سلام
[وقتی ما بچه بودیم، به ما یاد دادند که همواره به هر آشنایی که میبینیم، سلام کنیم. وقتی با پدر و مادرمان هستیم، به هرکس که آنها به او سلام میکنند، سلام کنیم. به دوستانمان سلام کنیم. به معلم سلام کنیم. به مدیر، به ناظم، به بقال، به حاج ملک خدابیامرز، به مش کریم، به حاج آقا چرخچی خدابیامرز، به مش حسین و دیگران. به همه. در مهمانیهای فامیلی، هروقت وارد میشدیم، چون بچه بودیم و اینطور نبود که خودمان تنها وارد بشویم و همواره با حد اقل یکی از والدین یا پدربزرگ، یا مادربزرگ، یا دایی، یا خاله یا عمو وارد میشدیم و همان اول که وارد میشدیم، بلند باید سلام میکردیم تا همه با لبخند به ما نگاه کنند و تأیید کنند که چه بچهی مؤدبی هستیم. بعد تازه با هرکس که آن بزرگتر سلام علیک میکرد، ما هم باید از آن پایین با صدای رسا سلام علیک میکردیم. این یکی از دعواهای همیشگی من با پدرم بود. میگفت تو صدایت در این مواقع انگار از ته چاه دارد درمیآید. هنوز هم این را میگوید و میگوید بلند سلام کن. من به او نمیگویم پدر جان، من دیگر به سن خر پیر رسیدهام، و با صدایم میتوانم کوه را به لرزه دربیاورم اگر لازم باشد، و بلند هم سلام میکنم، و دیگر آن کودک خیلی خجالتی که در آن مواقع بودم نیستم و الآن یک کودک کمتر خجالتی هستم و این حرفها. در این مواقع به پدرم چیزی نمیگویم یا فوقش میگویم باشد. نه اینکه به نظرم گفتن این حرفها به او بیفایده بیاید و بگویم چرا خودم را خسته کنم، نه. به این علت چیزی نمیگویم که میخواهم همچنان در نظرش همان کودک باشم. لذت میبرم وقتی میبینم همچنان کیفیت رابطهی من با دیگران برایش مهم است و همچنان بر تربیت من همت میگمارد و خسته نمیشود از تکرار یک تذکر. و اصلاً همین که او از گفتنش خسته نمیشود باعث میشود من هم خسته نشوم از شنیدنش. حالا حرف حرف این چیزها نیست. حرف حرف سلام است. آن موقعها میشد وقتهایی هم ما از وسط جمع با دیگر کودکان برویم توی حیاط یا توی کوچه بازی کنیم و باز برگردیم پیش مهمانها. میشد برای کاری دیگر بیرون برویم و برگردیم. میشد در همان اتاق از جایی به جای دیگر تغییر مکان بدهیم تا مثلاً برویم بنشینیم پیش آن فامیلی که بیشتر با او حرف داشتیم. من نه. من که بچهای بیش نبودم. بزرگترها با هم حرف داشتند. به این هم کار ندارم. بله. در آن مواقعی که میرفتم بیرون و برمیگشتم، باز دوباره سلام میکردم. اگر در راه رفتن به آن سوی اتاق با کسی رو در رو میشدم، سلام میکردم و اگر در مسیر برگشت به جای اولم باز با همان شخص رو در رو میشدم، باز سلام میکردم. در خیابان از جلوی تمام مغازههای محل که رد میشدم به مغازهدارها سلام میکردم و پفکم را، یا تخمهام را، یا شیرینیام را، یا آدامسم را یا هرچیزم را که میخریدم، در راه برگشت که مثلاً میشد دو دقیقه بعد از وقتی که رفته بودم، باز به همه سلام میکردم. خلاصه خیلی سلام میکردم. تا اینکه یک روز یکی از این افرادی که خیلی به او سلام کرده بودم در یک جمعی، گفت مگر غریبهای که این همه سلام میکنی؟ و خندید. برای او، این شاید یک شوخی بیمزه بود که چون مخاطبش یک کودک بود، فکر کرده بود میتواند به عنوان یک شوخی بامزه به آن نگاه کند و به خورد مخاطب بدهد و الکی بخندد، یا شاید به ستوه آمده بود از جواب دادن به آن همه سلام و خواسته بود از این رهگذر انتقاد سازنده بکند از آن کودک. ولی برای من، این نه یک شوخی به نظر آمد، نه یک شکایت. این برای من یک درس شد. یاد گرفتم هرکس زیاد سلام کند، یعنی احساس غریبگی میکند. درسی که مخاطبش نه جسم من بود که سلولها که جابهجا شدند از یادم برود، مثل یک زخم یا یک خراش؛ بلکه مخاطبش ذهن من بود. جایی که در آن همه چیز به دقت ثبت و آنالیز و بایگانی میشود. و چیزی که در ذهن ثبت و بایگانی میشود، همواره یکی از عوامل دخیل در رفتار و گفتار و پندار و کردار آدم خواهد بود، تا وقتی که اطلاعات دیگری وارد ذهن شود که او را متقاعد کند اطلاعات قبلی خیلی هم درست نیستند، یا به کلی غلط هستند، و مبنای رفتار و گفتار و پندار و کردار آدم را تغییر دهند. یعنی آدم را متقاعد به این تغییر کنند. چون هر تغییر مثبتی در گسترهی ذهن، باید مورد تأیید خود آدم باشد. و اگر آدمی ذهنش بدون اجازهی خودش تغییر کند، به هر سمتی که باشد این تغییر، یعنی عنانش دست خودش نیست. این تغییر اگر موجب آسیب زدن به خودش یا دیگران بشود، به فرد میگویند بیمار روانی. بیمار ذهنی. و اگر موجب اینها هم نشود و حتی باعث موفقیت و بهروزی و پیروزی آدم بشود، اسمش نمیدانم چه میشود. ولی چون زحمتی برایش کشیده نشده، هیچ ارزشی ندارد. چون ما برای یک عروسک خیمهشببازی، هیچ احترامی قائل نیستیم. خودم را عرض میکنم. بله، عروسک قشنگ است، خوب ساخته شده، هنر در آن به کار رفته است، ولی چیزی که من تحسین خواهم کرد، سازندهی آن عروسک و گردانندهی آن عروسک و در نهایت اگر خیلی حال کنم شخصیتی است که از طریق آن عروسک دارد به من نمایانده میشود. خود آن عروسک، دو زار نمیارزد. ولی مثلاً یک بازیگر اینطور نیست. درست است که اوهم باید جملههای توی فیلمنامه را بگوید و طبق نظر کارگردان بازی کند، ولی اگر اینطور بود، هر بازیگری میتوانست هر نقشی را بازی کند. یعنی میخواهم بگویم در مورد بازیگری، ما با عروسک طرف نیستیم. بازیگر از آنچه دارد انجام میدهد آگاه است و تازه چیزهایی را به نمایشش اضافه میکند که مختص اوست. به هر حال، غرض اینکه هرچند از آن موقع تا حالا اطلاعات زیادی به ذهن من وارد شده، یا در ذهن من بوده و رمزگشایی شده که بتوانم با استناد به آنها، آن درسی را که زیاد سلام کردن یعنی غریبگی، فراموش کنم یا از چرخهی تصمیمگیریهایم خارج کنم، کما اینکه کردهام، ولی اینجا، عمداً دارم از آن استفاده میکنم تا پیام خاصی را که خدا شاهد است خودم هم دقیقن نمیدانم چیست، منتقل بکنم. (البته دروغ گفتم. نمیخواهم پیام خاصی را منتقل بکنم. راستش دنبال یک جایی میگشتم که این حرفها را توش بزنم، دیدم کجا بهتر از اینجا؟)]
وقتی میخواهی بروی
حتی حرفش را هم نزن
حتی فکرش را هم نکن
و حتی نگو این لوسبازیها یعنی چه
[چون اگر به نظرت اینها همه لوسبازی ست، که پس به دنبال چه معنایی هستی که میگویی یعنی چه. یا شاید میخواهی از طریق این پرسش به من بفهمانی که اینها لوسبازی ست و هیچ معنایی ندارد و تمامش کن دیگر. که خودت خوب میدانی هیچکس بهتر از من از لوسبازی بودن تمام ماجراها آگاه نیست. ولی دوست دارم تو هم متوجه شده باشی تا حالا که لوسبازی، ابزار کار من است و چیزی نیست که از آن به دنبال چیز خاصی باشم، یا بخواهم دیگری باشد. من فقط میخواهم به عنوان یک آزمایش ببینم آیا میشود با در کنار هم قرار دادن مجموعه ای از لوسبازیها یک چیز غیر لوسبازی ساخت یا نه. مثلاً این خانهسازیها. اسباببازیهای خانه سازی. مجموعهای از مکعبهای ساده هستند که با در کنار هم چیدنشان کودک میتواند یک خانه بسازد. یا حتی خود خانهی واقعی. از کنار هم قرار داده شدن آجرها ساخته میشود. یک آجر به تنهایی، یک لوسبازی ست. ولی چیدمان نهایی آن آجرها، یک خانه است. پس تو هم تا میبینی من میگویم وقتی میخواهی بروی، نگو اه! باز لوسبازی شروع شد. (البته میدانم که تو هرگز این را نمیگویی. به در گفتم که دیواری اگر هست بشنود. اگر هم نیست که هیچی. لوسبازی)]
وقتی میخواهی بروی،
یک وقت است که در آن میخواهی بروی
نه حرف دارد، نه فکر دارد، نه لوسبازی دارد به آن صورت
یک وقت میخواهی غذا بخوری
یک وقت میخواهی بروی توالت
یک وقت میخواهی بخوابی
یک وقت هم می خواهی بروی
من فقط اینها را میگویم که یک وقت فکر نکنی حواسم نیست
شاید هم میخواهم همین چیزی را بگویم که جناب آقای سعدی گفته
«تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی/ تـفـاوتـی نـکـنـد قـرب دل بـه بـعـد مـکـان»
[نقل قول آوردن از دیگران را به هزار و یک کار میشود تشبیه کرد و یکیش بند بازی است. راه رفتن روی طنابی که در ارتفاع نسبتاً زیادی نصب شده است و چون خیلی خطرناک است، هرکس می خواهد روی آن راه برود، اولاً که هیچ توجیهی ندارد به جز اینکه بخواهد یک تجربه به تجربیات خودش و دیگران (یعنی تماشاچیان) اضافه کند. چون اگر بخواهد فقط به تجربیات خودش اضافه کند، که در گوشهی خانه برای خودش در ذهنش روی هزار بند راه میرود و بالأخره یکیش آن حس را بهش میدهد که بله، روی بند فلانی راه رفتم. و ثانیاً میخواهد به دیگران هم نشان بدهد که روی بند فلانی راه رفته تا مثلاً نشان بدهد که این بندی که اینجاست، برای رفتن است. فقط برای قشنگی نیست. این هم که من روی آن راه میروم، نشانهی این نیست که بله، ببینید حال کنید، و تعجب کنید و بگویید اوه اوه الآن است که بیفتد یا این چیزها. یعنی میخواهم بگویم به نظر این حقیر، نقل قول آوردن از دیگران، باید به این منظور باشد، نه اینکه صرفاً دست و جیغ و هورا. (الکی میگویم. خواستم یک حرفی زده باشم.)]
به لحاظ اینکه تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
یعنی اگر قربی در دل باشد به واقع.
اگر هم نباشد که هیچی
چون قرب اگر در دل باشد،
واقعاً بعد مکان باعث تفاوت آن نمیشود
و اگر هیچ قربی در دل نباشد، آن وقت است که قرب یا بعد مکان در آن تأثیرگذار میشود
چون چی؟
چون دل مکان ندارد
دل یک مفهوم است
آن دلی که در آن قرب و بعد وجود دارد را میگویم
وگرنه که بله
یک دل هست که گوسفند هم آن را دارد
و خاصیت هم دارد
و مرغ هم دارد
و انسان هم به عنوان یک حیوان دارد
که در آن فقط خون هست و رگ و پی و سلول و گولبول و مولکول و اینها
و در آن قرب نیست، بعد نیست، هیچی نیست
خون و آن چیزها هست، که قرب و بعد مکان در آنها نقش دارد
اما
آن دلی که در آن قرب و بعد غیرمکانی هست،
دلی ست خیالی
که مثلاً اگر من یک انسانم و یک دل دارم که پمپ خون این بدن من است
اگر فرض کنیم یک بدن دیگر هم داشته باشم که یک بدن مفهومی باشد
آن بدن هم یک دلی دارد که در آن قرب و بعد پمپ میشود
قربها را که در ریه تصفیه شدهاند می گیرد
پمپ میکند به اقصی نقاط بدن
و بعدها را برمیگرداند به ریه تا تصفیه بشوند و قرب بشوند
یعنی در واقع قرب، همان بعد است
یا بعد همان قرب است که اکسیژنش مصرف شده و تیرهتر شده
و باید به ریه برود و درست بشود.
و آنطوری کار میکند.
این است که یعنی میخواهم بگویم
بله
تفاوت نکند.
حالا من یک سلامی هم کردم اول ماجرا
یک توضیحی هم دادم،
برای افتتاح کلام بود.
وگرنه من و شما و غریبگی؟
گفتم حتمن بگویم سلام
تا حتمن بگویی علیک
چون صدای تو را، مثل همه چیز تو، دوست دارم.
ارادت.
[وقتی ما بچه بودیم، به ما یاد دادند که همواره به هر آشنایی که میبینیم، سلام کنیم. وقتی با پدر و مادرمان هستیم، به هرکس که آنها به او سلام میکنند، سلام کنیم. به دوستانمان سلام کنیم. به معلم سلام کنیم. به مدیر، به ناظم، به بقال، به حاج ملک خدابیامرز، به مش کریم، به حاج آقا چرخچی خدابیامرز، به مش حسین و دیگران. به همه. در مهمانیهای فامیلی، هروقت وارد میشدیم، چون بچه بودیم و اینطور نبود که خودمان تنها وارد بشویم و همواره با حد اقل یکی از والدین یا پدربزرگ، یا مادربزرگ، یا دایی، یا خاله یا عمو وارد میشدیم و همان اول که وارد میشدیم، بلند باید سلام میکردیم تا همه با لبخند به ما نگاه کنند و تأیید کنند که چه بچهی مؤدبی هستیم. بعد تازه با هرکس که آن بزرگتر سلام علیک میکرد، ما هم باید از آن پایین با صدای رسا سلام علیک میکردیم. این یکی از دعواهای همیشگی من با پدرم بود. میگفت تو صدایت در این مواقع انگار از ته چاه دارد درمیآید. هنوز هم این را میگوید و میگوید بلند سلام کن. من به او نمیگویم پدر جان، من دیگر به سن خر پیر رسیدهام، و با صدایم میتوانم کوه را به لرزه دربیاورم اگر لازم باشد، و بلند هم سلام میکنم، و دیگر آن کودک خیلی خجالتی که در آن مواقع بودم نیستم و الآن یک کودک کمتر خجالتی هستم و این حرفها. در این مواقع به پدرم چیزی نمیگویم یا فوقش میگویم باشد. نه اینکه به نظرم گفتن این حرفها به او بیفایده بیاید و بگویم چرا خودم را خسته کنم، نه. به این علت چیزی نمیگویم که میخواهم همچنان در نظرش همان کودک باشم. لذت میبرم وقتی میبینم همچنان کیفیت رابطهی من با دیگران برایش مهم است و همچنان بر تربیت من همت میگمارد و خسته نمیشود از تکرار یک تذکر. و اصلاً همین که او از گفتنش خسته نمیشود باعث میشود من هم خسته نشوم از شنیدنش. حالا حرف حرف این چیزها نیست. حرف حرف سلام است. آن موقعها میشد وقتهایی هم ما از وسط جمع با دیگر کودکان برویم توی حیاط یا توی کوچه بازی کنیم و باز برگردیم پیش مهمانها. میشد برای کاری دیگر بیرون برویم و برگردیم. میشد در همان اتاق از جایی به جای دیگر تغییر مکان بدهیم تا مثلاً برویم بنشینیم پیش آن فامیلی که بیشتر با او حرف داشتیم. من نه. من که بچهای بیش نبودم. بزرگترها با هم حرف داشتند. به این هم کار ندارم. بله. در آن مواقعی که میرفتم بیرون و برمیگشتم، باز دوباره سلام میکردم. اگر در راه رفتن به آن سوی اتاق با کسی رو در رو میشدم، سلام میکردم و اگر در مسیر برگشت به جای اولم باز با همان شخص رو در رو میشدم، باز سلام میکردم. در خیابان از جلوی تمام مغازههای محل که رد میشدم به مغازهدارها سلام میکردم و پفکم را، یا تخمهام را، یا شیرینیام را، یا آدامسم را یا هرچیزم را که میخریدم، در راه برگشت که مثلاً میشد دو دقیقه بعد از وقتی که رفته بودم، باز به همه سلام میکردم. خلاصه خیلی سلام میکردم. تا اینکه یک روز یکی از این افرادی که خیلی به او سلام کرده بودم در یک جمعی، گفت مگر غریبهای که این همه سلام میکنی؟ و خندید. برای او، این شاید یک شوخی بیمزه بود که چون مخاطبش یک کودک بود، فکر کرده بود میتواند به عنوان یک شوخی بامزه به آن نگاه کند و به خورد مخاطب بدهد و الکی بخندد، یا شاید به ستوه آمده بود از جواب دادن به آن همه سلام و خواسته بود از این رهگذر انتقاد سازنده بکند از آن کودک. ولی برای من، این نه یک شوخی به نظر آمد، نه یک شکایت. این برای من یک درس شد. یاد گرفتم هرکس زیاد سلام کند، یعنی احساس غریبگی میکند. درسی که مخاطبش نه جسم من بود که سلولها که جابهجا شدند از یادم برود، مثل یک زخم یا یک خراش؛ بلکه مخاطبش ذهن من بود. جایی که در آن همه چیز به دقت ثبت و آنالیز و بایگانی میشود. و چیزی که در ذهن ثبت و بایگانی میشود، همواره یکی از عوامل دخیل در رفتار و گفتار و پندار و کردار آدم خواهد بود، تا وقتی که اطلاعات دیگری وارد ذهن شود که او را متقاعد کند اطلاعات قبلی خیلی هم درست نیستند، یا به کلی غلط هستند، و مبنای رفتار و گفتار و پندار و کردار آدم را تغییر دهند. یعنی آدم را متقاعد به این تغییر کنند. چون هر تغییر مثبتی در گسترهی ذهن، باید مورد تأیید خود آدم باشد. و اگر آدمی ذهنش بدون اجازهی خودش تغییر کند، به هر سمتی که باشد این تغییر، یعنی عنانش دست خودش نیست. این تغییر اگر موجب آسیب زدن به خودش یا دیگران بشود، به فرد میگویند بیمار روانی. بیمار ذهنی. و اگر موجب اینها هم نشود و حتی باعث موفقیت و بهروزی و پیروزی آدم بشود، اسمش نمیدانم چه میشود. ولی چون زحمتی برایش کشیده نشده، هیچ ارزشی ندارد. چون ما برای یک عروسک خیمهشببازی، هیچ احترامی قائل نیستیم. خودم را عرض میکنم. بله، عروسک قشنگ است، خوب ساخته شده، هنر در آن به کار رفته است، ولی چیزی که من تحسین خواهم کرد، سازندهی آن عروسک و گردانندهی آن عروسک و در نهایت اگر خیلی حال کنم شخصیتی است که از طریق آن عروسک دارد به من نمایانده میشود. خود آن عروسک، دو زار نمیارزد. ولی مثلاً یک بازیگر اینطور نیست. درست است که اوهم باید جملههای توی فیلمنامه را بگوید و طبق نظر کارگردان بازی کند، ولی اگر اینطور بود، هر بازیگری میتوانست هر نقشی را بازی کند. یعنی میخواهم بگویم در مورد بازیگری، ما با عروسک طرف نیستیم. بازیگر از آنچه دارد انجام میدهد آگاه است و تازه چیزهایی را به نمایشش اضافه میکند که مختص اوست. به هر حال، غرض اینکه هرچند از آن موقع تا حالا اطلاعات زیادی به ذهن من وارد شده، یا در ذهن من بوده و رمزگشایی شده که بتوانم با استناد به آنها، آن درسی را که زیاد سلام کردن یعنی غریبگی، فراموش کنم یا از چرخهی تصمیمگیریهایم خارج کنم، کما اینکه کردهام، ولی اینجا، عمداً دارم از آن استفاده میکنم تا پیام خاصی را که خدا شاهد است خودم هم دقیقن نمیدانم چیست، منتقل بکنم. (البته دروغ گفتم. نمیخواهم پیام خاصی را منتقل بکنم. راستش دنبال یک جایی میگشتم که این حرفها را توش بزنم، دیدم کجا بهتر از اینجا؟)]
وقتی میخواهی بروی
حتی حرفش را هم نزن
حتی فکرش را هم نکن
و حتی نگو این لوسبازیها یعنی چه
[چون اگر به نظرت اینها همه لوسبازی ست، که پس به دنبال چه معنایی هستی که میگویی یعنی چه. یا شاید میخواهی از طریق این پرسش به من بفهمانی که اینها لوسبازی ست و هیچ معنایی ندارد و تمامش کن دیگر. که خودت خوب میدانی هیچکس بهتر از من از لوسبازی بودن تمام ماجراها آگاه نیست. ولی دوست دارم تو هم متوجه شده باشی تا حالا که لوسبازی، ابزار کار من است و چیزی نیست که از آن به دنبال چیز خاصی باشم، یا بخواهم دیگری باشد. من فقط میخواهم به عنوان یک آزمایش ببینم آیا میشود با در کنار هم قرار دادن مجموعه ای از لوسبازیها یک چیز غیر لوسبازی ساخت یا نه. مثلاً این خانهسازیها. اسباببازیهای خانه سازی. مجموعهای از مکعبهای ساده هستند که با در کنار هم چیدنشان کودک میتواند یک خانه بسازد. یا حتی خود خانهی واقعی. از کنار هم قرار داده شدن آجرها ساخته میشود. یک آجر به تنهایی، یک لوسبازی ست. ولی چیدمان نهایی آن آجرها، یک خانه است. پس تو هم تا میبینی من میگویم وقتی میخواهی بروی، نگو اه! باز لوسبازی شروع شد. (البته میدانم که تو هرگز این را نمیگویی. به در گفتم که دیواری اگر هست بشنود. اگر هم نیست که هیچی. لوسبازی)]
وقتی میخواهی بروی،
یک وقت است که در آن میخواهی بروی
نه حرف دارد، نه فکر دارد، نه لوسبازی دارد به آن صورت
یک وقت میخواهی غذا بخوری
یک وقت میخواهی بروی توالت
یک وقت میخواهی بخوابی
یک وقت هم می خواهی بروی
من فقط اینها را میگویم که یک وقت فکر نکنی حواسم نیست
شاید هم میخواهم همین چیزی را بگویم که جناب آقای سعدی گفته
«تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی/ تـفـاوتـی نـکـنـد قـرب دل بـه بـعـد مـکـان»
[نقل قول آوردن از دیگران را به هزار و یک کار میشود تشبیه کرد و یکیش بند بازی است. راه رفتن روی طنابی که در ارتفاع نسبتاً زیادی نصب شده است و چون خیلی خطرناک است، هرکس می خواهد روی آن راه برود، اولاً که هیچ توجیهی ندارد به جز اینکه بخواهد یک تجربه به تجربیات خودش و دیگران (یعنی تماشاچیان) اضافه کند. چون اگر بخواهد فقط به تجربیات خودش اضافه کند، که در گوشهی خانه برای خودش در ذهنش روی هزار بند راه میرود و بالأخره یکیش آن حس را بهش میدهد که بله، روی بند فلانی راه رفتم. و ثانیاً میخواهد به دیگران هم نشان بدهد که روی بند فلانی راه رفته تا مثلاً نشان بدهد که این بندی که اینجاست، برای رفتن است. فقط برای قشنگی نیست. این هم که من روی آن راه میروم، نشانهی این نیست که بله، ببینید حال کنید، و تعجب کنید و بگویید اوه اوه الآن است که بیفتد یا این چیزها. یعنی میخواهم بگویم به نظر این حقیر، نقل قول آوردن از دیگران، باید به این منظور باشد، نه اینکه صرفاً دست و جیغ و هورا. (الکی میگویم. خواستم یک حرفی زده باشم.)]
به لحاظ اینکه تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
یعنی اگر قربی در دل باشد به واقع.
اگر هم نباشد که هیچی
چون قرب اگر در دل باشد،
واقعاً بعد مکان باعث تفاوت آن نمیشود
و اگر هیچ قربی در دل نباشد، آن وقت است که قرب یا بعد مکان در آن تأثیرگذار میشود
چون چی؟
چون دل مکان ندارد
دل یک مفهوم است
آن دلی که در آن قرب و بعد وجود دارد را میگویم
وگرنه که بله
یک دل هست که گوسفند هم آن را دارد
و خاصیت هم دارد
و مرغ هم دارد
و انسان هم به عنوان یک حیوان دارد
که در آن فقط خون هست و رگ و پی و سلول و گولبول و مولکول و اینها
و در آن قرب نیست، بعد نیست، هیچی نیست
خون و آن چیزها هست، که قرب و بعد مکان در آنها نقش دارد
اما
آن دلی که در آن قرب و بعد غیرمکانی هست،
دلی ست خیالی
که مثلاً اگر من یک انسانم و یک دل دارم که پمپ خون این بدن من است
اگر فرض کنیم یک بدن دیگر هم داشته باشم که یک بدن مفهومی باشد
آن بدن هم یک دلی دارد که در آن قرب و بعد پمپ میشود
قربها را که در ریه تصفیه شدهاند می گیرد
پمپ میکند به اقصی نقاط بدن
و بعدها را برمیگرداند به ریه تا تصفیه بشوند و قرب بشوند
یعنی در واقع قرب، همان بعد است
یا بعد همان قرب است که اکسیژنش مصرف شده و تیرهتر شده
و باید به ریه برود و درست بشود.
و آنطوری کار میکند.
این است که یعنی میخواهم بگویم
بله
تفاوت نکند.
حالا من یک سلامی هم کردم اول ماجرا
یک توضیحی هم دادم،
برای افتتاح کلام بود.
وگرنه من و شما و غریبگی؟
گفتم حتمن بگویم سلام
تا حتمن بگویی علیک
چون صدای تو را، مثل همه چیز تو، دوست دارم.
ارادت.
دیگه از ما گذشته بخوایم کامنت طولانی و مفصل بذاریم. اون شور و شوق و هیجان سابق رو نداریم راستش. اگه بخوام مختصر بگم این که لذت بردم از خوندن متن و فکر میکنم همین کفایت میکنه. همین لذت بردنه منظورمه. با تشکر از شما و وبلاگ خوبتون.
پاسخحذفضمنا کامنتای قبلی که پاک کردم هم مثل همین کامنت بودن منتها حواسم نبود چیز شدن و مجبور شدم پاک کنم. فلذا اینکه چیز خاصی نبودن. البته شاید خبرشون بهتون رسیده باشه از طریق ایمیل و این صحبتا. از قضا بازم طولانی شد کامنتم. ایشالا که این دفعه دیگه چیز نشه، کامنتم به سلامت برسه دست شما. و من الله توفیق.
بله، به فضل الهی کامنت شما به سلامت رسید.
حذفو عارضم به حضورتون که بله، در مورد اون موضوع هم بله، ما همین که شخصی از این مطالب لذت ببره نه تنها برامون کافیه که از سرمونم زیاده حتی. خدا رم شاکریم.
بنده م از شما تشکر میکنم.
توضیحات متن مبسوط و عالی بودن
پاسخحذف