۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

وقتی می‌خواهی بروی: پانزدهُم

وقتی می‌خواهی بروی
کاش بشود اصلاً حرفش را نزنی
کاش بشود حتی فکرش را هم نکنی
کاش بشود نروی
کاش هیچ طوری نشود که ببینی نمی‌شود نروی و حتماً باید بروی
ولی اگر هیچ‌کدام از اینها نشد
و دیدی می‌خواهی بروی
کاش لااقل وقتی می خواهی بروی
لبخند بزنی و بگویی:

«شاید با اولین باران پاییز،
قبل از خشک شدن همه‌ی درخت‌ها،
یا شاید با آخرین برگ،
یا حتی شاید وقتی همه‌ی درخت‌ها خشک شدند،
اگر خوش شانس باشم،
با اولین دانه‌ی برف
به زمین برگردم.

برای برگشتن من رو به آسمان لبخند بزن
به پرنده‌ها لبخند بزن
به آنها آب و دانه بده.
آنها قاصدان ما خواهند بود.»


تا من تمام باران‌ها را هر روز به خانه دعوت کنم
تا من تمام برگ‌ها را هر روز نوازش کنم
تا من تمام درخت‌ها را چه خشک و چه سبز، هر روز بو بکشم
و تمام برف‌ها را [برف را چه می‌شود کرد؟] نمی‌دانم، هر روز پارو بکشم
و بزرگترین لبخندهای دنیا را نثار آسمان‌ها و پرندگان کنم

تا با تو در تماس باشم.

وقتی می‌خواهی بروی
کاش البته قبل از همه چیز، تنت سلامت باشد
این است که مهم است.

۱ نظر: