۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

گاهی آدم 205

گاهی آدم یک مشکلی دارد و هیچ‌ کدام ار قوای حسی و ادراکی‌اش در حل آن مشکل، کاری از دستشان برنمی‌آید؛ مثلاً اینکه می‌خواهد یک کاری انجام دهد، نمی‌داند چطوری، می‌خواهد به یک چیزی برسد، نمی‌داند چطوری، می‌خواهد یک اشتباهی را جبران کند، نمی‌داند چطوری، می‌خواهد به کسی کمک کند، نمی‌داند چطوری، اصلاً می‌خواهد همین طوری به خودش کمک کند، ولی باز نمی‌داند چطوری؛ تشخیص درست و غلط برایش می‌شود سخت‌ترین کار. پیدا کردن راه حل می‌شود دغدغه‌ی ذهنی‌اش و چون نمی‌تواند هیچ طوری حلّش کند و به نتیجه برسد، می‌ماند یک لنگه پا و کاسه‌ی چه کنم دست می‌گیرد. در نهایت می‌رسد به جایی که مشغول حل کردن آن مشکل در خیال خود می‌شود و وارد فاز رویاپردازی و توهّم می‌شود. در خیال خودش فرض می‌کند فلان کار را کرده و بهمان چیز اتفاق افتاده؛ مثل همان آدم ناشنوای مثنوی مولوی. ولی چون فرضیاتش اشتباهند و در عالم واقع رخ نمی‌دهند، بین آنچه که در ذهنش ساخته و آنچه واقعیت دارد، تعارض می‌بیند؛ دوست ندارد تصور شیرینی که از این خیال‌پردازی به وجود آورده نابود شود؛ پس ادامه ‌می‌دهد. هی خیالاتش را تأیید می‌کند، آنقدر که تأیید خیالات مساوی می‌شود با تکذیب واقعیت. و آن وقت است که او رسماً دیوانه می‌شود. به همین سادگی. دیوانه! و دیوانه از این منظر یعنی کسی که چیزها را آنطوری که هستند نمی‌بیند، بلکه آنطوری که می‌خواهد می‌بیند. یعنی دوست دارد اراده‌ی او باشد که موجودیت را، چه کمّی و چه کیفی، به هرچیزی تحمیل می‌کند، یعنی از تعریف‌ها و تعیین‌ها بیزار می‌شود و تعریف و تعیین خودش را درست ‌می‌داند. و این همه ناشی از ترس ازشکست است، ترس از شکستی که گاهی میل به پیروزی نامیده می‌شود؛ نه که هر میل به پیروزی‌ای ترس از شکست باشد، نه. گاهی اشتباه می‌شود. گاهی که آدم ناتوان می‌شود از حل یک مشکل ساده. ساده برای همه و سخت برای خودش درواقع. گاهی که «چطوری؟» می‌شود «دِ آخه بابا لامصّب! پس چطوری؟»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر