بله، دیدیم که آدم دید یک چیزیش نیست، گشت و پیدایش کرد اما چیزش به طرز عجیبی هی غیب میشد و در رفت و آمد بود. آدم داشت بیخیال میشد که چیزش آمد سروقتش و ماند اما باز ناگهان رفت در هالهای از ابهام و آدم درش آورد و چیزش ناخوش احوال شد و باز زد زیر همه چیز و آدم کج دار و مریز با این کش و قوس کش و قوس میآمد. و حالا ادامهي داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم هرچند یک جایی توی وجودش مطمئن بود که چیزش همان چیزیش است که نیست، اما هی دو دل بود. دوباره رفت تو این فکر که مبادا دارد اشتباه میکند و این چیز، چیزش نیست. نکند اصلاً چیزی نباید باشد و آن جای خالی چیزی که در وجودش احساس میکند از اساس جعل باشد. به بهانهی جمع کردن بساط سفره پاشد رفت توی آشپزخانه. خودش را از دیدرس چیزش خارج کرد و باز نگاهی به جای خالی چیزش انداخت و نگاهی یواشکی به چیزش. مو نمیزد. رفت نشست جلوی چیزش. زل زد. هیچی نگفت. فقط زل زد. چیزش متوجه این زل شد ولی نمیخواست به روی خودش بیاورد. با انگشتانش بازی میکرد و در و دیوار را نگاه میکرد. آدم اما میخ چیزش شده بود. چیزش دیگر طاقت نیاورد و گفت: «چیه زل زدی؟» آدم بدون تغییر در مقدار و جهت زُلش، گفت: «دارم فکر میکنم. دارم فکر میکنم که تو چی هستی، دارم حتی به این فکر میکنم که من چی هستم، دارم به این فکر میکنم که تو چطور میتونی چیز من باشی ولی در عین حال چیزم نباشی. دارم فکر میکنم.» چیزش گفت: «خب از یه چیزی میتونی مطمئن باشی تو فکرت. اونم اینکه من چیز تو نیستم. حتی میتونم بگم که من نمیتونم چیز تو باشم. به عبارت دقیقتر، چیز تو، نمیتونه من باشه.» آدم از حالت زل خارج شد و با لحنی محکم و در حالی که دستانش را رو به روی هم و رو به چیزش گرفته بود و با هر جمله تکانشان میداد گفت: «بابا دِ آخه لامصّب! تو چرا یه جوری حرف نمیزنی که ما م بفهمیم؟ چرا مث آدم حرف نمیزنی ببینیم داستان چیه؟ کشتی ما رو بابا. دهن ما رو سرویس کردی. هی هرچی هیچی نمیگم هی بیشتر دور میشی از زبون آدمیزاد. ماشالّا تو زبونم که کم نمیاری که. درس صوبت کن ببینم چی میگی خو...» چیزش ناآرام شد. سرش را برگرداند آن طرف. کمی نگه داشت و آرام چرخاند به سمت آدم و با سعی برای لبخند زدن گفت: «من اون چیزی نیستم که تو فکر میکنی. من اون چیزی نیستم که تو میخوای...» آدم پرید تو حرفش و گفت: «این که من چی میخوام به خودم مربوطه.» چیزش گفت: «یعنی من اون چیزیم که تو میخوای؟ مطمئنی؟» آدم گفت: «برای بار هزارم میگم. مَـــن یِـــه چیــــزیـــــم نیست. تنها چیزیم که بش میخوره چیز من باشه، تویی. من اون چیزیمو که نیست میخوام. مطمئن هم هستم. پس بله. با این اوصاف تو اون چیزی هستی که میخوام.» چیزش گفت: «کاش منم میتونستم مث تو انقد مطمئن باشم. لعنت به تو. لعنت به تو که انقد مطمئنی. انقد که منم به شک انداختی. لعنت به تو و این اطمینان مسخره ت.» آدم آمد یک چیزی بگوید ولی نگفت. به جایش بلند شد رفت یک لیوان آب برای خودش بیاورد. وسط راه پرسید: «آب میخوری بیارم؟» چیزش گفت:«آره. مرسی.» آدم مشغول خالی کردن یخ تو پارچ شد ولی توی ذهنش همه ش به این فکر میکرد که این اطمینانش، چه شکی در چیزش ایجاد کرده. چیزش از چی مطمئن بوده که حالا نیست. به این فکر میکرد که باید یک جوری قضیه را از زیر زبان چیزش بیرون بکشد تا تکلیف هردوشان مشخص شود. بیشتر مال خودش. پیش خودش فکر کرد: «این چیز که حرف نمیزنه. باس یه جور غیر مستقیم از لا به لای حرفاش بفهمم داستان چیه. برا اینم لازمه که مقاومت کنم و همچنان بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم پایین بود، پایین آمدیم بالا بود.
این داستان [همچنان] ادامه دارد...
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم هرچند یک جایی توی وجودش مطمئن بود که چیزش همان چیزیش است که نیست، اما هی دو دل بود. دوباره رفت تو این فکر که مبادا دارد اشتباه میکند و این چیز، چیزش نیست. نکند اصلاً چیزی نباید باشد و آن جای خالی چیزی که در وجودش احساس میکند از اساس جعل باشد. به بهانهی جمع کردن بساط سفره پاشد رفت توی آشپزخانه. خودش را از دیدرس چیزش خارج کرد و باز نگاهی به جای خالی چیزش انداخت و نگاهی یواشکی به چیزش. مو نمیزد. رفت نشست جلوی چیزش. زل زد. هیچی نگفت. فقط زل زد. چیزش متوجه این زل شد ولی نمیخواست به روی خودش بیاورد. با انگشتانش بازی میکرد و در و دیوار را نگاه میکرد. آدم اما میخ چیزش شده بود. چیزش دیگر طاقت نیاورد و گفت: «چیه زل زدی؟» آدم بدون تغییر در مقدار و جهت زُلش، گفت: «دارم فکر میکنم. دارم فکر میکنم که تو چی هستی، دارم حتی به این فکر میکنم که من چی هستم، دارم به این فکر میکنم که تو چطور میتونی چیز من باشی ولی در عین حال چیزم نباشی. دارم فکر میکنم.» چیزش گفت: «خب از یه چیزی میتونی مطمئن باشی تو فکرت. اونم اینکه من چیز تو نیستم. حتی میتونم بگم که من نمیتونم چیز تو باشم. به عبارت دقیقتر، چیز تو، نمیتونه من باشه.» آدم از حالت زل خارج شد و با لحنی محکم و در حالی که دستانش را رو به روی هم و رو به چیزش گرفته بود و با هر جمله تکانشان میداد گفت: «بابا دِ آخه لامصّب! تو چرا یه جوری حرف نمیزنی که ما م بفهمیم؟ چرا مث آدم حرف نمیزنی ببینیم داستان چیه؟ کشتی ما رو بابا. دهن ما رو سرویس کردی. هی هرچی هیچی نمیگم هی بیشتر دور میشی از زبون آدمیزاد. ماشالّا تو زبونم که کم نمیاری که. درس صوبت کن ببینم چی میگی خو...» چیزش ناآرام شد. سرش را برگرداند آن طرف. کمی نگه داشت و آرام چرخاند به سمت آدم و با سعی برای لبخند زدن گفت: «من اون چیزی نیستم که تو فکر میکنی. من اون چیزی نیستم که تو میخوای...» آدم پرید تو حرفش و گفت: «این که من چی میخوام به خودم مربوطه.» چیزش گفت: «یعنی من اون چیزیم که تو میخوای؟ مطمئنی؟» آدم گفت: «برای بار هزارم میگم. مَـــن یِـــه چیــــزیـــــم نیست. تنها چیزیم که بش میخوره چیز من باشه، تویی. من اون چیزیمو که نیست میخوام. مطمئن هم هستم. پس بله. با این اوصاف تو اون چیزی هستی که میخوام.» چیزش گفت: «کاش منم میتونستم مث تو انقد مطمئن باشم. لعنت به تو. لعنت به تو که انقد مطمئنی. انقد که منم به شک انداختی. لعنت به تو و این اطمینان مسخره ت.» آدم آمد یک چیزی بگوید ولی نگفت. به جایش بلند شد رفت یک لیوان آب برای خودش بیاورد. وسط راه پرسید: «آب میخوری بیارم؟» چیزش گفت:«آره. مرسی.» آدم مشغول خالی کردن یخ تو پارچ شد ولی توی ذهنش همه ش به این فکر میکرد که این اطمینانش، چه شکی در چیزش ایجاد کرده. چیزش از چی مطمئن بوده که حالا نیست. به این فکر میکرد که باید یک جوری قضیه را از زیر زبان چیزش بیرون بکشد تا تکلیف هردوشان مشخص شود. بیشتر مال خودش. پیش خودش فکر کرد: «این چیز که حرف نمیزنه. باس یه جور غیر مستقیم از لا به لای حرفاش بفهمم داستان چیه. برا اینم لازمه که مقاومت کنم و همچنان بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم.» بالا رفتیم پایین بود، پایین آمدیم بالا بود.
این داستان [همچنان] ادامه دارد...