۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی؛

قدم از قدم که برمی‌داشت آسفالت خیابان ناله‌ای سر می‌داد. انگار با پا رفته باشی روی گرده‌ی کسی جهت ماساژ. روی گرده‌ی کسی راه بروی و او هی با هر فشار کف پا، که حالا قولنجی را بشکند یا نه، ناله‌ای سر دهد که حالا یا آخیش، یا آرامتر. آسفالت هم اینطوری ناله می‌کرد. نگاهش را انداخت وسط خیابان. آنجا که ماشین‌های سنگین و سنگین‌تر، (چون ماشین سبک نداریم) با سرعت می‌گذشتند و خیابان جیکش هم درنمی‌آمد. حالا زیر قدم‌های توخالی او به نک و نال افتاده بود. لحظه‌ای ایستاد و به آسفالت خیره شد. بدون هیچ واکنشی مبنی بر اتخاذ تصمیمی جدید، به نزدیک‌ترین کارگاه ساختمانی رفت، دریل و کمپرسور و کل دم و دستگاه آسفالت‌سوراخ‌کُنی را دزدید، و خیابان را شخم زد. و گفت: حالا بنال.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر