیچ امیدی نباشد
با اینکه یک چیزی باید باشد
در تناقض است،
آن چیزی که خواهش من است
در واقع این است که
نگذار من اسیر این تناقض بشوم
چون تناقض خیلی چیز بدی است
و اصلاً چیزی است که نیست
و بودن چیزی که نیست
حالا جدا از اینکه محال است
خیلی سخت است
خیلی دشوار است
خیلی سخت است
حالا همین چیزی که الآن هم هست سخت است ها
فکر نکنی سخت نیست
و میدانم که میدانی که سخت است
پس سختترش نکن
وقتی میخواهی بروی
اگر خواستی برو
ولی نه برای همیشه
لااقل نگو برای همیشه
ها؟
آفرین.
[میدانم، میدانم
تو اصلاً نیامدهای که بخواهی بروی
این منم که آمدهام
و آن که بخواهد برود منم
که تازه کجا میخواهم بروم؟
و این مسائل
ولی
همانطور که جریان الکتریکی از قطب منفی به مثبت برقرار است
و طبق قرارداد آن را از مثبت به منفی در نظر میگیرند
به احترام گذشتگان
یا شاید سادهتر شدن محاسبات
بگذار ما هم برعکس آن چیزی که هست را قرارداد کنیم
و من بگویم]
اول اینکه اصلاً حرفش را نزن
دوم اینکه حتی فکرش را هم نکن
اما باز اگر دیدی هر کاری میکنی نمیشود
و باید حتماً بروی
یک خواهشی از تو دارم
و آن این است که...
چطور بگویم
آن این است که
برای همیشه نروی
نمیدانم درست است یا نه
ولی نگو میروم برای همیشه
چون میدانی
سعدی میگوید:
"ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست"
یعنی من برای خودم میگویم
که کارم مشکل نشود
چون اگر مشکل بشود
و هیچ امید وصلی نباشد
یعنی هیچ امیدی نیست
و وقتی هیچ امیدی نباشد
یعنی هیچی نیست
که میدانم اینطور نیست
چون مطمئنم یک چیزی هست
یک چیزی حتماً هست
یک چیزی باید باشد
و گرنه نمیشود
و چون اینکه هیچ امیدی نباشد
با اینکه یک چیزی باید باشد
در تناقض است،
آن چیزی که خواهش من است
در واقع این است که
نگذار من اسیر این تناقض بشوم
چون تناقض خیلی چیز بدی است
و اصلاً چیزی است که نیست
و بودن چیزی که نیست
حالا جدا از اینکه محال است
خیلی سخت است
خیلی دشوار است
خیلی سخت است
حالا همین چیزی که الآن هم هست سخت است ها
فکر نکنی سخت نیست
و میدانم که میدانی که سخت است
پس سختترش نکن
وقتی میخواهی بروی
اگر خواستی برو
ولی نه برای همیشه
لااقل نگو برای همیشه
ها؟
آفرین.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه
گاهی آدم 306
گاهی آدم از خودش میپرسد وجود گوش یکی دیگر بود که بار اول باعث شد یکی حرف بزند، یا وجود زبان خودش. بعد، پس این که یکی فقط با خودش حرف بزند چی؟
۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه
گاهی آدم 305
گاهی آدم یک سؤالات خوبی به ذهنش میرسند، میرود پیشواز، سلام علیک میکند، احوالپرسی گرم می کند، دعوتشان میکند داخل، وسط صحبت متوجه میشود به سؤال بنده خدا آدرس اشتباهی دادهاند. هیچی دیگر، راهنماییش میکند به آدرس درست و راهیش میکند، بعد به خودش میگوید: «می گم آخه. نداشتیم...» و مینشیند و صبر پیش میگیرد، دنبالهی کار خویش میگیرد.
۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه
۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه
گاهی آدم 303
گاهی آدم نه که نخواهد، نمیتواند؛ باز نمیتواند نه که نتواند، نمیتواند که بخواهد؛ نمیتواند بخواهد که یعنی نمیداند باید چی بخواهد. آدم نمیداند. آدم هیچی نمیداند. یک تماشاچی که نمیداند بازی چیست. نمیداند کی باید بپرد هوا، کی باید ساکت باشد، کی باید چه کار کند. پس کاری نمیکند. اما خوبی این آدم این است که با یک بلیط دو بازی میبیند. یکی توی زمین، یکی روی سکوها. که البته از هیچکدام هیچی نمیفهمد. یکی هم بازی خودش، که اولاً نمیداند بازی خودش چیست، و ثانیاً خب آدم برای دیدن بازی خودش که پول نمیدهد. پس این هم چی؟ هیچی. نادانی بلا ست.
۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سهشنبه
جار جار جار
گفتم حالا خب ما که آنقدر پررو بودیم که آن چارده قسمت قبلی را بخوانیم و از هزارجا هم جارش بزنیم، چرا این دو قسمت آخرش را هم نخوانیم و جار نزنیم؟ داستان آدم و چیزش را عرض میکنم. کاری ست که شده به هر شکل، و این کل ماجرا ست. تحفهای هم نیست. ممنونم که خواندید و شنیدید و نظر دادید. خیلی ممنونم. موسیقی پسزمینهی دو قسمت آخر اثر Ludovico Einaudi است.
باز عرض میکنم، اگر داستان را خواندهاید و دوست داشتهاید، و اگر فکر میکنید تحمل شنیدن صدای بنده را دارید، اگر اینترنت رایگان و وقت آزاد [که اگر خوشتان نیامد چیزی را از دست نداده باشید] دارید، این مجموعهی همهی قسمتها ست:
باز عرض میکنم، اگر داستان را خواندهاید و دوست داشتهاید، و اگر فکر میکنید تحمل شنیدن صدای بنده را دارید، اگر اینترنت رایگان و وقت آزاد [که اگر خوشتان نیامد چیزی را از دست نداده باشید] دارید، این مجموعهی همهی قسمتها ست:
۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه
وقتی میخواهی بروی: نُهم
وقتی میخواهی بر..
ئه ئه ئه!
فهمیدی چی شد؟
تو که نه
تو که میدانی چی شد
با خودمم
با خود خرم
فهمیدی چی شد؟
یعنی چی وقتی میخواهی بروی؟
آدمم من؟
...
میدانی؟
خب معلوم است که میدانی
با خودمم
با خود خرم
مگر میشود تو بخواهی بروی؟
شدنش که می شود
ولی کجا می خواهی بروی؟
تو که رفتن در کارت نیست
کسی که نیامده
چطور میخواهد بخواهد که برود؟
منم که آمدهام
تو که سر جایت بودی از اول
کجا میخواهی بروی؟
کسی بخواهد برود،
آن منم
که تازه من هم کجا می خواهم بروم؟
ولی بر فرض،
اگر خواستم بروم،
حواسم هست،
در را میبندم،
شیر گاز را میبندم
به گلها هم آب میدهم
پردهها را میکشم
ولی آخه.. چرا باید بروم؟
چرا باید بخواهم بروم؟
کاش وقتی بخواهم بروم،
اصلاً حرفش را نزنم
کاش حتی فکرش را هم نکنم
نشسته ایم حالا
ها؟
ئه ئه ئه...
...
حالا اصلاً از کجا معلوم من آمده باشم؟
ای بابا
ای بابا
پاک همه چیز قاطی شد که..
ئه ئه ئه!
فهمیدی چی شد؟
تو که نه
تو که میدانی چی شد
با خودمم
با خود خرم
فهمیدی چی شد؟
یعنی چی وقتی میخواهی بروی؟
آدمم من؟
...
میدانی؟
خب معلوم است که میدانی
با خودمم
با خود خرم
مگر میشود تو بخواهی بروی؟
شدنش که می شود
ولی کجا می خواهی بروی؟
تو که رفتن در کارت نیست
کسی که نیامده
چطور میخواهد بخواهد که برود؟
منم که آمدهام
تو که سر جایت بودی از اول
کجا میخواهی بروی؟
کسی بخواهد برود،
آن منم
که تازه من هم کجا می خواهم بروم؟
ولی بر فرض،
اگر خواستم بروم،
حواسم هست،
در را میبندم،
شیر گاز را میبندم
به گلها هم آب میدهم
پردهها را میکشم
ولی آخه.. چرا باید بروم؟
چرا باید بخواهم بروم؟
کاش وقتی بخواهم بروم،
اصلاً حرفش را نزنم
کاش حتی فکرش را هم نکنم
نشسته ایم حالا
ها؟
ئه ئه ئه...
...
حالا اصلاً از کجا معلوم من آمده باشم؟
ای بابا
ای بابا
پاک همه چیز قاطی شد که..
۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه
گاهی آدم 302
گاهی آدم از خودش میپرسد آیا فقط آنها که دستشان (مثلاً به گوشت) میرسد حق پیف پیف کردن دارند؟ اگر قرار است کار به پیف پیف بکشد که اصلاً دست نرسد که بهتر است که. گربه نیستیم که، آدمیم. البته گوشت مثال خوبی نیست. چون مگر میشود کسی دستش به گوشت برسد و پیف پیف کند؟ باز هم البته نه. آدم میتواند دستش هم به گوشت برسد، ولی باز پیف پیف کند. چون گربه نیست. گربه ولی نه. گربه به محض اینکه دستش به گوشت برسد، پیف پیف را کنار خواهد گذاشت. چون آدم نیست. باز میتوان گفت اینکه کسی دستش به گوشت نرسد، لزوماً باعث پیف پیف نمیشود. حتی ممکن است باعث تشدید به به و چه چه هم بشود. همانطور که هر پیف پیفی نشانهی عدم دسترسی نیست، هر عدم دسترسیای هم باعث پیف پیف نمیشود. که هیچکدام از اینها پاسخ این سؤال نیست که اگر پیف پیف کسی که دستش به گوشت نمیرسد، عادی ست و نوعی پاک کردن صورت مسئله ست، پس یعنی فقط آنها که دستشان میرسد حق دارند پیف پیف کنند و آنوقت برای آنان عیبی ندارد؟ کسی که دستش نمیرسد فقط باید به فکر رساندن دستش باشد؟ چرا؟ تا بتواند با خیال راحت پیف پیف کند؟ اگر اینطور است که خب، چه مسخره. پیف پیف.
البته خب اینها همه مناقشه در مثل است. پاش که بیافتد، آدم از صدتا گربه هم گربهتر است. آن پا نباید بیافتد. پا را باید نگه داشت.
۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه
گاهی آدم 301
گاهی آدم احساس میکند اینکه بشود از زندگی یک آدمی فیلم ساخت خیلی چیز جالب و عجیبی نیست، این جالب و عجیب است که از زندگی یک آدمی نشود هیچ فیلمی ساخت.
۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه
گاهی آدم 300
گاهی آدم در یک بازیهایی فقط به عشق تعویض پیراهن با بازیکن حریف در پایان بازی شرکت میکند. فارغ از هر نتیجهای؛
۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه
گاهی آدم 299
گاهی آدم از خودش میپرسد: «اگه اشتباه کرده باشیم چی؟» خودش بیتفاوت و خونسرد میگوید: «اگه اشتباه کرده باشیم، چی؟» [اینجاش معمولاً آدم کمی فکر میکند و میگوید: «راس میگی. هیچی.»]
وقتی میخواهی بروی: هشتُم
وقتی میخواهی بروی
نگو میخواهم بروم
چون میدانی
وقتی میگویی میخواهم بروم
آدم ممکن است فکر کند دارد این را میگوید که من بگویم نرو
در حالی که من نمیگویم نرو
و نخواهم گفت
چرا،
ممکن است بگویم نرو
و حتی بگویم اصلاً حرفش را نزن
و فکرش را هم نکن
اما میدانم که تو میخواهی بروی
یعنی حتی اگر نروی،
من دیگر دانستهام که خواستهای که بروی
و این چیز خوبی نیست
چون بعد از آن ممکن است که تو نرفته باشی
و مانده باشی
و من هم مانده باشم
اما همیشه این ترس با من همراه خواهد بود
که اگر رفت چی؟
اگر باز بخواهد برود چی؟
می دانم که میفهمی چه میگویم
بنابراین
وقتی میخواهی بروی
تکلیفت را با خودت روشن کن
یا نمیروی،
که در این صورت لازم نیست از میلت به رفتن چیزی بگویی
و یا هم این که میروی
که در این صورت خب رفتهای
باز هم لازم نیست بگویی میخواهم بروم
برو
بگو رفتم.
من هم مسلّماً چیزی نخواهم گفت جز اینکه:
به سلامت.
چیزی نخواهم توانست گفت
جز اینکه:
به سلامت.
نگو میخواهم بروم
چون میدانی
وقتی میگویی میخواهم بروم
آدم ممکن است فکر کند دارد این را میگوید که من بگویم نرو
در حالی که من نمیگویم نرو
و نخواهم گفت
چرا،
ممکن است بگویم نرو
و حتی بگویم اصلاً حرفش را نزن
و فکرش را هم نکن
اما میدانم که تو میخواهی بروی
یعنی حتی اگر نروی،
من دیگر دانستهام که خواستهای که بروی
و این چیز خوبی نیست
چون بعد از آن ممکن است که تو نرفته باشی
و مانده باشی
و من هم مانده باشم
اما همیشه این ترس با من همراه خواهد بود
که اگر رفت چی؟
اگر باز بخواهد برود چی؟
می دانم که میفهمی چه میگویم
بنابراین
وقتی میخواهی بروی
تکلیفت را با خودت روشن کن
یا نمیروی،
که در این صورت لازم نیست از میلت به رفتن چیزی بگویی
و یا هم این که میروی
که در این صورت خب رفتهای
باز هم لازم نیست بگویی میخواهم بروم
برو
بگو رفتم.
من هم مسلّماً چیزی نخواهم گفت جز اینکه:
به سلامت.
چیزی نخواهم توانست گفت
جز اینکه:
به سلامت.
۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه
داستان آدم و چیزش: شانزده (پایان)
بله،
دیدیم که آدم یک چیزیش نبود که گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب میشد و ظاهر میشد
و ظاهر شد و ماند و رفت در هالهی ابهام و درآمد و مذاکره شد و مذاکره بینتیجه
ماند و تمام شد و چیزش رفت و آدم ماند و یک جای چیز الکی پُر که خالی شد. و حالا
ادامهی ماجرا:
یکی بود،
یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم نشسته بود روی صندلی، سرش را تکیه داده بود به پشتی،
و آنقدر بهتزده بود که نمیتوانست به هیچ چیز فکر کند، آنقدر که میخواست به همهچیز
فکر کند. حتی نمیدانست شاد است یا غمگین. عضلات صورتش هم که پاک از کار افتاده
بودند و از آینه هم کاری برنمیآمد. در همان حالت نشسته، لحظهای سرش را گرفت بالا
تا بتواند لیوان چایی را، که دیگر بخاری ازش بلند نمیشد، روی میز ببیند و باز سرش
را انداخت عقب. زل زده بود به سقف. تنها حرکتی که داشت، پلک زدن بود. هر چند ثانیه
یک پلک میزد، که هرچه میگذشت، فاصلهی بین پلکزدنها کمتر و مدت بسته بودن چشمها
بیشتر میشد. تا جایی که چشمهایش کاملاً بسته شد. نشسته روی صندلی، پاها از هم
باز و ساقها عمود بر زمین، بازوها همارتفاع شانه به دوطرف باز و تکیه داده شده
به پشتی، و سر افتاده روی پشتی، رو به بالا. دستهایش را جمع کرد آورد زیر سرش و
انگشتانش را در هم قفل کرد. انقباض لذتبخشی عضلات نیمتنهی بالاییاش را فرا
گرفته بود. سرش را کمی آورد بالا و زیرچشمی نگاهی به جای خالی چیزش انداخت که به حالت اول اولی درآمده بود که یک چیزیش نبود. شاید اگر عضلات صورتش کار میکرد، آرام میگفت: "نه خانی آمده، نه خانی رفته." ولی خوب میدانست که خانی آمده و خانی رفته. شاید میگفت: "هوم! چه بیهوده!" ولی چیزی نگفت. برگشت به حالت قبلش و در همان حالت به خواب رفت. بعد از ساعتی انگار یک طور برنامهریزیشدهای
از خواب بیدار شد. خیلی آرام بیدار شد. چشمهایش را باز کرد، بدون آنکه خمیازهای
بکشد. خواب باعث نشده بود یادش برود که عضلات صورتش از کار افتادهاند. انگار
خوابی دیده باشد، زل زده بود به سقف. انگار گز گز شدیدی در دستهاش احساس کرد که
ناگهان آنها را باز کرد و کش و قوسی اول به آنها و بعد به کل بدنش داد. بدون هیچ
حرکت اضافهای از جایش بلند شد، پردهها را زد کنار، پنجرهها را باز کرد، تعدادی
کاغذ ریخت جلوی خودش روی میز، قلمی برداشت و شروع کرد به نوشتن. وقتی تمام شد،
انگار خیلی کمتر از حد تصورش شده بود. دوبرابر مدتی که صرف نوشتن کرده بود، صرف
خواندن و فکر کردن و تلاش برای افزودن چیزی به نوشته اش و خط زدن افزودهها کرد.
در نهایت قلم را زمین گذاشت و رفت کنار پنجره، ساعدهایش را روی لبهی پنجره تکیهگاه
کرد، سرش را برد بیرون و با چشم بسته رو به پایین نگاه داشت. بعد از چند دقیقه،
پشت و گردنش را صاف کرد، کف دستهایش را روی لبهی پنجره ستون کرد، با چشمان بسته
سرش را گرفت رو به آسمان، و لبخند زد. نوشته بود: " خواب دیدم. خواب دیدم یک
جایی بودم، انگار گالری بود، سالن بود، خیابان بود، چی بود، هرچی بود، یک دیواری
جلوم بود. یک دیواری که روش انگار پروژکتور انداخته بودند و تصاویر متحرکی را
نمایش میداد. یک زمینهی رنگی بود در آن تصویر. من جلوی دیوار ایستاده بودم. سایهی
من هم روی دیوار افتاده بود. نمیدانم چرا هیچ برنگشتم گشت سرم را ببینم که منشأ
نور از کجاست. محو تصویر روی آن دیوار بلند شده بودم. تصویر پر بود از یک عالمه آدم
مثل خودم، و یک عالمه چیز که هیچکدام مثل چیز من نبودند. آدمها و چیزها توی هم
میلولیدند. معلوم نبود در کل کدام چیز مال کدام آدم است. دقیق شدم روی تصویر.
انگار دنبال خودم میگشتم، ولی از من فقط یک سایه آنجا بود. دنبال چیزم گشتم،
پیدایش نکردم. آدمها و چیزها مثل مورچهها مدام در خطهایی مستقیم و مارپیچ در
حرکت بودند. به هم می خوردند، هممسیر میشدند یا تغییر مسیر میدادند. آدم ها چیز
میشدند. چیزها آدم میشدند. انگار من داشتم از بالا به آن بلبشو نگاه می کردم.
گاهی آدمی، یا چیزی، انگار متوجه حضور من شده باشد، سرش را بالا میگرفت و زل میزد
توی چشمانم. من لبخند میزدم. سعی میکردم لبخند بزنم، اما آنها من را نمیدیدند.
سایهام کم کم داشت بزرگ و بزرگتر میشد. شروع کردم به بازی دادن سایهام با حرکت
بدن. کم کم تمام آدمها و چیزهای متحرک توی تصویر، آمدند توی سایهی من و با حرکت
سایهام، همچنان که به همان حرکت صاف و مارپیچ خودشان ادامه میدادند، هماهنگ
شدند. سایهام کل دیوار را گرفته بود. خندهام گرفته بود از آن بازی. چیزها و آدمها
توی هم میلولیدند و توی من میلولیدند، به هم تبدیل میشدند و حرکتشان تابعی از
حرکت من بود. ناگهان انگار بدن من سوراخ شده باشد و نور ازش رد شده باشد، بخشی از
سایهام روشن شد. در آن روشنی هیچ چیز نبود. نه آدم و نه چیز. و هرچه حرکت میکردم،
سایهام هرچه حرکت میکرد، آن بخش روشن، ثابت و خالی و بیحرکت مانده بود. با دستهام
سعی میکردم جلوی درز احتمالی بدنم را، که انگار نور از آن رد میشد، بگیرم ولی
نتیجهش فقط محو شدن سایهی همان قسمت دست بود. در تلاش برای فهمیدن سرّ ماجرا
بودم که دیوار تبدیل شد به آینه. خودم را به وضوح میدیدم. سایه نبود. اما آن جای
خالی نورانی هنوز بود. آدمها و چیزها هنوز روی تصویرم در حال حرکت بودند و هنوز
گاهی به بالا نگاه میکردند و بیتوجه به مسیرشان برمیگشتند. به تصویرم خیره شدم.
دیدم من نیستم. چیز بود. حرکاتش با حرکات من هماهنگ بود، ولی من نبودم. چیز بود.
آدمها و چیزها هنوز توی هم میلولیدند، توی من میلولیدند و توی چیزم میلولیدند.
به چیزم نگاه کردم و با هم به آن تصویر احمقانه خندیدیم. با انگشت به پشت سرم
اشاره کرد. برگشتم. نور کورم کرد و بیدار شدم. نمیدانم چرا تمام چیزی که از این
خواب دستگیرم شده این است که باید چایی بخورم. یعنی تمام اتفاقی که برای من افتاد،
افزایش میلم به چایی ست. و ظاهراً افزایش مقاومتم نسبت به وسوسهی چایی. شاید به
دلیل از کار افتادن عضلات صورتم باشد. عضلات صورتم چرا از کار افتادند؟ در خواب خندیدم.
احساس میکنم برای خندیدن، کافی ست خوابم را فراموش نکنم. آره. همین است. باید
بادی از سرم بگذرد، چایی تازهای دم کنم، لبخندی بزنم و بنشینم و صبر پیش گیرم،
دنبالهی کار خویش گیرم."
رفتیم
بالا یک عالمه، بریم پایین، خوبه؟ کمه؟
قصهی ما
به سر رسید، زاغ با پنیر کُلاً پرید؛
۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه
وقتی میخواهی بروی: هفتُم
وقتی میخواهی بروی
[میدانی مهربان،
چیزی که هست
تو هنوز نیامدهای
خودت هم این را خوب میدانی
من هم این را خوب میدانم
شاید برایت سؤال شده
که من که هنوز نیامدهام،
چطور میتوانم بخواهم بروم؟
که اتفاقاً آفرین.
سؤال خوبی پرسیدی
برای خود من هم سؤال است
ولی چیزی که هست
اگر تو هنوز نیامده ای،
من از کجا میدانم که شاید بخواهی بروی؟
درست است
تو هنوز نیامده ای
هیچ عیبی هم ندارد
شاید هم هیچوقت نیایی
که باز هم هیچ عیبی ندارد
میتوانی بیایی
میتوانی بخواهی که بروی
و حتی میتوانی که بروی.
میدانی مهربان،
من نمیدانم که تو،
آیا آمدهای؟
آیا نیامدهای؟
آیا میروی؟ آیا میخواهی که بروی؟
یا نه.
آیا این مهم است؟
مهم نیست مهربان،
مهم نیست
تو اگر آمدنی باشی، میآیی،
و اگر رفتنی باشی، میروی
مانند همه چیز
ولی آمدیم و تو هیچوقت نیامدی
من خودم برای دل خودم که میتوانم از آمدنت قصه بگویم
و از رفتنت
میدانی،
برای آمدنت،
راستش،
هیچ قصهای نمیتوانم بگویم
اگر بیایی
اگر آمده باشی
دل خودش قصهاش را میداند، یا خواهد دانست
چیزی که دل از آن بیخبر است
یا خواهد بود،
رفتن است.
دل خوش است به آمدن
رفتن برای دل معنا ندارد
من هم اگر قصهای میگویم
برای این است که به قول معروف
دل را آماده کنم
و گرنه که تو خودت قصهگوی دوعالمی
و عوالم دیگر
و اگر میگویم که وقتی میخواهی بروی
فلان کن، بهمان کن
بیسار نکن مثلاً،
برای خاطر این دل لاکردار است
که یعنی تو هم حواست باشد
همین]
ای مهربان،
حتی فکرش را هم نکن
حتی حرفش را هم نزن
و خب، رفتن چرا؟ بیا و نرو. ها؟
[میدانی مهربان،
چیزی که هست
تو هنوز نیامدهای
خودت هم این را خوب میدانی
من هم این را خوب میدانم
شاید برایت سؤال شده
که من که هنوز نیامدهام،
چطور میتوانم بخواهم بروم؟
که اتفاقاً آفرین.
سؤال خوبی پرسیدی
برای خود من هم سؤال است
ولی چیزی که هست
اگر تو هنوز نیامده ای،
من از کجا میدانم که شاید بخواهی بروی؟
درست است
تو هنوز نیامده ای
هیچ عیبی هم ندارد
شاید هم هیچوقت نیایی
که باز هم هیچ عیبی ندارد
میتوانی بیایی
میتوانی بخواهی که بروی
و حتی میتوانی که بروی.
میدانی مهربان،
من نمیدانم که تو،
آیا آمدهای؟
آیا نیامدهای؟
آیا میروی؟ آیا میخواهی که بروی؟
یا نه.
آیا این مهم است؟
مهم نیست مهربان،
مهم نیست
تو اگر آمدنی باشی، میآیی،
و اگر رفتنی باشی، میروی
مانند همه چیز
ولی آمدیم و تو هیچوقت نیامدی
من خودم برای دل خودم که میتوانم از آمدنت قصه بگویم
و از رفتنت
میدانی،
برای آمدنت،
راستش،
هیچ قصهای نمیتوانم بگویم
اگر بیایی
اگر آمده باشی
دل خودش قصهاش را میداند، یا خواهد دانست
چیزی که دل از آن بیخبر است
یا خواهد بود،
رفتن است.
دل خوش است به آمدن
رفتن برای دل معنا ندارد
من هم اگر قصهای میگویم
برای این است که به قول معروف
دل را آماده کنم
و گرنه که تو خودت قصهگوی دوعالمی
و عوالم دیگر
و اگر میگویم که وقتی میخواهی بروی
فلان کن، بهمان کن
بیسار نکن مثلاً،
برای خاطر این دل لاکردار است
که یعنی تو هم حواست باشد
همین]
ای مهربان،
حتی فکرش را هم نکن
حتی حرفش را هم نزن
و خب، رفتن چرا؟ بیا و نرو. ها؟
۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه
گاهی آدم 298
گاهی آدم به جای تیمار و درمانِ دست و پای شکستهی حرفهایش، آنها را بیشتر و محکمتر میزند و انتظار هم دارد به سرعت خود را به گوش مخاطب برسانند؛ که خب بیجا ست.
۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه
وقتی میخواهی بروی: شِشُم
وقتی میخواهی بروی
[چند بار باید بگویم لامصب؟]
حتی فکرش را هم نکن
حرفش را هم نزن
اصلن بیا و نرو
ها؟ نرو خب. نرو..
باشد
اگر مصمم به رفتن بودی و خواستی بروی
بیا یک دقیقه
یک دقیقه
نه کمتر و نه بیشتر
بنشین
یک دقیقه بنشین
همین
بیا دیگر
بیا یک دقیقه بنشین
وقتی میخواهی بروی،
قبلش بیا یک دقیقه بنشین
فقط یک دقیقه
یک دقیقه نرو، بنشین
همین.
فقط بنشین.
بعدش اگر خواستی برو.
[اینقدر سخت است یک دقیقه نشستن؟
اگر اینقدر سخت است که
خب واضح است دارم کشک میسابم
اگر نمینشینی
یک دقیقه هم بیشتر نمان
برو
بدّو برو
بدّو برو وانسّا
برو نمان...]
[چند بار باید بگویم لامصب؟]
حتی فکرش را هم نکن
حرفش را هم نزن
اصلن بیا و نرو
ها؟ نرو خب. نرو..
باشد
اگر مصمم به رفتن بودی و خواستی بروی
بیا یک دقیقه
یک دقیقه
نه کمتر و نه بیشتر
بنشین
یک دقیقه بنشین
همین
بیا دیگر
بیا یک دقیقه بنشین
وقتی میخواهی بروی،
قبلش بیا یک دقیقه بنشین
فقط یک دقیقه
یک دقیقه نرو، بنشین
همین.
فقط بنشین.
بعدش اگر خواستی برو.
[اینقدر سخت است یک دقیقه نشستن؟
اگر اینقدر سخت است که
خب واضح است دارم کشک میسابم
اگر نمینشینی
یک دقیقه هم بیشتر نمان
برو
بدّو برو
بدّو برو وانسّا
برو نمان...]
اشتراک در:
پستها (Atom)