۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

رهایی؟ جدایی؟ ترک؟ نامردی؟

دیگر وقتش رسیده بود، باید ازش جدا می‌شدم. آن اوایل، وقتی هنوز باهاش همدم نشده بودم، وقتی می‌دیدمش می‌گفتم من و همدمی چنین؟ محال است! گرچه یک دوبار شد که رفتم طرفش، حتی شد که با هم تنها باشیم، خلوت کنم باهاش، ولی خیلی می‌ترسیدم، هم از او و هم از دیگران که مبادا بو ببرند. لحظه‌ی ورود رسمی‌اش به زندگی‌ام هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. خیلی ناگهانی و ضربتی بود. ولی خوب موقعی بود. آمد و جای خالی خیلی چیزها را برایم پر کرد، آمد و بارم را سبک کرد. همدم شدم باهاش. شب و روز با او بودم. پایان شب و شروع روزم بود. خیلی‌ها نمی‌خواستند باهاش باشم؛ ولی من می‌خواستم، بهش نیاز داشتم، بدون او اصلاً نمی‌توانستم. تنها یاور و همراهم بود در بزنگاه‌هایی که هیچکس دیگر نبود. ولی همان وقت‌ها هم می‌گفتم و می‌دانستم همیشگی نخواهد بود. می‌دانستم یک روز به اجبار یا اختیار ازش جدا خواهم شد. گاهی می‌شد بنا به دلایلی خارج از اختیار، ازش دور می‌ماندم؛ خیلی‌ها هیچ‌وقت نباید می‌فهمیدند با او هستم. مخفی نگه ‌داشتنش کار سختی بود، ولی شد. چار سال و خرده‌ای. جاهایی که کسی مرا نمی‌شناخت، مشکلی نداشتیم، همه او را می‌شناختند؛ مهم این بود که من ناشناس بمانم پیش یک عده‌ی خاص، که ظاهراً ماندم چون اگر چنین نبود چه خون‌ها که به پا نمی‌شد. ولی این اواخر یک جوری شده بودم. یک جوری که احساس کردم اگر ازش جدا نشوم، بد می‌شود. دیگر مثل قدیم نبودم، و فکر اینکه دیگر بهش نیازی ندارم مثل خوره مرا می‌خورد. به خودم می‌گفتم نامردی است همین‌جوری رهایش کنم، ولش کنم؛ ولی نشد، باید آن کار را می‌کردم، دیگر نمی‌شد ادامه داد. خواستم کم‌کم ازش فاصله بگیرم، ولی انگار این فاصله با توان دو نسبت مستقیم داشت با نزدیک‌تر کردن‌مان. فهمیدم جدا شدن‌مان باید مثل همان پیوستن‌مان باشد. باید ناگهانی و ضربتی و یکدفعه‌ای باشد.

دیشب بود. یک چیز معروفی (که اسمش را نمی‌دانم ولی دست بر قضا بر آن فضا نشست) از شوبرت داشت پخش می‌شد. باهاش رفتم روی پشت بام. آنجا ماندن‌مان دقیقاً به اندازه‌ی همان تکه آهنگ چار و خرده‌ای دقیقه‌ای طول کشید. بین انگشتانم نگهش داشته بودم و باهاش می‌رقصیدم؛ زیر نور ماه نصفه. سرد بود، می‌لرزیدم؛ محکم‌تر و محکم‌تر از همیشه لبانم را... و با یک نگاه بهش گفتم، بهش فهماندم دیگر نمی‌توانم، دیگر نمی‌شود. نگاهم جوری بود که اگر روزی جایی دوباره دیدمش، رویم نشود باهاش تنها شوم. حتی این را هم با آن نگاه بهش گفتم که دست کم تا مدتی جلوی آنهایی که درباره‌ی ما می‌دانند، به روی خودمان نیاوریم چیزی شده، تا کم‌کم به همه حالی کنیم جدا شده‌ایم. می‌لرزیدم و نمی‌دانم از سرما بود یا حس فضا که اشکی هم چکید، عذاب وجدانی وجودم را گرفت، اعتنا نکردم و گذشتم. تنهایش گذاشتم روی همان پشت بام و آمدم پایین. حتی برنگشتم نگاهش کنم. ترکش کردم. 

آهنگ عوض شده بود.

۲ نظر:

  1. بی وفایی کردی... اما، زودت دلت تنگ میشه و دوباره برمیگردی پیشش. دوباره از لبهاش کام میگیری و پخشش میکنی تو ریه ات. به این راحتی نمیشه کنارش گذاشت لعنتی.

    پاسخحذف
  2. اين پايان نيست.تازه شروعه كاره و اگه ميخواي واقعا ازش جداشي بايد خيلي خيلي محكم باشي.جدا شدن راحته اما دلتنگ شدن و تحمل كردن خيلي سخته.برنگشتن سخته.يادش افتادن و تحمل نبودش سخته. حالا كه تصميمتو گرفتي محكم باش و صبور.

    پاسخحذف