۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

گاهی آدم 111

گاهی آدم آنچنان گردد خراب     روی آبادی نبیند جز به خواب
این خراب اندر خراب اندر خراب     وآن سراب اندر سراب اندر سراب
این خرابی از درون است ای پسر!     تو حالا از جنب و پشت و رو نگر!
درد ما نادیدنی است ای گل‌پسر!     می‌برد روح از بدن بالکل به در
درد ما جان را کند از تو تهی     تو ز ما و من به کلی وارهی
اینچنین دردی درون را بشکند     تا درون اندر درون را بشکند
چشم دل باید که تا بینی ورا     ما که فیها خالدون بینی ورا
چون که چشم افتد ولی بر روی ما     آنچنان گویی بهشت است کوی ما
صورت از سیلی کماکان سرخ رنگ     سیرت اما با همه هستی به جنگ
می‌خوری از تو خودت را: «من کیم؟»       می‌زنی هی هو خودت را: «من چیم؟»
درد ما آن است که او را نام نیست      درد ما را تا ثریا بام نیست
درد ما و درد ما و درد ما     آه از این بی«چیز»ی پر درد ما
الغرض جانم ز تن آمد برون     درد بی‌نامم نمی‌یابد سکون
مولوی ما را ببخشد کاش کاش!     درد ما هم بگذرد ای کاش کاش!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر