۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

حکایت گل و بلبل و صبا و فلک و طوطی و شکر و...

سحر بلبل حکایت با صبا کرد        که عشق روی گل با ما چها کرد
حکایت، حکایت همیشگی است؛ همیشه بلبلی هست که عاشق روی گلی شود یا شاید همیشه گلی هست که بلبلی را عاشق کند و آن وقت مثل همیشه سر و کله‌ی صبا پیدا می‌شود که حکایت بلبل را بشنود و چه حوصله‌ای دارد این صبا که هیچ وقت خسته نمی شود از شنیدن این قصه‌ی تکراری و شاید اصلاً دست این صبا در دست همان گل باشد و این وسط بیچاره بلبل که چها با او نمی شود. اما پس تکلیف عشق چیست؟ اصلا عشق چیست؟ یا کیست؟ شاید هرچه هست نه زیر سر بلبل نه زیر سر گل و صبا، که زیر سر عشق است. اصلا شاید این عشق باشد که می‌آید و بی سر و صدا می‌رود تو جلد گل و بعد از آنجا می‌رود در دل بلبل و بعد می ‌شود صبا و وقت سحر می آید و درد دل بلبل و حکایت او را می شنود و ... .
بعد تازه دعای خیر بلبل هم می شود بدرقه‌ی راهش که:

خوشش باد آن نسیم صبحگاهی        که درد شب نشینان را دوا کرد

و دست آخر وقتی می رود، بلبل بیچاره می‌فهمد که چه کلاهی سرش رفته،

به هر سو بلبل عاشق در افغان        تنعم از میان باد صبا کرد

آخرش می‌فهمد خوش به حال باد صبا، یا خوش به حال عشق.

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک        که کس نبود که دستی از این دغا ببرد

و این فلک از کجا معلوم که همان عشق نیست که همیشه برنده ی بازیست که در بدترین شرایط هم، هموست که تنها نجات دهنده و درمان گر می شود که:

طبیب عشق منم، باده ده که این معجون        فراغت آرد و اندیشه ی خطا ببرد
در حالی که:

بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت        مگر نسیم پیامی، خدای را، ببرد
(و در اینجا بی فایده نیست یادی کنیم از آن بلبلی که خون دلی خورد و گلی حاصل کرد و باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد و یا آن طوطی ای که به خیال شکری دل خوش بود و ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد.)
و اشک قضیه اینجاست که این حکایت هی تکرار می شود و با این وجود، آدم باز می گوید: به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد، بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد... .
ولی همین که می‌آید که معشوق بدست آورد و همه چیز گل و بلبل شود، دوباره این عشقی که ظاهراً آدمی و پری طفیل هستی اویند، می‌آید و همه ی کاسه کوزه‌ها را به هم می‌ریزد و ... .(که را گویم که با این درد جانسوز/طبیبم قصد جان ناتوان کرد)
چرخه تکرار می‌شود و بلبل به صبا می گوید که گر چاره داری، وقت وقت است؛ در حالی که می‌داند عدو با جان حافظ آن نکردی که تیر چشم آن ابرو کمان کرد.

پی‌نوشت1: هدف نویسنده از نگارش این نویسه، بر خودش هم ناپیدا‌ ست.
پی‌نوشت2: ابیات و تعابیر همه از حافظ هستند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر