بله، آدم یک چیزیش که نمیدانست چیست نبود و گشت و پیدایش کرد و چیزش
هی غیب میشد و ظاهر میشد تا یک بار که ظاهر شد و رفت در هالهی ابهام و ناخوش احوال
شد و آدم درش آورد و تر و خشکش کرد و بحث حرف حساب شد و آدم پیشنهاد مذاکره داد و رفتند
روی میز مذاکره؛ و حالا ادامهی داستان:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم غرق شده بود در فکر اینکه جرقه
کی خواهد خورد و حواسش اصلاً پیش غذا نبود. به محض اینکه لقمه وارد دهانش میشد تمام
هوش و حواسش میرفت پی اینکه چیزش را تحت نظر بگیرد. لقمههایش را طوری میجوید که
به راحتی میشد تعداد حرکتهای فک و دهانش را شمرد. بیست بار در دقیقه؛ چیزش اما تا
حد ممکن خودش را مشغول غذا نشان میداد. در ذهن آدم، آن دو در عالمی دیگر بودند. هردو
روی مبلهایی چرمی، یکی قرمز قرمز و دیگری زرد زرد نشسته بودند و بینشان یک میز بیضوی
بزرگ بود که طرح شطرنجی دانه درشت سیاه و سفید داشت. آدم روی مبل قرمز نشسته بود. تا
جایی که میشد در آن فرو رفته بود و دستهایش، یکی بر دستهی مبل خوابیده بود و دیگری
از آرنج بر دستهی دیگر تکیه داده بود و انگشتان وسط و اشارهاش روی گونه تا زیر چشم
و شستش زیر چانه، و آن دو دیگر خم شده بودند و بند دوم انگشت چهارم دقیقاً زیر سوراخهای
بینی، نشسته بود. پاها با اینکه در سیاهی مطلق بودند، اما حس میکرد صاف و موازی هم،
از زانو قائم خم شده بودند و بر زمین عمود شده بودند و یکیشان، کمی میلرزید. پایینتر
از سطح میز، همه چیز در سیاهی بود. اصلاً خارج از محدودهی سطح میز، همه چیز در سیاهی
پوشیده شده بود به جز نیمتنهی بالایی آدم و چیزش و مبلهای چرمی. آدم زل زده بود
به چیزش. چیزش هر دو دست را خوابانده بود روی دستهی مبل و پا روی پا انداخته بود.
آدم نمیدید، اما از زاویهی نیمتنهی چیزش با خط قائم اینطور برداشت میکرد. او هم
زل زده بود به آدم. آدم موقعیت دستهایش را با هم عوض کرد، کمی خم شد به جلو و گفت:
«حالا؟» چیزش همانطور ثابت، گفت: «حالا چی؟» آدم تکرار کرد: «حالا چی... حالااااا چی...
ینی هیچی؟» چیزش متعجب شده بود. قاشقش بین زمین و هوا مانده بود و همراه با تکان مختصر
سر و با دهانی نیمه پر، پرسید: «چی هیچی؟ چی میگی؟» ناگهان همه جا روشن شد. آدم برگشت
به میز مذاکره. هول هولکی برای خودش یک لیوان آب ریخت و بدون آنکه نگاه از لیوان توی
دستش بردارد گفت: «هیچی هیچی...» و آرامتر گفت: «هیچی...» چیزش گفت: «چسبیدآآ سه سال
بود غذا نخورده بودم.» آدم خندید و مشغول جمع و جور کردن بساط سفره شد. همه را چید
توی سینی و سینی را هل داد به گوشهی میز، پشت سرش و گفت: «خب؟ بریم سر اصل مطلب؟»
چیزش گفت: «بریم.» آدم اصل مطلب را که هزارتا خورده بود از توی جیبش درآورد و یکی یکی
و با حوصله و دقت، شروع کرد به باز کردن تاهای آن. پهنش کرد روی میز، هر دو کمی جابجا
شدند تا اصل مطلب قشنگ سطح میز را بپوشاند و باز نشستند. چیزش گفت:«خب، حالا یه سیگاریم
بکشیم و شورو کنیم دیگه» آدم بی حرف، سیگار را با فندک و زیرسیگاری رد کرد گذاشت جایی
وسط خودش و چیزش. هر دو همزمان با گیراندن سیگارهاشان وارد مذاکره شدند. باز همه جا
برای آدم سیاه شد. باز شطرنج و آن زردی و آن سرخی؛ چیزش گفت: «هنوز امیدواری من اون
چیزی باشم که میگی نمیدونی چیه؟» آدم گفت: «من گفتم نمیدونم چیه؟ من نمیدونم چیه؛
هیچوقت لازم نبود اینو بگم. وقتی آدم یه چیزیو نمیدونه، چیزی ازش نمیگه» چیزش گفت:«اول
لقمه و استخون؟ زرنگی؟» آدم گفت: «بودم که این نبود بساطم» چیزش گفت: «خب حالا فرض که تو راس میگی، نتیجهی این
مذاکره چی باشه خوبه؟» آدم گفت: «هرچی باشه خوبه. تو باشی که چه بهتر» چیزش گفت: «تو
چی؟ تو ینی خودتو جزو نتایج نمیدونی؟» آدم گفت: «اگه سلسله مراتبی به قضیه نگا کنیم،
نتیجه بودن من، یه مرحله قبل از نتیجه بودن تو نشسته؛ تهش میشه تو» چیزش گفت: «ینی
حساب تا اونجاشم کردی؟» آدم لبخند زد؛ تبدیلش کرد به خندهای کوتاه و آرام و همراه
با خاراندن بینی گفت: «من حساب همه جاشو کردم» آدم دروغ گفت. چیزش این را نفهمید. خندید
و همزمان با خاموش کردن سیگارش، همان رو به فیلتری که داشت له میکرد، گفت: «عجب!»
آدم فهمیده بود که این مذاکره به این زودیها به هیچ نتیجهای نخواهد رسید. اما نمیخواست
چیزش متوجه این موضوع بشود. او سعی میکرد همه چیز را تمام شده جلوه بدهد، به این امید
که چیزش هم با او همداستان شود. از طرفی چیزش میخواست هرچه زودتر بی نتیجه بودن این
مذاکره را به آدم اثبات کند. چون نگران بود با دراز شدن مذاکره، به نتیجهء دلخواه آدم
نزدیکتر بشود و این آن چیزی نبود که او میخواست. آدم نمیدانست چطور دستش به زیرسیگاری
که آن طرف آن میز شطرنجی، وسط آن اتاق سیاه بود، رسیده، اما به خودش که آمد، دید دارد
سیگارش را در آن خاموش میکند؛ در همان حین متوجه شد که تکهای خاکستر داغ روی اصل
مطلب افتاده و آن را سوراخ کرده. اما هیچ به روی خودش نیاورد. همانطور در مبل چرمی
قرمز فرو رفت و با نگاه خیره به نگاه چیزش، به این فکر میکرد که آیا میتواند وسط
چنین مذاکرهای «بنشیند و صبر پیش گیرد؟ دنبالهی کار خویش گیرد؟» بالا رفتیم قند نبود،
از همسایه گرفتیم، پایین آمدیم چایی بود، گل گفتیم و شنفتیم.
این داستان ادامه دارد...
بنشیند و صبر پیش گیرد؟ دنبالهی کار خویش گیرد؟
پاسخحذفاين كاريه كه بايد انجام بديم؟؟؟؟؟
بایدی وجود نداره... ایشون به این شکل انتخاب کرده؛ به تأسی از آقا سعدی.
پاسخحذف