۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

داستان آدم و چیزش: سیزده



بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش هی غیب می‌شد و ظاهر می‌شد و یکهو آمد و ماند و رفت در هاله‌ی ابهام و ناخوش شد و درآمد و به هر ترتیبی بود رفت با آدم روی میز مذاکره و مذاکره بالا گرفت. و حالا ادامه‌ی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم، تمام تلاشش این بود که طوری برخورد کند که انگار حساب همه جا را کرده است. اما هرچی بیشتر تلاش میکرد، وضع غیرعادی تر میشد. حرکاتش آنقدر که میخواست از هول هولکی بودنشان کم کند، حرکت آهسته شده بودند. حتی میشد گفت بعد از مدتی، به کلی حرکت را کنار گذاشته بود. ساکن شده بود؛ قفل شده بود. چیزش هم پاک خودش را زده بود به آن راه که یعنی همه چیز عادی است. آدم انگار که چیزی به فکرش رسیده باشد، شروع کرد به صاف و صوف کردن اصل مطلب که در این مدت هی می‌خواست برگردد به همان حالت هزار تا خورده؛ همانطور که مشغول بود، آرام سرش را بالا آورد و نگاه کوتاهی به چیز بی‌خیالش انداخت. باز مشغول کارش شد و گفت: «سطح مذاکره پایین نیست؟» چیزش نگاهی به باقیماندهء سیگارش انداخت و گفت: «نه... خوبه که... پایینه؟» آدم بی‌درنگ گفت: «نمیدونم... حس میکنم پایینه... میگم یه سطح ببریمش بالا. پایه ای؟» چیزش متفکرانه نگاهش کرد و گفت:‌ «برا من فرقی نمیکنه. ببریم.» آدم لبخند زد. در حقیقت، توی دلش داشت می‌خندید. توی دلش داشت از ته دل می‌خندید. چیزش داشت سیگارش را خاموش میکرد، که آدم گفت: «خب من که تنهایی نمیتونم... اگه من تنها از میز برم پایین مذاکره تمومه... توئم باس کمکم کنی...» چیزش یک‌وری نگاهش کرد و با خنده گفت: «باز چی تو اون کله ته؟ ... مشکوک میزنیا!» آدم خندید و گفت: «نه بابا! خب این قوانین واسه تو اعتبار ندارن. واسه من که دارن... پاشو بیا کمک» چیزش با یک ابرو بالا گفت: «آدم؟!» آدم گفت: «جان آدم؟ بیا کمک کن دیگه» چیزش آهی کشید و گفت: «امان از دست تو...» و بلند شد دست آدم را گرفت، هر دو با هم از میز مذاکره پریدند پایین. هرکدام رفتند یک طرف میز و با چرخاندن دسته‌های تنظیم، سطح مذاکره را بردند بالا. یک سطح که رفت بالا، چیزش از پشت پایه آدم را نگاه کرد و گفت: «خوبه؟» آدم در حالی که دسته را نگه داشته بود تا برعکس نچرخد، گفت:‌«خوبه... اما میگم تا اینجا اومدیم، یه دفه دو سه سطح بریم بالا دیگه هی نخوایم بیایم پایین.» چیزش گفت: «باشه... پس هر وخ بس بود بگو» و شروع کرد به چرخاندن. آدم هم میچرخاند تا وقتی سطح مذاکره به بالاترین حد ممکن رسید. گفت: «خب خب! بسه... یه جوری باشه که بتونیمم دوباره بریم بالا به هر شکل...» دسته ها را قفل کردند و آمدند کنار میز که باز بروند بالا، اما سطح خیلی رفته بود بالا. چیزش گفت: «دیوانه! دیوید کاپرفیلدیم مگه ما؟! بذا بیاریمش پایین...» آدم طوری که انگار این مسئله یک چیز عادی است، برگشت دور اتاق را ورانداز کرد و گفت: «نه... خوبه... چارپایه میذاریم میریم بالا... حالا باز بریم تنظیم کنیم، مکافات داره... خوبه همین» و منتظر نماند. رفت زود یک چارپایه آورد و گذاشت کنار میز و به چیزش اشاره کرد که اول شوما؛ چیزش یک نگاه پرسشگری به او انداخت و گفت: «می‌رم، ولی تو خیلی مشکوک میزنی...» آدم باز خندید و گفت:‌ «بابا تو چه بدبینی! برو بریم که دیره...» چیزش سرش را تکانی داد که یعنی مطمئن است یک چیزی هست ولی برایش مهم نیست، و رفت بالا. بعدش هم آدم. هر دو که خوب روی سطح جدید مستقر شدند، آدم دست برد که سیگارش را بردارد، سیگار را که داشت از پاکت درمی‌آورد رو کرد به چیزش  و گفت:‌ «خسته شدیما... خب... دیگه تعریف کن...» چیزش یک جور شیطنت آمیزی نگاهش کرد و گفت: «خودت تعریف کن اگه راس میگی!» و آدم راست می‌گفت. شروع کرد به تعریف کردن. اول خودش را تعریف کرد، بعد چیزش را تعریف کرد، بعد داستان را تعریف کرد، بعد سطح مذاکره‌ی جدید را تعریف کرد. تمام این تعریف‌ها را در حالی میکرد که یک لبخند مرموزی روی لبانش بود. سطح مذاکره را که تعریف کرد، چیزش خودش را جمع و جور کرد، یواش خودش را کشید کنار، از لبهء میز نگاهی به پایین کرد، سرش را آورد بالا، سقف را دید، همانطور در چرخش بود که نگاهش با لبخند آدم تلاقی کرد. قفل شد نگاهش روی لبخند آدم. آدم تازه آن موقع بود که سیگارش را روشن کرد و سعی می‌کرد نگاهش به چیزش نباشد. چیزش با لحنی مطمئن گفت: «خب. حالا فرض که مذاکره در بالاترین سطح ممکنه ست؛ فرض که من دیگه نتونم مذاکره رو بدون توافق ترک کنم؛ خب؟ تو چی میخوای؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ بگو...» آدم گفت: «من خودمم نمیدونم چی می‌خوام... فقط نمی‌خواستم ماجرای ما تو همون سطح تموم بشه. من فقط میخوام زمان بخرم. یه سطح دیگه بریم پایین، تو پر زدی رفتی؛ هر چی که باشه نتیجه؛ من چی می‌خوام؟ من نمی‌خوام تو پر بزنی بری؛ تازه تو رو پیدات کردم. من چی می‌خوام؟ می‌خوام بفهمم چی می‌خوام. حتی اگه لازم باشه تا ابد این بالا بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهء کار خویش گیرم. من چی می‌خوام؟ تو نمی‌دونی من چی می‌خوام؟ خب، فرض که نمی‌دونی؛ منم نمی‌دونم. تو چی می‌خوای؟» چیزش یکه خورده بود. زانوانش را بغل کرد و گفت:‌ «منم که هیچی نمی‌خوام که... پس ما رو این میز چیکار می‌کنیم دقیقاً؟» آدم نگاه معناداری به چیزش انداخت؛ سکوت بینشان حکمفرما شد. چیزش گفت:‌ «نه، قشنگ بود؛ اما تو راستی میخوای تا ابد این بالا بمونی؟ خب من نمیخوام. بخوامم نمیتونم. بیا زود تمومش کنیم من برم» آدم فقط نگاه می‌کرد. همچنان سعی میکرد معنادار باشد. چیزش گفت: «می‌بینی که. ما تا هزار سالم اینجا باشیم به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسیم. از اولش باس می‌گفتم... خواستم خودتم به چشم خودت ببینی که باورت بشه» آدم فقط نگاه می‌کرد. چیزش گفت: «د آخه یه چیزی بگو توئم...» بعد شروع کرد به بررسی راه‌های خروج از مذاکره؛ آدم او را می‌دید و می‌پایید؛ چیزش داشت تلاش می‌کرد خودش را به چارپایه برساند و برود پایین. آدم اما چیزی نمی‌گفت؛ آدم فقط دلش می‌خواست تا ابد همانجا "بنشیند و صبر پیش گیرد، دنبالهء کار خویش گیرد؛" قصه‌ی ما به سر نرسیده، کلاغه به خانه‌اش رسید. هروقت از خانه زد بیرون، این قصه ادامه خواهد داشت.

پ. ن.: اگر دوست دارید این داستان را بشنوید، اینجا قسمت یک تا یازدهش است، و اینجا قسمت دوازدهش؛ اینجا هم قسمت سیزده؛
پ.ن.2: موسیقی پس زمینهء قسمت سیزده از Leszek Możdżer است؛
؛

۲ نظر: