گاهی آدم برای سرگرم شدن شروع میکند به کلاه بر سر خودش گذاشتن. خیلی هم که گرم شد، کلاه[ها] را برمیدارد تا باد به کلهاش بخورد و سرد شود. بعدش هم که ناگفته پیداست؛
میرزا آدم جان عزیز! مدتهاست می خواهم بیایم این کامنت را اینجا بگذارم؛ شاید خیلی قبلتر ها هم یک کامنتی گذاشته باشم. وبلاگ را از گوگل ریدر دنبال می کنم و همین است که کامنت گذاشتن صرفا با یکی دوتا کلیک میسر نمی شود.
خواستم بدانید که یک جور خوبی، یک جور خیلی زیادی نوشته هایتان را دوست دارم. اصلا اگر بخواهم این نوشابه را آشکارتر برایتان باز کنم باید بگویم "گاهی آدم" فکر می کند کاش این دنیای مجازی حداقل این اثر را در دنیای واقعی آدم داشت که می شد مثلا بنشینی با میرزاآدم جان یک لیوان چای بخوری...
کمی بهتر از این هم بلد بودم بنویسم این کامنت را به گمانم، یک کمی حالم اگر بهتر بود شاید. به هر حال همین هم کفایت می کند. فقط همین که بدانید کسی هست که بعد از خواندن اغلب پستهایتان با خودش زمزمه می کند: "اوهوم... دقیقا."
هشتمین روز عزیز، دنیا دنیای شبیهسازیها ست. شبیه و نه یکسان البته. ولی همین این که آدم بیاید ببیند یکی بوده، یکی هست که آمده، که بیاید توی قلمرو [حالا در اینجا این قلمرو یعنی همین وبلاگ، [همین الآن به این فکر میکنم که این قلمرو چقدر کلمهء قشنگیست. قلم+رو. جایی که قلم میرود. و اینکه من به قلمرو فکر کردم، در نهایت به کامنت شما مربوط میشود؛ پس بابتش ممنونم.]] ش و آنقدر احساس صمیمیت کرده، میکند که اثری از خودش به جا بگذارد، میتواند شبیهسازی شدهای باشد از این که آدم بیاید خانه و ببیند چایی روی سماور است. چایی را بریزد و ببیند که به به! چه رنگی و چه طعمی! چایی مهمان دم کرده! نمیدانم چرا میگویند چایی خستگی را از بدن به در میکند، شاید به دلیل واکنشهای شیمیاییای باشد که چایی باعث انجام آنها در مغز میشود؛ این است که میگویم شبیهسازی. یکسان نیست، ولی شبیه است. اما واکنش شیمیاییای که انجام میشود، نتیجهء یکسانی دارد. داشته که میگویم. شاید هم به دلیل ترکیبات مشابهی باشد که در چایی و نوشابه وجود دارد. الله اعلم. به غیر از آنچه گفتید [ماجرای "اوهوم... دقیقاً"]، به این فکر میکنم که یکی هست که ترکیب کلمات را همانطور میپسندد که میرزا آدم جان؛ از خوب و بد نمیگویم، از لذت میگویم. و فکر میکنم آیا طاقت لذت بیشتر را داشتم؟ اگر حالش بهتر بود و من قرار بود بیشتر از این متن کوتاه لذت ببرم، میتوانستم؟ نمیدانم. ولی آرزو میکنم حالتان بهتر بشود و باشد. و آرزو میکنم کاش بتوانم یک سماوری این گوشه کنار تعبیه کنم که بهانهای باشد برای اینکه هرکس میآید، به هوای چایی هم که شده بیشتر بماند؛ دیگر اینکه نوشته دراز شد و سردرد آور، حتی شاید بخشیش را نباید اینجا میگفتم و میآمدم در قلمرو شما میگفتم، ولی گفتم دیگر. ببخشید.
میرزا آدم جان عزیز!
پاسخحذفمدتهاست می خواهم بیایم این کامنت را اینجا بگذارم؛ شاید خیلی قبلتر ها هم یک کامنتی گذاشته باشم.
وبلاگ را از گوگل ریدر دنبال می کنم و همین است که کامنت گذاشتن صرفا با یکی دوتا کلیک میسر نمی شود.
خواستم بدانید که یک جور خوبی، یک جور خیلی زیادی نوشته هایتان را دوست دارم. اصلا اگر بخواهم این نوشابه را آشکارتر برایتان باز کنم باید بگویم "گاهی آدم" فکر می کند کاش این دنیای مجازی حداقل این اثر را در دنیای واقعی آدم داشت که می شد مثلا بنشینی با میرزاآدم جان یک لیوان چای بخوری...
کمی بهتر از این هم بلد بودم بنویسم این کامنت را به گمانم، یک کمی حالم اگر بهتر بود شاید. به هر حال همین هم کفایت می کند. فقط همین که بدانید کسی هست که بعد از خواندن اغلب پستهایتان با خودش زمزمه می کند: "اوهوم... دقیقا."
هشتمین روز عزیز،
پاسخحذفدنیا دنیای شبیهسازیها ست. شبیه و نه یکسان البته. ولی همین این که آدم بیاید ببیند یکی بوده، یکی هست که آمده، که بیاید توی قلمرو [حالا در اینجا این قلمرو یعنی همین وبلاگ، [همین الآن به این فکر میکنم که این قلمرو چقدر کلمهء قشنگیست. قلم+رو. جایی که قلم میرود. و اینکه من به قلمرو فکر کردم، در نهایت به کامنت شما مربوط میشود؛ پس بابتش ممنونم.]] ش و آنقدر احساس صمیمیت کرده، میکند که اثری از خودش به جا بگذارد، میتواند شبیهسازی شدهای باشد از این که آدم بیاید خانه و ببیند چایی روی سماور است. چایی را بریزد و ببیند که به به! چه رنگی و چه طعمی! چایی مهمان دم کرده! نمیدانم چرا میگویند چایی خستگی را از بدن به در میکند، شاید به دلیل واکنشهای شیمیاییای باشد که چایی باعث انجام آنها در مغز میشود؛ این است که میگویم شبیهسازی. یکسان نیست، ولی شبیه است. اما واکنش شیمیاییای که انجام میشود، نتیجهء یکسانی دارد. داشته که میگویم. شاید هم به دلیل ترکیبات مشابهی باشد که در چایی و نوشابه وجود دارد. الله اعلم.
به غیر از آنچه گفتید [ماجرای "اوهوم... دقیقاً"]، به این فکر میکنم که یکی هست که ترکیب کلمات را همانطور میپسندد که میرزا آدم جان؛ از خوب و بد نمیگویم، از لذت میگویم. و فکر میکنم آیا طاقت لذت بیشتر را داشتم؟ اگر حالش بهتر بود و من قرار بود بیشتر از این متن کوتاه لذت ببرم، میتوانستم؟ نمیدانم. ولی آرزو میکنم حالتان بهتر بشود و باشد. و آرزو میکنم کاش بتوانم یک سماوری این گوشه کنار تعبیه کنم که بهانهای باشد برای اینکه هرکس میآید، به هوای چایی هم که شده بیشتر بماند؛
دیگر اینکه نوشته دراز شد و سردرد آور، حتی شاید بخشیش را نباید اینجا میگفتم و میآمدم در قلمرو شما میگفتم، ولی گفتم دیگر. ببخشید.
من هم با هشتمين روز عزيز موافقم. نوشته هات واقعا عالي هستن تا جايي كه گاهي ادم حتي نميدونه چي بگه.
پاسخحذفواقعا.....حال و روزه منه....
پاسخحذف