۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

داستان آدم و خار و خارش و گل و باقی قضایا

گاهی آدم همین‌جوری برای خودش نشسته است یک جایی و هیچ کاری هم به کار هیچ کسی ندارد، اما یکهو دست تقدیر یا آفرینش یا نمی‌دانم یک دستی از یک آستینی می‌آید بیرون و شروع می‌کند به انگولک کردن آدم. قصدش چیست نمی داند، کی بی خیال می شود نمی‌داند، چرا آمده نمی‌داند؛ دارد شوخی می کند؟ آخه این چه شوخی‌ای است؟ اصلا مگر آدم  با دست آفرینش یا تقدیر یا نمی‌دانم چی، شوخی هم دارد؟ (آن هم از این جور شوخی ها) 

چی؟ مثلاً؟ مثلاً چی؟ مثلاً اینکه یک روز خود من همینطور ول و آزاد در یک جایی ایستاده بودم یا شاید رد می‌شدم یا شاید هم نشسته بودم، دقیقاً یادم نیست؛ اما یادم هست که کاری به کار هیچ کس نداشتم و تا جایی که یادم هست کسی هم کاری به کار من نداشت. ناگهان دیدم یک جاییم دارد می خارد، پشتم بود یا شاید پس کله‌ام بود، یا نمی‌دانم توک دماغم، دقیقاً یادم نیست، شاید هم بالای شکمم بود؛ به هر حال هرچه بود، بود. نگاه کردم دیدم دست تقدیر یا آفرینش یا نمی‌دانم چی چی دارد انگولکم می‌کند. البته بعداً بود که فهمیدم آنچه دیده‌ام دست تقدیر بوده، چون در آن لحظه به تنها چیزی که فکر می‌کردم، دختر زیبای ناآشنایی بود که داشت از جلویم رد می‌شد. که بعداً این را هم فهمیدم که زیبایی یک مفهوم نسبی است که با میزان انگولک دست تقدیر نسبت مستقیم دارد؛ یعنی هر چه آن انگولک شدیدتر باشد، دختری که از جلوی آدم رد می‌شود زیباتر است. آدم هم دوست دارد وقتی یک چیزی زیباست، او هم سهمی از آن داشته باشد. وقتی یک گل زیباست، می‌چیندش، وقتی بویش زیباست، عطرش را می گیرد می کند تو قوطی، یا خیلی که روشنفکر بازی بخواهد در بیاورد، می رود همان جا کنار گل و هی نگاهش می کند و هی بویش می کند و بعد هم می رود پی کارش یا شاید هم طرف شاعر باشد و تا وقتی زمستان برسد وگل بیافتد، همان جا بماند، یا شاید مجنون باشد و کل زمستان را هم بماند و یخ بزند و بمیرد، شاید هم یک شاعر روشنفکر مآب باشد که وقتی برف می آید پیاده روی می‌کند و از آنجا رد می شود و حالی از گل یخزده هم می‌پرسد. غرض اینکه چون گل زیباست، و چون آدم زیبایی را دوست دارد،(و زیبایی است و انگولک) پس می خواهد آن زیبایی‌ای را که دوست دارد داشته باشد تا هر وقت از زشتی به تنگ آمد، با زیبایی از تنگی درآید. آنوقت یا گل را می‌چیند، یا می‌رود کنار گل و دور و برش می‌پلکد یا می‌رود همان جا پای گل بست می‌نشیند تا ببیند چی می‌شود. و اینجوری بود که من هم رفتم تا ببینم آیا می‌شود یک جوری از آن زیبایی‌ای که از جلویم رد شده بود یک سهمی بردارم یا چی! البته قصد چیدن نداشتم، به شمیمی راضی بودم، به قول عمران صلاحی:  «- اگر نسیمی از عطر آن گل در این خیابان بود چه‌ کار می کردی؟/ - اگر نسیمی از عطر آن گل در این خیابان بود چه کارها که نمی‌کردم!» (یا چیزی تو همین مایه ها) بله! و من می خواستم چه کارها که نکنم! آنهم فقط با نسیمی از عطر آن گل. گفتم:«می‌بخشین آآ! من می‌تونم امیدوار باشم که بعضی وقتا نسیمی از عطر شما ... نه! ببخشید! زیبایی شما منو از تنگی زشتی در بیاره؟» گفت:«نع!» یک «نه»ی قایم که مو لا درزش نمی‌رفت.گفتم «اِ! آخه چرا؟» گفت:«شاید چون هنوز اونقدا زیبا نشدم که بتونم زشتی رو شکست بدم» گفتم :«همین قدریم که هس کار منو را میندازه ها!» گفت:«ولی آخه... ولی آخه من که ... خب من...» گفتم: «شما چی؟» گفت:«...»  نه، اصلاً هیچی نگفت و رفت؛ من هم رفتم پی کارم.
بعداً که بیشتر به قضیه فکر کردم دو چیز دیگر را هم فهمیدم؛ یکی اینکه دست تقدیر یا هر چی، در هر لحظه فقط یک نفر آدم را می‌تواند قلقلک بدهد، و دیگر اینکه آدم با گل فرق دارد؛ خیلی هم فرق دارد. یک چیزی هم همین الآن یادم آمد و آن اینکه کجاست گل بی‌خار؟ و به گمانم این خار با آن خارش ارتباطی باید داشته باشد اینطور که از ظواهر امر پیداست... .

توضیح: سرِ بریده‌ی این مطلب پیش از این یک بار در این وبلاگ به عنوان یک پست مستقل با نام گاهی آدم 27 منتشر شده است؛   با توجه به اینکه معمولاً گل بر شاخه قشنگ است، گفتم شاید خالی از لطف نباشد که بدنش هم منتشر شود.

۲ نظر:

  1. این از آن دست نوشته هاست که بعد از خواندنش در دلم برای نویسنده دست می زنم. مقدمه عالی و فوق العاده برای یک نتیجه گیری منحصر بفرد. ممنونم

    پاسخحذف
  2. مثل هميشه عالي بود.مخصوصا نتيجه اش.

    پاسخحذف