۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

وقتی می‌خواهی بروی: یازدهُم

وقتی می‌خواهی بروی
[می‌دانم
باز همان حرف‌های همیشگی
می‌دانم
هیچی نگو]
اصلاً حرفش را نزن
حتی فکرش را هم نکن
نشسته‌ایم دور هم
یا ایستاده‌ایم دور هم
هستیم دور هم
کجا می‌خواهی بروی؟
ولی خب اگر تصمیمت را گرفتی
و دیدی نمی‌شود نروی، و حتماً باید بروی
لازم است نکاتی را به تو گوشزد کنم
[که البته خودت بهتر از من آنها را می‌دانی
و این گفتنِ من
صرفاً جنبه‌ی طی مراحل اداری را دارد
و اتفاقاً خوب است که این مراحل اداری هست
که اگر بر فرض محال
یا بر فرض مثال
اگر رفتی
باز در طی این مراحل اداری
رفتنت هی به تعویق بیافتد
یا اثراتش دیرتر آشکار شود
که البته وقتی تو بخواهی بروی
از لحظه‌ای که بخواهی بروی
هیچ چیز دیگر آن چیز سابق نخواهد بود
می‌دانم
می‌دانم
گیر نده]
مثلاً یکیش را که الآن خاطرم هست
این که
وقتی می‌خواهی بروی
یا بهتر بگویم
وقتی می‌روی
همه چیز می‌رود
یعنی همه چیز را با خود می‌بری
و من هم خودم جزو همه چیزم
هرچند یک جزء بسیار کوچک باشم
پس، مهربان؛
وقتی می‌خواهی بروی،
بدان و آگاه باش
[که البته می‌دانم می‌دانی و آگاهی]
که من هم با تو خواهم آمد
یعنی در واقع تو مرا با خود خواهی برد
متوجهی؟
حالا باز وقتی خواستی بروی،
خودت حساب و کتاب کن
که بروی، یا نروی؛

به هر شکل،
ما در رکابیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر