۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

داستان آدم و چیزش: چهار

بله، آدم یک چیزیش نبود، گشت و پیدایش کرد ولی چیزش هی غیب می‌شد. یک بار چیزش را گیر انداخت و گفت و گوی عجیب و سنگینی با او داشت، که باز چیزش غیب شد. حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم خسته از گشتن و فکر کردن، رفت که بخوابد. زود خوابش برد. وسطای خوابش بود که احساس کرد یکی دارد تکانش می‌دهد. این پهلو به آن پهلو شد، تکان با صدای آرامی همراه شد: «آدم! آدم!» آدم چشمش را به سختی باز کرد و توانست در تاریکی چیزش را بشناسد. خواب هنوز از سرش نپریده بود. با چشمان نیمه باز چیزش را نگاه کرد و با لحنی خواب آلود و خمیازه‌ای گفت: «ها؟ تو؟ تو اینجا چکار می‌کنی؟ از کجا اومدی؟ پاشو اون چراغو روشن کن.» چیزش لبخند عجیبی بر لب داشت. و مهر غریبی در چهره‌اش موج می‌زد. رفت چراغ را روشن کرد و آمد باز همان جا نشست و گفت: «تو یه چیزیت نیست. درسته؟» آدم خمیازه کشان با حرکت سر تأیید کرد. چیزش گفت: «و فکر می‌کنی اون چیز منم؟ ها؟» آدم گفت: «آره. خب؟» چیزش با خنده گفت: «خب نداره. حالا فک کن من چیزتم. می‌خوای باهام چیکار کنی؟» آدم پاک گیج شده بود. چشمانش را بست و محکم به هم فشار داد و سرش را تکان داد تا هشیارتر شود. با چشمانی گشاد چیزش را نگاه کرد و گفت: «می‌خوام باهات چیکار کنم؟ می‌خوام بیای سر جات. چیزم باشی. کنارم باشی، باهام باشی.» چیزش گفت: «همین؟ پس من چی؟» آدم گفت: «اگه تو چیز من باشی، خب پس جای تو همین‌ جاست. پیش من.» چیزش گفت: «بذا یه رازی رو بهت بگم. من فقط چیز نیستم. تو هم فقط آدم نیستی. هر چیزی واسه خودش آدمه. هر آدمی هم واسه خودش چیزه.» آدم گفت: «لامصب! نصف شبی اومدی ما رو زا به را کردی که اینا رو بگی؟ به نظرت من در شرایطی‌ام که این حرفا رو بفهمم الآن؟» چیزش گفت: «یعنی الآن ناراحتی که پیشتم؟ خودت خواستی که بیام. منم اومدم. اومدم چیزت باشم. ولی به یه شرط.» آدم یکهو نفهمید چی شد که از کوره در رفت و داد زد: «آخه ینی چی؟ الآن آخه؟ خب میذاشتی صب می‌اومدی. بابا من خسته‌ام. نشنیدی جواد یساری چی میگه؟ میگه: لب تشنه آب می‌خواد، چشم خسته خواب می‌خواد، چشم منم خسته‌ست.» و بعد بغض بر کلامش حاکم شد: «آخه مگه آزار داری؟ بابا من خسته‌م. اذیتم نکن. نوش نمیدی نیش نزن. مگه من مسخره‌تم؟» چیزش خنده‌ی بلندی سر داد و از جا بلند شد: «هوهوهوها...» ... آدم وحشت‌زده از خواب پرید. گیج به دور و بر نگاه کرد. چراغ روشن بود و هیچ اثری از چیزش نبود. آدم بهت مجسم شده بود. رفت یک لیوان آب بخورد. همه‌ش به چیزی که دیده بود فکر می‌کرد و مدام از خودش می‌پرسید: «خدایا! چی بود این؟ راست بود؟ خواب بود؟ خیال بود؟» و بعد به خودش گفت: «عجب گیری افتادیم آآ. حتی نمی‌ذارن بنشینیم و صبر پیش گیریم، دنباله‌ی کار خویش گیریم.» رفتیم بالا از پله‌ها، دستمونم به نرده‌ها. اومدیم پایین از پله‌‌ها، دستمونم به اونجاها.
این داستان ادامه دارد...

۱ نظر: