۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

داستانک 1

ساعت دو نصف شب است و دارم زور می‌زنم بخوابم. سرم درد می‌کند و هوا گرم است. صدایش در گوشم می‌پیچد، می‌چرخم، صدا هم می‌چرخد، خورم را لای پتو می‌پیچم تا دستش به بدنم نرسد، تا صدایش را نشنوم. صدا اما دست بردار نیست؛ می‌چرخد و می‌پیچد و با تاریکی و گرما همدست می‌شود. دلم را به دریا می‌زنم، پتو را کنار می‌زنم و بدنم را در اختیارش می‌گذارم بلکه بگذارد بخوابم. مشغول که می‌شود یادم می‌آید لامصب سیرمانی هم ندارد. چاره چیست؟ فردا صبح هم می‌دانم باز مرا مثل یک روسپی رها می‌کند و می‌رود و من تمام بدنم می‌سوزد و می‌خارد، و روزم با این سؤال شروع می‌شود که: پشه‌ها روزها کجا می‌روند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر