۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

داستان آدم و چیزش: پانزده

بله، دیدیم که آدم یک چیزیش نبود و پیدا شد و آمد و رفت و غیب می‌شد و باز آمد و رفت در هاله‌ی ابهام و بیرون آمد و حالش بد شد و حالش خوب شد و پیشنهاد مذاکره را قبول کرد و رفتند روی میز مذاکره و مذاکره را بی‌نتیجه رها کردند و چیز آدم رفت. و حالا ادامه‌ی داستان:

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبذ کبود، آدم وقتی بیدار شد، انگار همه‌ی این ماجراها را در خواب دیده باشد، مثل همیشه قبل از اینکه برود دست و صورتش را بشوید، رفت و کتری را پر از آب کرد و زیرش را روشن کرد و دست و صورتش را شست و آمد نشست منتظر تا آب جوش بیاید. از لحظه‌ای که نشست، شروع کرد به مرور آنچه از ماجرا به یاد داشت. رسید به تهش. به آنجایی که در خواب و بیداری احساس کرده بود جای خالی چیزش به طرز ناشیانه‌ای پر شده است. نگاهی انداخت و از واقعیتش مطمئن شد. آب جوش آمده بود. رفت چایی را دم کرد و باز آمد نشست و شروع کرد به ور رفتن با جای چیزش. با دست که فشار می‌داد، تو می‌رفت. انگار که زیرش خالی باشد و فقط پوسته‌ای روی آن کشیده شده باشد. اما سنگینی یک چیزی را آن داخل احساس می‌کرد. یک چراغ قوه برداشت تا از آن سوراخ ریزی که به اندازه‌ی یک سوزنِ نازک بود نگاهی به داخل بیاندازد. اما سوراخ کوچک‌تر از آن بود که بشود چیزی از توش دید. آدم نگاهی به دور و بر انداخت و بلند شد رفت یک سوزن برداشت و آن را وارد سوراخ کرد و سعی کرد با فشردن آن به دیواره‌ها سوراخ را بازتر کند. از یک طرف کنجکاو بود ببیند آنجا چطور پر شده و با چی، و از یک طرف مواظب بود بی‌احتیاطی نکند و آسیبی به خودش نزند. با کمی ور رفتن، دید بی آنکه چیزی از دیواره‌ی سوراخ، در اثر سایش سوزن جدا شده باشد، شروع کرده به عقب رفتن. انگار که چیزی کشسان بود که با فشار سوزن، تغییر شکلی دائمی می‌داد و سوراخ را بازتر می‌کرد. آدم به کارش ادامه داد تا جایی که احساس کرد حالا می‌شود نگاهی به داخل سوراخ بیاندازد. چراغ قوه را برداشت و شروع کرد به واکاوی. با سوزن گوشه‌ی سوراخ را کشیده نگه داشته بود، چون فکر می‌کرد آن چیز کشسان، ممکن است به حالت اولش برگردد و باز دیدش بسته شود، و با آن یکی دستش چراغ قوه را تنظیم کرده بود روی سوراخ. باز هم چیز زیادی نمی‌دید. اما متوجه شد که هرچیزی آنجا را پر کرده، یک چیز پیوسته و یک تکه نیست. انگار که یک تکه گِل را انداخته باشند آن داخل و با چرم رویش را پوشانده باشند. آدم از این چیزی که بدون اطلاع او بهش اضافه شده بود هیچ خوشش نمی‌آمد. ناگهان همه چیز را رها کرد و رفت یک چایی برای خودش ریخت. و سعی می‌کرد به هیچی فکر نکند. چایی را برداشت و آمد نشست سر جاش. نگاهش آکنده از نفرت بود. مدتی زل زده بود به چایی. ناگهان نگران شد که مبادا چایی سرد شده باشد. نفرت نگاهش انگار رفته بود به خورد چایی. چایی سرد بود. یخِ یخ. چاییِ نفرت‌آگینش را نوشید و باز مشغول کار شد. سوراخ که بازتر شد، سوزن را کنار گذاشت و کاردی برداشت. با لبه‌ی کند کارد شروع کرد به پس راندن دیواره‌ها و از لبه‌ی تیز کارد پرهیز می‌کرد مبادا زخم بردارد. پوسته‌ی چرم مانند هر لحظه کنارتر می‌رفت و توی حفره بیشتر نمایان می‌شد. آدم به هیچی فکر نمی‌کرد. کنار داد و کنار داد، تا تمام پوسته از بین رفت. ناگهان توده‌ی گِل‌مانند بیرون افتاد و بخار شد. آدم به هیچی فکر نمی‌کرد. هیچ هم از دیدن این صحنه شگفت‌زده نشد. چهره‌اش تغییر نمی‌کرد. این شگفت‌زده‌اش کرد. متوجه شد عضلات صورتش از کار افتاده‌اند. از نظر ظاهری به حالت اول برگشته بود. آدمی بود که یک چیزیش نبود. چیزی که جایش خالی بود. ولی آدم دیگر دنبال چیزش نمی‌گشت. آدم فقط به این فکر می‌کرد که چرا عضلات صورتش از کار افتاده‌اند. رفت یک چایی دیگر برای خودش ریخت و آمد نشست و زل زد به جای خالی چیزش. خواست لبانش را به هم فشار دهد و ابرویی بالا بیاندازد و به خودش نشان بدهد که از نتیجه راضی ست. ولی عضلات صورتش از کار افتاده بودند. آمد سیگاری بگیراند که دید نمی‌تواند. تکیه داد به صندلی و زل زد به سقف و به سختی، قاطی نفس، آهی کشید. کمی به جلو خم شد و چاییَش را با یک دست، و با دست دیگرش دو قند برداشت و باز برگشت به حالت قبل. باز خواست لبخندی بزند و چیزی بگوید، که یادش آمد عضلات صورتش از کار افتاده‌اند. چاییَش را گذاشت روی میز، با کمک دستهاش دهان خود را باز کرد و قندها را چپاند آن تو. کار دیگری از دستش برنمی‌آمد. جز آنکه: بنشیند و صبر پیش گیرد، دنباله‌ی کار خویش گیرد. بالا رفتیم ماست و خیار، پایین آمدیم چایی بیار.

این داستان ادامه دارد...

۷ نظر:

  1. بسیار عالی که مجدد به نگارش آدم و چیزش ادامه دادید میرزا جان و چه چیزی بهتر از مبحث نیکوی چای جهت مفتاح کلام

    شامورتی

    پاسخحذف
  2. از همون اول که داستان رو خوندم تا الان اصلاً فکرم به این مسئله نرفته بود یا رفته بود ولی خیلی بی اهمیت بود بی اهکیت تر از موندن چیز و نتیجه مذاکره و شک های آدم و... ولی این مسئله به خودی خود هست حتی اگه شما پنهانش کنید یا جوابشو ندید و الان امشب یکهو برای من مهم شد اونقدی که منو از رختخواب بلند کرد نشوند پای لب تاب که چی؟ که زور اهمیت زیاد شد انرژی کم آوردم یکهو همه مسئله ها رو زد کنار و از پایین اومد بالا تو ذهنم منم مجبور شدم از تو ذهنم بیارمش توی دستام توی نوک انگشتام که بالاخره این مسئله رو برای خودم حلش کنم. به نظر برای همه بی اهمیته حتی برای شما نه تو متن و نه تو نظرا حرفی از این موضوع زده نشده. مسئله ای که گفتم اینه: این چیز کجای آدم بوده؟ همین چیز به خصوص و نه چیز دیگه. برام مهمه چون اهمیت چیزام برام فرق میکنه مثلاً من دست نداشته باشم بیشتر ناراحت میشم تا انگشت. اینو به گمشده های روحی هم نسبت میدم. حتی اگه اهمیت ناپایدار باشه اولویتشون برام خیلی تفاوت نخواهد کرد. میگم برای من چون من از اولویت بندی بقیه چیزی نمیدونم. حالا شما به من بگید که اگه این داستان واقعیه نباید همه چیز توش واضح باشه و مشخص؟ یا شاید مشخص هست و بدیهیه و همه فهمیدن انگار الا من و شاید منم فهمیدم ولی از همین بدیهی بودنش به شک افتادم که همانا بدیهیات بزرگترین شک هاست یا شایدم شما با آدم هماهنگ کردید که حرفی از این موضوع نزنید که مبادا ذهن خواننده ها محدود بشه و از درک معنای واقعی داستان غافل بشن و شاید قضاوت رو به عهده خودشون گذاشتید، هان؟ گیجم الان، خودم برای حرفای خودم جواب زیاد دارم ولی تا از زبون کس دیگه نشنوم قانع نمیشم. اگه نخواستید جواب سوالمو صریح بدید لااقل قانعم کنید که این چیز یه چیز روحانیه نه جسمانی و اینکه آیا من درست فکر میکنم که میگم اهمیت چیزا (حالا در هر بعدی) یکی نیس؟ هر چند همه چیزها تو هر دو بعد شرکت دارن ولی همیشه یه بعد پررنگ تر از اون یکی دیگه اس.
    ازتون تشکر نمیکنم از اینکه جواب درازآلود و در بعضی جاها حوصله سربر و در سایر جاها چرتم رو خوندید چون در قبال خوندن متن های معمولاً طولانیه شما این یک بار به من هم میرسه که دست به قلم شم. ضمناً من آدم تا حدودی منطقی ای هستم و منطق بهم میگه درقبال این همه ابهام، یک جواب یه خطی و از سرباز شده کفایت نمیکنه. ابهاماتم رو جدی بگیرید لطفاً چون تو دنبال کردن داستان برای من نقش بسزایی داره. البته الان شاید فردا اینطور نباشه. یه سری حرفا زدم درمورد اهمیت اونا با استناد به پست "بی اهمیتی خر است" خودتون بود که بسی استفاده بردم ازش. در کل از نظری که دادم کمی تا قسمتی احساس حماقت میکنم و در سایر نقاط احساس رضایت دارم. فکر میکنم باید بگم سپاس از شما و آدم و چیزِ عزیز (عزیز رو فاکتور گرفتم. برای هر سه هست) بابت خلق این داستان

    پاسخحذف
  3. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  4. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  5. به نام خدا
    اجازه می‌خوام چند نکته را متذکر بشم:
    اهوم.. اوهوم..
    یک اینکه بابت اهمیتی که برای این موضوع قائل شدید متشکرم.
    دو اینکه این داستان یک داستان واقعی نیست. ولی بر مبنای یک ماجرای واقعی نوشته شده. ماجرایی که شاید خودش به اون شکلی که بوده، هیچ جذابیتی برای هیشکی، حتی افراد دخیل اون ماجرا، نداشته باشه و اصلاً تعریف کردنش لطفی نداشته باشه. این هم که گفتیم مبنایی در واقعیت داره، بیشتر واسه ادای دین به واقعیت بوده. و این خیلی مهم نیست. شایدم واسه خاطر اینکه شاید کسی ماجرای مشابهی داشته باشه و با "ما به ازا" سازی، بیشتر از این قصه لذت ببره. همین و لاغیر؛
    سه اینکه خب چیز چیه؟ و به نظرم تمام ماجرا اینه که چیز چیه؟ و اگه آدم بدونه چیز چیه، راوی هم باید بدونه چیز چیه و برامون بگه. ولی خب متأسفانه آدم نمی‌دونه چیز چیه. آدم یک چیزیش نیست که نمی‌دونه اون چیز چیه که نیسست. ولی خب، یک جایی هست، که ما نمی‌دونیم کجای آدمه، که معلومه باید توش یه چیزی باشه. در این مورد، من چیزی بیشتر از شوما نمی‌دونم. این شامل تمام ابهامات و روحانیت و جسمانیت و سایر موارد هم میشه. حالا هرچی می‌خواد باشه،‌ جاشم هرجایی می‌تونه باشه. شاید هر آدمی برا خودش یه چیزی داره که نیست و نمی‌دونه اون چیه که نیست. از کجا می‌فهمه؟ از جای خالیش. جاش کجاس؟ جای انگشت رو دسته. چای دماغ رو صورته. جای چیز؟ اونجا که خالیه.
    چار اینکه امیدوارم زیاد امیدوار نبوده باشید که از جواب بنده چیزی دسگیرتون بشه.
    در پایان مجدداً بابت توجه شوما و اهمیتی که قائل شدید تشکر می‌کنم.

    پاسخحذف
  6. اول اینکه به نکات جالبی اشاره کردید که من بعضیاشون رو غافل شده بودم و دقت نکرده بودم و بعضیاشون رو هم نمیدونستم. دوم اینکه جوابتون کافی و وافی بود. فعلاً این ابهامم رفع شد و خیالم ازش راحت شد سوم خواهش میکنم. از من تشکر نکنید بابت اهمیت دادن چون دست من نبود و خودش یهو مهم شد پس از خودش تشکر کنید که وادارم کرد به اهمیت دادن و پرسیدن چهارم ابهام زیاد برام پیش اومده که فعلاً مهم نیستن هروخ هاله ی ابهام اونقدر غلیظ شد که خواست منو با خودش ببره بازم از شما کمک میگیرم. هرچند هاله ی ابهامی که همیشه همراه چیز بود خودش برام سؤال برانگیز بود. به هر حال امیدوارم دفعه بعدی اگه بود همینطور با دقت و صبورانه جوابم رو بدین چهارم سپاس فراوان از وقتی که گذاشتید :)

    پاسخحذف