۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

گاهی آدم 142

گاهی آدم احساس می‌کند یک سؤالی را باید بپرسد؛ آن سؤال این است: «پس چی شد؟» این سؤال فقط باید پرسیده شود، از کی معلوم نیست؛ می‌توان آن را از هر چیز یا کسی پرسید و به نظرم احمقانه نیست که از هر چیز یا کسی که مؤثر در زندگی آدم است، انتظار جواب داشت؛ همان‌طور که باز به نظرم متوقعانه نیست. آقا، «پس چی شد؟» خانم، «پس چی شد؟» دیوار، «پس چی شد؟» آدم، خودم، «پس چی شد؟» خدا، «پس چی شد؟».
معمولاً این سؤال وقتی پرسیده می‌شود که دیری از موعد یک وعده گذشته باشد؛ آن وعده حتی می‌تواند یک اتفاق باشد که معمولی است، همیشه رخ می‌دهد، انتظار داریم این بار هم رخ دهد و به یکباره روند رخدادن آن قطع می‌شود، انگار طبیعت بالکل تغییر مسیر و رویه داده باشد. «ها! پس چی شد؟» و این‌طور ادامه می‌یابد: «مگر نگفتی که فلان (مثلاً)؟»، «مگر قرار نبود بهمان شود (مثلاً)؟»، «مگر وقت همیشگی نیست (مثلاً)؟» و هزار طور دیگر می‌توان ادامه داد.
می‌دانی نکته‌ی جالب این سؤال چیست؟ من این‌طور آزموده‌ام که در مواقع ورود این پرسش، انتظار جواب داری، اما نمی‌شنوی. کسی چیزی نمی‌گوید؛ همه آن را یک سؤال از خود می‌پندارند؛ یعنی سؤالی که آدم دارد از خودش می‌پرسد. راه می‌رود و زیر لب می‌گوید: «پس چی شد؟ پس چی شد؟» می‌ایستد و فریاد می‌کشد: «پس چی شد؟» اما همه خودشان را می‌کشند کنار. هر کس لب وا کند، بی‌درنگ ننگ تقصیر در نشدن آنچه باید می‌شده یا شدن آنچه نباید می‌شده را به جان خریده است. و این آدم را عصبانی‌تر می‌کند؛
حتی وقتی از خودش این سؤال را می‌پرسد، خودش هیچی نمی‌گوید، بلندتر بر سر خودش داد می‌زند:‌ «پس چی شد؟» هنوز هیچ. بلندتر و بلندتر و بلندتر داد می‌زند:‌ «پس چی شد؟» خودش مثلاً از همه جا بی‌خبر، می‌گوید:‌ «چی چی شد؟ من چه می‌دانم!». آدم از توانایی خودش در بی‌خبر نشان دادن، مطلع است. می‌گوید:‌ «همان...!» خودش (یا حالا هر کس دیگری که از دید آدم مقصر است) می‌گوید:‌ «آها! آن را می‌گویی؟ والّا نمی‌دانم، بگذار ببینم...» و آدم داغ می‌کند، چون می‌داند خودش می‌داند چی شده، و خودش که بداند،‌ یعنی او هم می‌داند؛ چون او خودش است، گاهی فقط خودش نیست، گاهی که هنگام این پرسش [و پرسش‌های مشابه] است، او دیگر خودش نیست؛ می‌شود یکی که می‌پرسد: «پس چی شد؟» یکی که می‌خواهد با این پرسش به طور تلویحی به پرسش‌شونده بفهماند که من یک حقی برای خودم متصور بودم که بهش نرسیدم، که ازم گرفتند، که ناحق شد و... . این «پس چی شد؟» یعنی یا آنچه روا بوده نشده یا آنچه ناروا بوده، شده. و تنها راه اعلام آگاهی و اعتراض آدم، همین پرسش است.
گاهی هم این روا حقی است که آدم به ناحق انتظار داشته، که خب، در این مواقع این پرسش یک جور فرافکنی‌ است؛ ولی در کل می‌توان این پرسش را به عنوان ندای تظلم خواهی آدم هم تصور کرد، آدمی که بهش واقعاً ظلم شده، از سوی خودش، از سوی آقا، از سوی خانم، از سوی دیوار، از سوی خدا یا... . (الآن که فکر می‌کنم، می‌بینم این جمله‌ی آخرم یعنی اینکه آدم در موضعی است که همه‌ی آن‌هایی که گفتم و نگفتم می‌توانند به آدم ظلم کنند؛ حتی خودش، حتی خدایش. و این موضع برای آدم بسیار دردناک است؛ می‌ترسم اگر پیشتر بروم کار بیخ پیدا کند و...)
خودم: «ها؟ پس چی شد؟ جا زدی؟‌ لال شدی چرا؟ ها؟ ها؟...»
من: «باشد حالا به وقتش.»

۱ نظر:

  1. این "پس چی شد؟" اگر جایی جلویش گرفته نشود و همینطور بی جواب بماند نتیجه اش می شود مثل همین پیرمرد بنده خدایی که راه می افتد و داد می زند "کیه ؟؟؟ کیه؟؟"

    پاسخحذف