۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

گاهی آدم 311

گاهی آدم هرچه فکر می‌کند چیزی برای فکر کردن پیدا نمی‌کند. می‌خواهد به فکر نکردن فکر کند، ولی هیچ نقطه‌ی شروعی پیدا نمی‌کند. چون هیچ تصوری از فکر نکردن ندارد، چون هیچ تصوری از فکر نکردن در هیچ جای جهان وجود ندارد. می‌خواهد فکر نکند، نمی‌تواند. چون نمی‌داند فکر نکردن چگونه است. چون هیچ تصوری از فکر نکردن ندارد، چون هیچ تصوری از فکر نکردن در هیچ جای جهان وجود ندارد. سر آخر به این فکر می‌کند که شاید بهترین کار همان است که خودش را با آشغال‌ها ببرد بگذارد دم در.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر