۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

وقتی می‌خواهی بروی: دهُم

وقتی می‌خواهی بروی،
[می‌دانم، می‌دانم
تو اصلاً نیامده‌ای که بخواهی بروی
این منم که آمده‌ام
و آن که بخواهد برود منم
که تازه کجا می‌خواهم بروم؟
و این مسائل
ولی
همانطور که جریان الکتریکی از قطب منفی به مثبت برقرار است
و طبق قرارداد آن را از مثبت به منفی در نظر می‌گیرند
به احترام گذشتگان
یا شاید ساده‌تر شدن محاسبات
بگذار ما هم برعکس آن چیزی که هست را قرارداد کنیم
و من بگویم]
اول اینکه اصلاً حرفش را نزن
دوم اینکه حتی فکرش را هم نکن
اما باز اگر دیدی هر کاری می‌کنی نمی‌شود
و باید حتماً بروی
یک خواهشی از تو دارم
و آن این است که...
چطور بگویم
آن این است که
برای همیشه نروی
نمی‌دانم درست است یا نه
ولی نگو می‌روم برای همیشه
چون می‌دانی
سعدی می‌گوید:
"ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست"
یعنی من برای خودم می‌گویم
که کارم مشکل نشود
چون اگر مشکل بشود
و هیچ امید وصلی نباشد
یعنی هیچ امیدی نیست
و وقتی هیچ امیدی نباشد
یعنی هیچی نیست
که می‌دانم اینطور نیست
چون مطمئنم یک چیزی هست
یک چیزی حتماً هست
یک چیزی باید باشد
و گرنه نمی‌شود
و چون اینکه هیچ امیدی نباشد
با اینکه یک چیزی باید باشد
در تناقض است،
آن چیزی که خواهش من است
در واقع این است که
نگذار من اسیر این تناقض بشوم
چون تناقض خیلی چیز بدی است
و اصلاً چیزی است که نیست
و بودن چیزی که نیست
حالا جدا از اینکه محال است
خیلی سخت است
خیلی دشوار است
خیلی سخت است
حالا همین چیزی که الآن هم هست سخت است ها
فکر نکنی سخت نیست
و می‌دانم که می‌دانی که سخت است
پس سخت‌ترش نکن
وقتی می‌خواهی بروی
اگر خواستی برو
ولی نه برای همیشه
لااقل نگو برای همیشه
ها؟
آفرین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر