۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

بی‌ترسی خر است.

یک اوقاتی هم در زندگی آدم هست که آدم می‌ترسد. از خودش می‌ترسد. از این چیزی که هست می‌ترسد. از آن چیزی هم که نیست می‌ترسد. نگران نیست، می‌ترسد. نگرانی نوعی ترس بالقوه است. و آدم می‌ترسد. آنقدر می‌ترسد تا ترس تمام وجودش را فرا می‌گیرد. با ترس یکی می‌شود. استحاله می‌شود به ترس. من یک زمانی از این چیزی که در زندگی شخصی‌ام هستم، می‌ترسیدم. دیده بودمش. در خواب و بیداری حسش می‌کردم. آنقدر ازش ترسیدم تا باهاش یکی شدم. شدم همان چیزی که ازش می‌ترسیدم. شدم همینی که هستم. همینی که هیچی نیست. نه بالقوه، نه بالفعل. این ترسناک‌ترین تصوری بود که از خودم داشتم. ولی حالا شده‌ام همان و به هیچ جام هم نیست. یک زمانی از این هم می‌ترسیدم؛ از اینکه ترسم به هیچ جام نباشد؛ اما خب، شکر خدا، آن هم محقق شد. حالا یک تکه سنگم. چرا؟ ترس غریزی‌ترین احساس آدم است به نظرم. ترس است که محرک همه چیز است. ترس از نابودی به طور کلی. آدم می‌رود دنبال غذا، می‌ترسد گرسنگی نابودش کند. می‌رود دنبال سرپناه، می‌ترسد بی‌سرپناهی، به هر دلیلی، نابودش کند. می‌رود دنبال همدم، می‌ترسد تنهایی نابودش کند. و هزاران مثال دیگر. وقتی این غریزی‌ترین احساس، دیگر حس نمی‌شود، یعنی یک تغییر، یک استحاله رخ داده. در پی این تغییر، شرط لازم آدم بودن، دیگر موجود نیست. نه تنها آدم، که موجود زنده بودن. گیاه بودن حتی. من دیگر نمی‌ترسم. من دیگر آدم نیستم. من دیگر یک موجود زنده نیستم. موجودم، هستم، ولی زنده نیستم. یک تکه سنگم. یا یک تکه چوب. هه! تخته پاره بر موج شاید. موجودی که زنده نیست. فکر هم نمی‌کنم چیز خوبی باشد. نمی‌دانم. آخه اینجوری هم نیست که ته همه چیز را درآورده باشم و بعد دیده باشم تهش را و ترسم ریخته باشد. نه. عادی شده برایم. همه چیز. حتی دیگر همین عادی شدن هم عادی شده برایم. حال آنکه ته هیچ چیز را درنیاورده‌ام. حتی بعضی چیزها را، سرشان را هم درنیاورده‌ام. شاید یک حس مقطعی باشد این نترسیدن. با شجاعت اشتباه گرفته نشود. بی‌ترسی، شجاعت نیست. شجاعت خوب است. بی‌ترسی بد است. بی‌ترسی یعنی بی‌ترجیحی. یعنی بی‌تفاوتی. یعنی بی‌انگیزگی. یعنی بی‌همه چیزی. یعنی بی‌هیچ چیزی. کاش مقطعی باشد. کاش ادا باشد. کاش در حال گول زدن خودم باشم. کاش بترسم.

۲ نظر:

  1. واقعا عالی بود. مرسی.
    ازت ترسیدم ها خیلی weird هستی !× البته اینم خوبه ها :)

    پاسخحذف
  2. منم دچارش شدم.خيلي بده.هيچي ديگه مهم نيست .كلا ادم به همه چي بي تفاوت ميشه.هيچ راهي هم نداره.انگار تنها چيزي كه حلش ميكنه زمانه.فقط بايد صبر كني .

    پاسخحذف