بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود و پیدا شد و هی غیب میشد و ناگهان آمد و ماند و رفت در هالهء ابهام و درآمد و حالش بد شد و خوب شد و حرف حساب زدند و شروع به مذاکره کردند و مذاکره بی نتیجه پیش میرفت؛ و حالا ادامهء داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم نگاهی به ساعت انداخت. شب شده بود. پردههای ضخیم و نور مصنوعی اتاق، مانع شده بود که متوجه تاریک شدن هوا بشود. گوشهء میز مذاکره کز کرده بود در خودش و چیزش را نگاه میکرد و سعی میکرد علت این همه تلاشش برای فرار را بفهمد؛ تمام ماجرا از ابتدا، عین فیلم از جلوی چشمانش رد میشد؛ نفس عمیقی کشید. نگاهی به جای خالی چیزش انداخت، نگاهی به چیزش که داشت کار خودش را میکرد. دستی کشید روی جای خالی چیزش که انگار قرار نبود هیچوقت مثل آدم پر شود. لب پایینش را بین دو دندان گرفته بود و میگزید و فکر میکرد. فکر میکرد و نگاه میکرد به چیزش که هی از اینطرف به آنطرف میرفت و میخواست برود. میخواست مذاکره را بدون نتیجه ترک کند. مذاکرهای که داشت در بالاترین سطح ممکنه برگزار میشد. سکوت داشت خفه ش میکرد. آرام گفت: «حالا خب، همه این چیزا به کنار؛ اگه کمکت کنم بری پایین، میری... نه؟» چیزش همچنان در حال وارسی راههای رفتن، گفت: «باید برم؛ مجبورم؛» آدم میخواست بپرسد این اجبار از کجاست، ولی نپرسید. تسلیم شده بود. عقلش به هیچی قد نمیداد. گفت: «بریم پایین یه چایی بخوریم، بعد برو» چیزش از وارسی دست کشید. سرش را چرخاند سمت آدم و کمی فکر کرد و متفکرانه آدم را نگاه کرد و سرش را به علامت تأیید تکان داد. با چانهاش یک کمان افقی در فضا رسم کرد. آدم بی آنکه حرفی بزند، رفت سمت لبهء میز، با دست به چیزش اشاره کرد که:«بیا». دست چیزش را گرفت و کمکش کرد برود پایین. مذاکره عملاً بدون نتیجه تمام شده بود. خودش هم پرید پایین. چاردست و پا فرود آمد. بلند شد، خودش را تکاند، و رفت که چایی درست کند. در تمام مدتی که داشت کتری را پر میکرد، که داشت زیر کتری را روشن میکرد، که منتظر ایستاده بود تا آب جوش بیاید، که چایی را میریخت در قوری، که آب جوش را میریخت در قوری، که قوری را میگذاشت روی کتری تا چایی دم بکشد، به هیچی فکر نمیکرد. مثل یک ربات، این وظایف را انجام میداد. نه که نمیخواست، نمیتوانست به چیزی فکر کند. قفل شده بود. داشت چایی میریخت، چشمش رفت سمت جای خالی چیزش؛ آهی کشید. چاییها را برداشت و برگشت پیش چیزش؛ حتی احتمال میداد چیزش تا حالا غیب شده باشد. اما چیزش آنجا بود. نشسته بود و لبخند میزد و چیزی نمیگفت. چاییهاشان را در سکوت نوشیدند. چیزش لیوان خالی را که داشت میگذاشت توی سینی، گفت: «نمیدونم چرا، ولی چاییش خیلی خوشمزه بود.» آدم چیزی نگفت. چشمش به جای خالی چیزش بود و به هیچی فکر نمیکرد. تمرکز نداشت. با انگشتانش روی پایش ضرب گرفته بود. بیصدا؛ چیزش گفت: «خب دیگه. من باس برم. کاری نداری؟» آدم با بغض خندید. چه کاری میتوانست داشته باشد؟ گفت: «نه. ممنون. مراقب خودت باش. مراقب ما که نبودی...» و ایستاد کنار چیزش. زل زده بود به چشمان چیزش. چیزی نمیگفت. پیش خودش فکر میکرد چیزی نمانده برای گفتن. کاری نمیشود کرد. گفت: «بازم به ما سر بزن؛» چیزش گفت: «حتماً!» و گفت: «یوهاهاهاهی هی ها...» و غیب شد؛ و رفت. آدم سرش را تا جایی که میشد بالا برد، نگاهی به سقف کرد، و به سرعت سرش را به پایین انداخت و به نشانهی افسوس به چپ و راست تکان داد. چشمش افتاد به جای خالی چیزش؛ لبخند غم انگیزی زد و گرفت خوابید. نیمههای شب چشمانش خود به خود باز شدند. توی فضای بالای سرش، انگار یکی با دود یک چیزی نوشته بود. نوشته بود «خدانگهدار»؛ آدم چشمانش را بست؛ دست کشید روی جای خالی چیزش، و متوجه چیز عجیبی شد. جای چیزش مثل قبل خالی نبود. انگار که به طرز ناشیانهای پر شده بود. لبخند زد. فکر کرد دارد خواب میبیند. فکر کرد که چیزش برگشته و آمده رفته سر جاش؛ چشمانش را باز کرد و به جای خالی چیزش نگاه کرد و از وحشت ماتش برد. آنجا دیگر خالی نبود. دیوارههایش از اطراف حرکت کرده بودند و پرش کرده بودند. از تمام آنچه بود، رد چسبیدن دیوارهها به هم مانده بود و یک سوراخ، دقیقاً به اندازهی یک سوزن متوسط خیاطی؛ هیچ توجیهی برای آن نوشتهای که دیده بود و برای این چیزی که داشت میدید نداشت. و در این زمان، متوجه شده بود که دیگر خواب نیست. نفس عمیقی کشید. چند ثانیه حبسش کرد، و با فشار بیرون داد. یک آه پرفشار؛ بغض داشت، اما نمیخواست گریه کند. شاید هم نمیتوانست؛ به خودش گفت: «هه... این همه گفتم بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهء کار خویش گیرم، تا برسم به اینجا؟ این بود دنبالهء کارم؟ اینه اجر صبر؟ حالا چی کنم؟ چی میشه کرد؟ جز اینکه بنشینم و خو کنم به هجران، ور جان برود فدای جانان؟» و نشست و خو کرد به هجران؛ بالا رفتیم، ماست بود، قصهء ما راست بود. پایین آمدیم، باز هم ماست بود. نشستیم.
این داستان ادامه دارد؟
پ. ن.: اگر دوست دارید این داستان را بشنوید، اینجا قسمت یک تا یازدهش است، اینجا قسمت دوازده، اینجا قسمت سیزده؛ اینجا هم قسمت چهارده؛
پ.ن.2: موسیقی پس زمینهء قسمت چهارده از Gerald Garcia است؛
چرا خداحافظ؟؟؟؟
پاسخحذفچرا اينجوري رفت؟؟؟؟
اگه ميخواست بدون هيچ جوابي بره چرا اصلا اومد؟؟؟؟
يعني صبر كردن بي فايده است؟؟؟
چراااا.....؟؟؟؟
لطفا داستان رو ادامه بده...
ویکا جان، جواب سؤالاتت را نمیدانم؛ من فقط راویم.
پاسخحذفو اینکه برای ادامهء این داستان، محتاجیم به چیزی که نیست.
خوب من صبح و ظهر داستان ها رو خوندم و خواستم کامنت بزارم گ...دی مانع شد. از لحاظ نمایه ساختن و اینها که ما نداشتیم موتوعسفانه :دی ولی دیدم نذارم این کامنتارو تو گلوم می مونه،عقده ای میشم خدای نکرده :دی این شد که هم آوردیم بیایم چرت و پرتامونو ثبت کنیم اینجا هم :دی
پاسخحذف---------------------
تا اینجا خیلی خوب پیش رفته بود و دوسش داشتم
ما هم که اشکمون دم ِ مشکمون
بغض کردیم آخر این اپیزود
ولی خوشال بودم که ادامه ای هست بر داستان و به این امید رفتم که بخونمش
بیبینم عاقبت به خیر میشن یا چی بالاخره
اینکه مورد توجه واقع شده، باعث خوشحالی بنده ست. ولی خب از منظری، عاقبت نمیتونه به جز خیر باشه. که البته هیچ پایانی برای هیچ داستانی وجود نداره به این معنی که اینجا دیگه تموم. یه تیکه از یه داستانم ما تعریف کردیم. اول و آخرش خدا بزرگه :)
پاسخحذف