گاهی آدم بدون آنکه بداند کجاست، به در و دیوار میزند. اول با دست میزند، که کسی اگر هست، جوابی بدهد؛ بعد با پا، بعد تهش با سر میکوبد تو دیوار؛ که یعنی خسته شدم. بعد خستگیش که در رفت، پا میشود و خودش را، تمام خودش را میزند و میکوبد به در و دیوار و کف و سقف و همه جا. بدون آنکه حتی بداند کجاست. بدون اینکه یک بار آن دستگیرهی بی صاحاب مانده را چرخانده باشد، احمق. بدون آنکه حتی صدایی از آن دهان واماندهاش خارج کند و چیزی بگوید... بدون آنکه حتی بداند کجاست؛ گاهی حتی بدون اینکه دری باشد و دیواری؛ بدون آنکه دری مانده باشد و دیواری.
گاهی حتی :>
پاسخحذف